۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

پیشنهاد ازدواج دوم از طرف مجاهدین

 از کوه و دشت و بیابان با تن و جان زخمی به فرانسه رسیده بودم. اوسط سال 61 بود. با توجه به اینکه در آن زمان یکی از اولین زندانیان سیاسی با دو سال سابقه زندان بودم که پایم به خارج کشور رسیده بود، مجاهدین برایم مصاحبه های مختلفی در رابطه با آنچه در زندانها می گذشت، با روزنامه ها، رادیو - تلویزیون های انگلیسی و فرانسوی زبان ترتیب داده بودند که بخش عمده ای از برنامه هفتگی ام به آن اختصاص داشت. این مصاحبه ها در آرشیو مجاهدین موجود است و من نیز تعدادی از آنها را در آرشیو دارم. مجاهدین هر بار برای مصاحبه ها یک مترجم همراه من می فرستادند.
در این میان، برای چندین مصاحبه در پاریس، منصور زاهدی یکی از مسئولین قدیمی مجاهدین و از زندانیان سیاسی زمان شاه که زبان انگلیسی اش خوب بود بعنوان مترجم همراه من میشد. آن زمان هر کدام از مجاهدین یک اسم مستعار داشتند. او را برادر خلیل صدا می زدیم. منصور زاهدی مسئول دفتر مطبوعاتی و روابط عمومی مجاهدین در پاریس بود. برای همین من همیشه تعجب میکردم که چرا خودش برای این مصاحبه ها همراه من می آید، چون سطح مسئولیت او در کادر مترجمی نبود. اولین دیدار ما زمانی بود که تازه به فرانسه آمده بودم و او در اور سوراوآز محل اقامت مسعود رجوی مرا نزد مسعود برده بود.
برای مصاحبه ها هر بار قرار میگذاشتیم و با قطار به محل مورد نظر می رفتیم. در این میان چند ساعتی فرصت داشتیم تا با هم گفتگو کنیم. منصور بسیار دوست داشتنی و صمیمی بود. برای همین خیلی زود با هم چفت شدیم. در مترو و ترن های شهری با هم از آنچه در ایران گذشت، حرف میزدیم. از من در مورد همسرم محمود که اعدام شده بود، می پرسید و من با تمام احساساتم از محمود برایش می گفتم. گاه نمی توانستم اشکهایم را پنهان کنم و او نیز چشمانش پر از اشک میشد. منصور نیز از همسرش که در درگیری ها کشته شده بود، حرف میزد و آشفته میشد. حرفهایمان تمامی نداشت. با تبادل احساساتمان، رابطه ای زیبا و صمیمی بینمان شکل گرفته بود. با او احساس سبکی خاصی داشتم. در راه با هم شوخی میکردیم و می خندیدیم. بعد از آن روزهای سخت دوباره خنده به لب هایمان نشسته بود. برای سوار شدن به قطارهای میان شهری او بلیط می خرید و به دستگاه می زد و من بنا به این اصل که سازمان پول ندارد از روی دستگاه ها می پریدم و بلیط نمیخریدم. او میخندید و با آن ته لهجه اصفهانی اش بشوخی میگفت، ببین عاطفه، من یک دیپلمات هستم و تو یک چریک تمام عیار هستی. و با هم از ته دل میخندیدیم.
یکروز در راه بازگشت از آخرین مصاحبه ای که او همراهی ام میکرد، منصور گفت، عاطفه باید هردوی ما آنچه که از دست داده ایم را پشت سر بگذاریم و به مقابل خود بنگریم. بعد از آن منصور گاه به گاه به من به بهانه تنظیم مصاحبه هایم زنگ میزد و احوالم را می پرسید و باز کلی در تلفن با هم گفتگو می کردیم.
آن زمان مسعود در جمع بندی یکساله، از کسانی که همسرانشان را از دست داده بودند، خواسته بود دوباره ازدواج کنند. مجاهدین در همه بخش ها شروع کرده بودند به ترتیب دادن ازدواج ها که از بچه های قدیمی و بالای سازمان شروع میشد. مسئله ازدواج در مجاهدین به این شکل بود که مسئولین، دو نفر را بنا به منافع تشکیلاتی برای هم در نظر می گرفتند و اول موضوع را با برادر مجاهد مورد بحث در میان می گذاشتند. در مرحله دوم بود که خواهر مجاهد در جریان قرار میگرفت و از او میخواستند با فلانی ازدواج کند. مسئله پیشنهاد در میان نبود و جواب منفی دادن بسیار غیرتشکیلاتی محسوب می شد. بعد از ازدواج هم بصورت سیستماتیک چون خواهران غالبا از برادران به لحاظ رده پایین تر بودند، آنها را به بخشی که همسرانشان کار میکردند، منتقل می کردند تا مسائلشان در کادر یک بخش حل و فصل شود.
در آن زمان من مسئول انجمن پاریس بودم. مسئول مستقیمم سعیده شاهرخی یکی از مسئولین مجاهدین و همسر محسن رضایی از مسئولین بالای مجاهدین بود. سعیده تحت تاثیر پروسه زندانم با من برخوردی صمیمی و دوستانه داشت. من هم رابطه ام با او خوب بود و دوستش داشتم. یکروز سعیده با من تماس گرفت و قرار گذاشت تا در محل دیگری با هم گفتگو کنیم. او در این ملاقات با اشاره به بیانیه مسعود به من پیشنهاد ازدواج مجدد با یکی از برادران مجاهد را داد. برای من پذیرش این درخواست بعد از کشته شدن محمود بسیار سخت بود. به او گفتم به شرطی که محمود دیگری برایم پیدا کنید که آنهم غیرممکن است. سعیده که حال مرا دید از من خواست در مورد آن فکر کنم. بار دوم مجددا صدایم زد و دوباره پیشنهاد سازمان را تکرار کرد و گفت، ازدواج مجدد الان در دستور کار سازمان است و یک عمل تشکیلاتی است. از سعیده پرسیدم، اسم طرف چیست و اینکه آیا او را می شناسم؟ گفت: به اسمش و اینکه چه کسی است، کاری نداشته باش. تو به سازمان جواب می دهی نه به او! با تعجب گفتم: من قبل از هر پاسخی باید با طرف مقابل صحبت کنم و ببینم کیست؟ بدون دیدن طرف مقابل که شما حتی اسمش را به من نمی گوئید، نمی توانم جواب مثبت یا منفی بدهم؟ سعیده مکثی کرد و چیزی نگفت. میدانستم که او در این رابطه تصمیم گیرنده نیست.
بعد از آن دیگر هیچ صحبتی در رابطه با این ازدواج به عمل نیامد و موضوع کاملا مسکوت ماند. بعد از مدتی مسئولیت های تشکیلاتی ام یکی بعد از دیگری گرفته شد و من به بخش تلفن اتحادیه منتقل شدم تا در اطاقی به تلفن ها جواب دهم. معمولا چنین برخوردهایی تنبیه تشکیلاتی محسوب میشد. یکروز بعد از مدتها منصور زاهدی به من زنگ زد و بعد از گفتگویی کوتاه در مورد یک مصاحبه، در انتها از من پرسید: عاطفه چرا جواب منفی دادی؟ پرسیدم: جواب منفی به چی؟ گفت: همان که خواهر سعیده پیشنهاد داد. به من گفتند که تو موافقت نکردی! تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است. گفتم، به من نگفتند از طرف چه کسی است! منصور از این برخورد بسیار عصبانی شد. تازه آنجا بود که فهمیدم فرستادن او بعنوان مترجم، برای آشنایی اش با من بوده. اما بعد سازمان مرا که چشم بسته به پیشنهاد ازدواج بله نگفته بودم، لایق ازدواج با مسئول بالای سازمانش ندانسته بود. این آخرین تماس من با منصور بود و من دیگر او را ندیدم. منصور در همان زمان بنا به دستور سازمانی با خواهر مجاهدی ازدواج کرد. و سال 67 در عملیات فروغ جاویدان کشته شد. مطمئنا با توجه به علاقه و صمیمیتی که بین ما در جریان دیدارهایمان شکل گرفته بود اگر می دانستم که او را به من پیشنهاد میکنند، قبول میکردم. میدانستم که رابطه مان می توانست بسیار زیبا باشد. اما بعدها همیشه فکر میکردم که شاید خوب شد با هم ازدواج نکردیم، چون من دیگر تحمل از دست دادن یکی دیگر را نداشتم. جالب بود که منصور نیز مثل محمود متولد سال 1329 بود.
در واقع بنا به سنت های سازمانی آن زمان پیشنهاد ازدواج اول به آقایان داده میشد. بعد زن مورد نظر بدون اینکه نام طرفش را بداند باید چشم بسته با ازدواج موافقت می کرد. تازه مسئولین مرد بالای سازمان معمولا دست بازتری داشتند. اما در رابطه با بچه های پایین تر مسئله کلا فرق داشت. چند زوجی که آنزمان با ما بودند، می گفتند، تا زمان خرید حلقه حتی همدیگر را ندیده بودند. ازدواج های بچه های پایین تر کیلویی و در گروه های پنج یا ده نفره انجام میشد که حالت بسیار بدی داشت. دیدگاهی بسیار عقب افتاده و ارتجاعی در مورد روابط زن و مرد در مجاهدین جاری بود. مرا که خود در ایران سنت شکنانه به همسرم درخواست ازدواج داده و با او ازدواج کرده بودم را میخواستند در چنین کادری محدود کنند.
یکسال گذشت، بعد از تحمل تنبیهات تشکیلاتی که برای سرکوب هرگونه استقلال تصمیم فردی اعمال میشد، به پیشنهاد ازدواج دیگری از طرف سازمان بعد از مدتها "نه" گفتن پاسخ مثبت دادم. در آن زمان برای من جنگیدن و ادامه مبارزه با ماندن در سازمان امکان داشت و به هیچوجه نمیخواستم آنرا از دست بدهم. این ازدواج را پذیرفتم که از تنبیه تشکیلاتی بیرون بیایم و بتوانم در مسیر مبارزه گام های جدی تر بردارم. من که حاضر بودم جانم را در این مسیر بدهم، ازدواج تشکیلاتی برایم جنبه فرعی پیدا میکرد و آنرا برای خودم به هزار شکل توجیه می کردم. ازدواجی تشکیلاتی و بدون ذره ای عشق و دوست داشتن که نهایتا با طلاق از طرف من به آن پایان داده شد. طلاقی که به گفته عباس داوری از مسئولان بالای مجاهدین اولین طلاق در سازمان بود.
در قسمت بعدی از ازدواج مجدد و طلاقم در مجاهدین خواهم نوشت.
عاطفه اقبال – 5 می 2021

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر