۱۳۹۸ شهریور ۱, جمعه

آخرین دیدار


تازه از بیمارستان شهربانی به زندان قصر بازگشته بودم و حالم زیاد خوب نبود. نه محاکمه ای بود نه حکمی فقط اسارتی بدون انتها! فردای سی خرداد شصت بود. محمود در زندان به دیدارم آمد. روز ملاقات نبود اما با رابطه خوبی که او با مامورین و مسئولین زندان قصرکه از شهربانی بودند، ایجاد کرده بود، به او اجازه دیدار داده بودند. پشت شیشه ای که ما را از هم جدا میکرد، من بودم و او، دستهایمان را از پشت شیشه به هم چسباندیم. لحظاتی سکوت بینمان نشست. نگاه محمود غم آلود بود. هرگز او را در آن حالت ندیده بودم. چیزی در نگاهش بود که مرا لرزاند. نمیدانستم که روز قبلش عارف برادرم را در وسط خیابان به خون کشیده اند. محمود نتوانست خبر را به من بدهد، فقط برایم شمه ای از آنچه در آن روز خونین سی خرداد شصت گذشته بود، را تعریف کرد و از درگیری ها و وحشیگری های سپاه و کمیته گفت. زمان ملاقات کوتاه بود. آخرین حرفهای محمود هنوز در گوشم می پیچد: " عاطفه این آخرین دیدار ما است. کشتار را شروع کرده اند. تو در دست اینها اسیری، احتمال دارد اعدامت کنند. یا تو را اعدام میکنند یا مرا در خیابان می زنند. برای آخرین دیدار آمده ام. دستهایمان روی شیشه در انتظار گره خوردن، یخ زده بود. ته دلم ندایی غمگین میگفت که آری! این آخرین دیدار است. من از اعدام نمی ترسیدم. محمود هم نمی ترسید. اما نمی توانستم حدس بزنم در فاصله آن آخرین دیدار تا دستگیری محمود بر او چه خواهد گذشت. بعدها فهمیدم! 
ملاقات به پایان رسیده بود. محمود به سمت در میرفت و من همچنان پشت شیشه او را با نگاه دنبال می کردم. می خواستم آخرین لحظات را در ذهنم ضبط کنم. محمود دو بار توقف کرد، برگشت و با لبخند غم آلودی مرا نگریست. وقتی دستگیره درب را پیچاند، در لای درب نیمه باز دوباره سرش را بطرف من چرخاند، نگاهی کرد و با دستش برایم بوسه ای فرستاد، درنگی کوتاه کرد و رفت. بوسه اش گویا پر گرفت و در وجودم نشست. لبریزم کرد. آن آخرین نگاه برای همیشه به نگاه من گره خورد. درب را که بست . سرم را روی شیشه گذاشتم، چشمهایم را بستم و تا زمانی که مامور زندان از پشت به شانه ام زد هیچ نفهمیدم. در رویاهایم فرو رفته بودم. تمام شد. همه چیز تمام شد. محمود رفته بود. این آخرین دیدار ما بود. آخرین دیدار دو عاشق! به همین سادگی! عشقمان را از ما گرفتند. به همین سادگی داستان ما را نیمه تمام گذاشتند. به همین سادگی مرا به سوگ نشاندند.

محمود، سحرگاه امروز " یک شهریور" تو پر کشیده ای و من در زندان قزل حصار به پرواز پرنده ها نگریسته ام. امشب باز یاد تو تمام وجودم را لبریز کرده است. یادی که از خاطرم نمی رود. کمرنگ نمی شود. نگاه آن آخرین دیدارمان در زندان قصر. محمودم تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو، بروی هرچه دراین خانه ست، غبار سربی اندوه، بال گسترده است. تو نیستی که ببینی دل رمیده من بجز تو یاد همه چیز را رها کرده است.❤💕

عاطفه اقبال - 23 اوت 2019

- در رابطه با زندان قصر و همچنین آنچه بر محمود در فاصله آن آخرین دیدار تا اعدامش گذشت جداگانه در خاطراتم نوشته ام و منتشر خواهم کرد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر