۱۳۹۸ شهریور ۱۱, دوشنبه

اولین تجربه تدریس در مدرسه - قسمت دوم

اخراج
بعد از جمع کردن بچه ها از حیاط مدرسه، ناچار به عقب نشینی مرحله ای شده و اجازه گرفتن را دوباره برقرار کردم. می دانستم بی اعتمادی این بچه ها گام به گام جایش را به محبت و اعتماد متقابل خواهد داد. سعی داشتم به چراهای متعدد آنها که گاه سرکار گذاشتن من هم بود، با آرامش پاسخ دهم. در بین درسها، شعر و سرود هم گنجانده بودم. شعرهای سعید سلطانپور، آفتابکاران و خون ارغوانها را روی تخته می نوشتم. وقتی با هم آنها را می خواندیم، دچار شعف می شدماین همان شعرهایی بود که در کوهنوردی های جمعی با دوستان می خواندیم و در ما شور و امید ایجاد میکرد.
زده شعله در چمن - در شب وطن - خون ارغوانها ...
بچه ها با علاقه ای وصف ناشدنی شعرهایی که می نوشتم را حفظ میکردند.
سر اومد زمستون - شکفته بهارون - گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون...

با اینکه در هفته فقط چند ساعتی کلاس به عهده داشتم اما در مدت کوتاهی صمیمیتی خاص بین من و شاگردانم برقرار شد. کم کم وقتی اجازه گرفتن را دوباره حذف کردم، کسی از کلاس خارج نمیشد. شوق و کنجکاوی آنها را حس می کردم. کتاب ماهی سیاه کوچولو را که برایشان می خواندم، سراپا گوش می شدند. اما ورود نفرات امور تربیتی به مدارس آغاز دخالت سازماندهی شده جمهوری اسلامی در فرهنگ و آموزش بود. یادم نیست آیا همان زمان هم به اینها امور تربیتی میگفتند یا نام دیگری داشتند. اما آنزمان هنوز یکدست نشده بود و مجاهدین هم در میان امور تربیتی ها بدون اینکه مشخص باشند، حضور داشتند. خانم جوانی با چادر سیاه از بچه های انجمن اسلامی به مدرسه ما آمد. از همان اول رابطه خیلی بدی با من برقرار کرد. گاه سرزده وارد کلاس میشد یا زیر پنجره کلاس به گوش می ایستاد. وقتی متوجه کارهای بقول خودش ضد انقلابی ! من در کلاسها شد. با گزارش دادن متعدد، تلاشش برای اخراج مرا آغاز کرد.

آنروز یادم نمی رود. او وارد کلاس شد، حکم اخراج من در دستش بود. مرا بیرون کشید و به بچه ها گفت، معلمتان عوض میشود. چهره بچه ها گرفته بود. مرا به دفتر دبیرستان برد. در دفتر بگو مگو مدتی طول کشید. او بسیار خشن مثل ماموران کمیته عمل میکرد. حتی فرصت خداحافظی کردن از بچه ها را نداد. مدیر در سکوت نگاه می کرد ولی جرات حرف زدن در مقابل این دو آتشه تازه به دوران رسیده را نداشت. وقتی از دفتر بیرون آمدم. بچه هایم در حیاط مدرسه بدون صدا بر زمین نشسته و تحصن کرده بودند. امور تربیتی در حالیکه سعی میکرد مرا زودتر به بیرون از مدرسه هل دهد، رو به بچه ها فریاد زد، برگردید کلاس. در حالیکه به سمت درب خروجی می رفتم، بازگشتم به بچه ها نگریستم. به آنها خندیدم و برایشان دست تکان دادم. چند تایی از بچه ها بلند شدند و شروع به کف زدن کردند. امور تربیتی درب را که باز کرد، مرا تقریبا به بیرون پرتاب کرد. چند دقیقه ایستادم، صدای کف زدن با فریاد زن امور تربیتی در هم آمیخته بود. اشک به پهنای صورتم روان شد. هنوز هفت هشت ماهی بیشتر از انقلاب نمی گذشت. صدای پای نعلین بگوش می رسید.

عاطفه اقبال - 2 سپتامبر 2019

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر