نزدیک خانه ما پارک کردن معضلی است. ماشین ها گویا در چند سال اخیر زاد و ولد کرده اند، هر خانه ای چند تا ماشین. شب اگر کمی دیرتر به خانه برسی باید یک گوشه ی خیابان، سوراخ سمبه ای پیدا کنی تا بتونی ماشین را موقت پارک کنی. صبح هم اگر دیر بجنبی یک جریمه خوردی یا ماشین رو پلیس به خاطر پارک ممنوع برده. فعلا با دخالت شهرداری، پلیس به ماشین هایی که کنار خیابان پارک می کنند، کاری ندارد.
مدتی بود که کنار خیابان روبرویی که دو قدم بیشتر با کوچه ی ما فاصله ندارد، در حال ساختن یک پارکینگ بزرگ بودند. من هر روز از مقابلش رد می شدم و بی صبرانه می پرسیدم، کی تمام میشود؟ بالاخره چند روز پیش تمام شد و اتفاقا یکی از ورودی هایش را رو به کوچه ی ما باز کردند. آنشب من اولین نفری بودم که ماشینم را در پارکینگ پارک کردم. آخر شب هر چه نگاه کردم هیچ ماشین دیگری آنجا پارک نشده بود. دو روز به همین شکل گذشت. من خیلی شیک ماشین را می بردم آنجا هر جا که دلم میخواست پارک میکردم و هیچ کس دیگر نمی آمد. در عوض کنار خیابان مثل همیشه پر از ماشین بود. دیروز نگاه کردم دیدم چند نفر دیگر جرات کرده و کنار من پارک کرده اند. امروز تعداد به پنج شش تا رسید. ولی هنوز پارکینگ خالیه و کنار خیابان پر از ماشین! داشتم فکر میکردم چه چیزی باعث می شود مردم از عادات همیشگی خود به این راحتی دست نکشند؟ و فقط با اجبار به تغییر تن دهند! چرا همان اولین شب هیچ کس نخواست یا جرات نکرد ماشینش را آنجا پارک کند؟ گویا یک ناباوری از بودن جای خالی پارک در ذهنها شکل گرفته که به این راحتی شکستنی نیست. مثل وحشتی خیالی که کسی را قفل میکند و باید دست او را گرفت و تکان داد و گفت آهای تکان بخور. الان دوباره از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. تعداد ماشینها در پارکینگ بیشتر شده. بخاطر اینکه از دیروز قسمتی از کنار خیابان را برای بنایی بسته اند و ناچارا ماشین ها به آنجا کوچ کرده اند. اما هنوز کنار خیابان ماشین ها با سماجت خاصی ایستاده اند و به عابرین می نگرند. میدانم که چندی دیگر وقتی که پلیس دوباره کنار خیابان را ممنوع کند. یا وقتی که مردم ببینند هیچ دام و خطری در این پارکینگ جدید نیست، در اینجا هم دیگر به این راحتی جای پارک نخواهم یافت. اما این نمونه مرا به فکر فرو برد که چرا قفل های ذهنی مردم انقدر سخت می شکنند و در برابر تغییر تا جایی مقاومت می کنند که مجبور به پذیرش واقعیت شوند.
مدتی بود که کنار خیابان روبرویی که دو قدم بیشتر با کوچه ی ما فاصله ندارد، در حال ساختن یک پارکینگ بزرگ بودند. من هر روز از مقابلش رد می شدم و بی صبرانه می پرسیدم، کی تمام میشود؟ بالاخره چند روز پیش تمام شد و اتفاقا یکی از ورودی هایش را رو به کوچه ی ما باز کردند. آنشب من اولین نفری بودم که ماشینم را در پارکینگ پارک کردم. آخر شب هر چه نگاه کردم هیچ ماشین دیگری آنجا پارک نشده بود. دو روز به همین شکل گذشت. من خیلی شیک ماشین را می بردم آنجا هر جا که دلم میخواست پارک میکردم و هیچ کس دیگر نمی آمد. در عوض کنار خیابان مثل همیشه پر از ماشین بود. دیروز نگاه کردم دیدم چند نفر دیگر جرات کرده و کنار من پارک کرده اند. امروز تعداد به پنج شش تا رسید. ولی هنوز پارکینگ خالیه و کنار خیابان پر از ماشین! داشتم فکر میکردم چه چیزی باعث می شود مردم از عادات همیشگی خود به این راحتی دست نکشند؟ و فقط با اجبار به تغییر تن دهند! چرا همان اولین شب هیچ کس نخواست یا جرات نکرد ماشینش را آنجا پارک کند؟ گویا یک ناباوری از بودن جای خالی پارک در ذهنها شکل گرفته که به این راحتی شکستنی نیست. مثل وحشتی خیالی که کسی را قفل میکند و باید دست او را گرفت و تکان داد و گفت آهای تکان بخور. الان دوباره از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. تعداد ماشینها در پارکینگ بیشتر شده. بخاطر اینکه از دیروز قسمتی از کنار خیابان را برای بنایی بسته اند و ناچارا ماشین ها به آنجا کوچ کرده اند. اما هنوز کنار خیابان ماشین ها با سماجت خاصی ایستاده اند و به عابرین می نگرند. میدانم که چندی دیگر وقتی که پلیس دوباره کنار خیابان را ممنوع کند. یا وقتی که مردم ببینند هیچ دام و خطری در این پارکینگ جدید نیست، در اینجا هم دیگر به این راحتی جای پارک نخواهم یافت. اما این نمونه مرا به فکر فرو برد که چرا قفل های ذهنی مردم انقدر سخت می شکنند و در برابر تغییر تا جایی مقاومت می کنند که مجبور به پذیرش واقعیت شوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر