۱۴۰۳ فروردین ۲۷, دوشنبه

گرفتار شدن در آسانسور

در طول هفته گذشته فرصت خرید مواد ضروری خانه را پیدا نکردم. دیروز صبح با توجه به اینکه بعضی از فروشگاه های بزرگ در فرانسه یکشنبه ها تا ظهر باز هستند خریدهایم را انجام داده و به خانه بازگشتم. معمولا از آسانسور استفاده نمی کنم مگر اینکه وسایلی در دست داشته باشم. هنوز آسانسور حرکت نکرده بود که با صدای بلندی یکدفعه بحالت سقوط کمی پایین افتاد و ایستاد. چند بار روی دکمه های مختلف زدم اما دیگر حرکت نکرد. برای این زنگ خطر آسانسور را به صدا در آوردم تا دیگران در ساختمان متوجه شوند. بعد از چند بار فشردن زنگ که به مرکز وصل است، از بلندگوی آسانسور کسی گفت: یک تکنسین در راه است. به این بسنده نکردم و به شماره ای که آنجا نوشته شده بود نیز زنگ زدم. آنها نیز بعد از یادداشت شماره و آدرس گفتند که تکنسین حدود چهل دقیقه دیگر خواهد رسید. تلفن را که قطع کردم. دیدم آقایی به درب آسانسور میزند و می پرسد: حالتان خوب است؟ گفتم: خوب هستم ولی اینجا خیلی گرم و هوا کم است. گفت: نگران نباشید. من با شما می مانم و پیگیری می کنم. با من مرتبا حرف بزنید. از داخل آسانسور می شنیدم که در حال تماس با مراکز مختلف، تکنسین، نگهبان ساختمان، آتش نشانی و چند جای دیگر است و به همه با تاکید میگوید که یک نفر در آسانسور گیر کرده و باید سریع اقدام کرد. در بین تماسها مرتبا از من سئوال میکرد: حالتان خوب است؟ مشکلی ندارید؟ من هم برای اینکه خیالش را راحت کنم می گفتم: خوبم. خیالتان راحت باشد. الان تکنسین می رسد. او بحدی تلاش میکرد و نگران من بود که من سعی میکردم او را از وضعیت خودم مطمئن کنم. جالب بود که او از تماس هایش دست نمیکشید. مسئول ساختمان و چند تا از همسایه ها را به پای آسانسور کشاند تا شاید بتوانند قبل از رسیدن تکنسین کاری انجام دهند. مرتب هم به تکنسین زنگ میزد و می گفت: پس کجا هستید؟ آسانسور هوای کافی ندارد.
بالاخره بعد از حدود 50 دقیقه تکنسین از راه رسید و اولین کاری که کرد درب آسانسور را نیمه بالا کشید تا از حال من باخبر شود. چهره من سرخ شده و عرق کرده بودم. آقایی که کنارش بود گفت: دیدید گفتم حالش خوب نیست. از او پرسیدم : شما بودید که مرا همراهی کردید؟ جوابش مثبت بود. از او تشکر کردم. او مردی آفریقایی است که گاهی همدیگر را در راهرو و آسانسور می بینیم و سلام و احوالپرسی می کنیم بدون اینکه بیشتر از هم بدانیم. جالب است که او بدون اینکه بداند چه کسی در آسانسور است. اینهمه تلاش برای نجات یک انسان انجام داده بود.
تکنسین وقتی از حال من خیالش جمع شد. با توجه به اینکه بالا کشیدن من از نیمه راه سخت بود. درب را دوباره بست و رفت از بالا آسانسور را تعمیر کرد و من بالاخره توانستم بیرون بیایم.
باید از این همسایه هفته آینده با هدیه ای قدردارنی کنم اما این مسئله مرا در آسانسور به فکر وا داشت. در فضایی کوچک گیر کرده بودم بدون اینکه راه گریزی داشته باشم. هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم جز اینکه زنگ خطر را برای اینکه دیگران متوجه شوند به خطر در آورم. گرچه اعتماد به نفس در چنین شرایطی انسان را اکتیو نگه میدارد ولی تکیه کردن به خود به تنهایی کافی نیست. به کمک دیگران نیاز داشتم برای بیرون آمدن از آن وضعیت. گاهی ما در زندگی نیز در شرایطی مشابه گیر میکنیم. روزها و حتی سالها در یک چهارچوب ذهنی اسیر شده و توان حرکت از ما سلب میشود. بسیاری در چنین شرایطی دچار افسردگی میشوند و کم کم به سوی ناامیدی و یاس گام برمی دارند. در چنین وضعیتی یک کار را نباید فراموش کرد. همانی که کلید نجات است. به صدا درآوردن زنگ خطر برای اینکه دیگران متوجه شرایط ما بشوند. همیشه متکی بودن به خود کافی نیست. به صدا در آوردن زنگ خطر نه فقط ناشی از ناتوانی فرد نیست بلکه حاکی از هوشیاری بالا و درک او از شرایط است. وقتی آنچه خود انجام میدهیم برای بیرون آمدن از چهار دیواری ذهنی کافی نیست باید بدانیم که به کمک بیرون از خود نیاز داریم. از دست دراز کردن بسوی دیگران نباید شرم داشت. خود من در این مورد بسیار مشکل دارم. در بدترین شرایط سعی میکنم خودم را خوب جلوه دهم تا دیگران نگران نشوند. اینرا دیروز در آسانسور بهتر متوجه شدم وقتی بیشتر به فکر نگرانی طرف مقابلم بودم تا اینکه شرایط عینی خودم را برایش توضیح بدهم. یادمان نرود که زنگ خطر را در مواقع ضروری به صدا در آوردن نشان از هوشیاری دارد.
عاطفه اقبال – 15 آوریل 2024



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر