۱۴۰۰ فروردین ۱۶, دوشنبه

خشونت در اولین روز به مدرسه رفتنم!

روز اول مهر بود. خوب یادم میاد که در حیاط کوچک آن خانه ای که هنوز کاشی به کاشی اش در رویاهایم تکرار میشود، با شادی سر از پا نمی شناختم و برای رفتن به دبستان لحظه شماری میکردم.
سراسر تابستان را با روپوش زیبای طوسی رنگی که مامان داده بود برایم دوخته بودند و کیف مدرسه ام سر کرده بودم تا آنروز طلایی فرا برسد و من به مدرسه پا بگذارم. همان دبستانی که سالها خواهر بزرگترم عفت را هر روز صبح، با حسرت از درب خانه بدرقه کرده بودم به این امید که من هم روزی بزرگ خواهم شد و به همان مدرسه خواهم رفت. عفت مرا که دختربچه ای بیش نبودم با خودش گاه به دبستانش میبرد و من چه افتخاری میکردم که دستم را در دستش بگیرد و به دوستانش معرفی کند.
حالا آنروز فرا رسیده بود. حتما باید روز خاطره انگیزی برایم میشد. دبستانی که حیاط بزرگش روبری خانه ی ما قرار داشت. خیابان مسجد قندی، دبستان امیرصحی. هنوز تابلوی بالای در دبستان یادم هست : توانا بود هر که دانا بود. همان دبستانی که روبروی مغازه لبنیات فروشی اصغر آقا قرار داشت.
آری، آنروز بالاخره فرا رسیده بود. مامان اونیفرم زیبای مدرسه را به تنم کرد. سرم را شانه زد و روبان زیبای سفیدی بر موهایم زد. هنوز خوب به یادم می آید. یک روپوش طوسی کوتاه بالای زانو به تن داشتم. یقه ی سفید. جوراب کوتاه سفید . کیف کوچکی که در آن دفتر و وسایل مدرسه را گذاشته بودم. مامان لیوانی برایم خریده بود که قطعات رنگارنگش در هم فرو می رفت. این لیوان تازه مد شده بود. نمیدانم در سراسر تابستان چند بار آنرا باز و بسته کرده بودم؟ ولی میدانم که تقریبا هر روز روپوش مدرسه را پوشیده و رفتن به کلاس اول را بازی کرده بودم.
آنروز صبح در حالی که مامان آماده ام میکرد. من از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم. مامان بغلم کرد و با مهربانی به پیشانی ام بوسه زد. پدر دست به موهایم کشید و قبل از رفتن به سر کار مرا در آغوش گرفت. عفت که خود سال پیش کلاس ششم را در دبستان امیرصحی تمام کرده و آنروز اولین روز دبیرستانش بود. دست مرا گرفت تا مرا به مدرسه ام ببرد. چند ماه پیش برادر کوچکترم بدنیا آمده بود و من جایگاه هفت ساله کوچکترین عضو خانواده را به او سپرده بودم. اینک با غرور وصف ناپذیری از اینکه بزرگ شده ام، دست در دست خواهر بزرگترم بسوی دبستان گام برمیداشتم. عفت که در سالهای تحصیلش شاگرد زرنگ مدرسه محسوب میشد، آنروزها یک نوع سلیبرتی از دید من بود.
با هم از مقابل اولین درب بزرگ مدرسه که برای ورود معلمان بود، گذشتیم. کوچه ای کنار این درب کشیده شده بود که درب اصلی مدرسه در آن قرار داشت. مقابل درب رسیدیم. من از شوق چهره ام گل انداخته بود. گرمای مطبوعی زیر پوست صورتم می دوید. مقابل درب که رسیدیم دست عفت را رها کردم و از پله های مدرسه پایین رفتم. تا چند لحظه از نبودن عفت در آن مدرسه احساس تنهایی کردم. آشنا به در و دیوار مدرسه ولی ناآشنا به چهره های جدید، در حیاط مدرسه باقی مانده بودم. حالت سبکی خاصی داشتم. با غرور راه می رفتم. کلاس اول دبستان رفتن فاز بسیار مهمی در زندگیم محسوب میشد. بالاخره زنگ به صدا در آمد و مرا به صفی برای کلاس اول، راهنمایی کردند. یادم می آید که کنار حوض وسط حیاط بود. در انتظار به کلاس رفتن و دیدن خانم معلم لحظه شماری میکردم که خانم ناظم از راه رسید. به تک تک کودکان نگاهی کرد و به من رسید. کمی مکث کرد و به سراپایم نگریست. بعد با خط کش بلندی که همراه داشت چند ضربه به پاهای برهنه من زد و گفت : چرا روپوش کوتاه پوشیده ای!؟ پاهای لختت را بیرون انداخته ای!
به او نگاهی انداختم. پاهای کوچکم از ضربات خط کش می سوخت. من که هرگز عادت به کتک خوردن نداشتم و کسی تا آنروز دست برویم بلند نکرده بود. ناگهان آنهمه شور و شوق درس خواندن در درونم شکست. نه گریه کردم و نه حرفی زدم. پشت سر صفی که بسوی کلاس میرفت، گام برداشتم. معلم آمد. چهره اش یادم نمانده است، چون اصلا به او نمی نگریستم. در خود فرو رفته بودم. معلم توضیح داد که برای رفتن به دستشویی دست بلند کنید. و من چند لحظه بعد دست بلند کردم و بیرون آمدم. کسی در حیاط نبود. از در دوم مدرسه که مخصوص ورود و خروج کادر آموزشی بود، بیرون آمدم و به سمت خانه که چند قدم بالاتر بود، دویدم. مادر با تعجب به من نگریست. در آغوشش گریه کردم و گفتم : دیگر به مدرسه باز نخواهم گشت.
عاطفه اقبال – 5 آوریل 2021
از مجموعه کتاب اول خاطرات منتشر نشده ام


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر