۱۳۹۸ شهریور ۲۳, شنبه

پیتر و عشق بی شائبه نوجوانی


فکر میکنم تابستان سال ۵۴ بود که عارف برادرم با همکلاسی فرانسوی اش پیتر از انگلستان راه افتادند و کوله پشتی به پشت با اتو استوپ به صورت زمینی با گذر از کشورهای مختلف به ایران آمدند. خیلی به آنها خوش گذشته بود. پیتر در اطاقی در طبقه همکف که پنجره بزرگش به حیاط بزرگ و پرگل خانه باز میشد، مستقر شد. جوانی بور و بسیار زیبا بود با ته ریشی که جذابیتش را صد چندان می کرد. خوش رو و خوش خنده. از همان اول در حالیکه که یک کلمه فرانسوی نمی دانستم با هم چفت شدیم. نگاه کار خودش را میکرد. تابستان بود و پنجره اطاق همیشه باز. من آنزمان چادری بودم. در خانه چادر سفید گل دار سبکی بسر میکردم که نمیدانم چرا هرگز آنروزها روی سرم بند نمیشد! موهای بلندم همیشه باز بود و از چادر بیرون می ریخت. بدون آرایش و ساده بودم. عارف هم همواره شوخی میکرد که معلوم نیست چرا عاطفه اینروزها مرتب تو حیاطه! یکبار که داشتیم دسته جمعی عکس می انداختیم، پیتر همه را کنار زد و بدون رو درواسی آمد، کنار من ایستاد. عارف بعد از آن دیگر شوخی هایش قطع نمیشد و میگفت، نمیدانم چرا پیتر از این همه آدم فقط می ره کنار عاطفه می ایسته! پیتر هر روز صبح یک گل از گلهای حیاط می چید و با دیدنم به من هدیه می داد. جالب اینجا بود که نه او و نه من پنهان کاری نمی کردیم. در خانه همه این رابطه را به شوخی و خنده برگزار می کردند. رابطه من و پیتر تا چند هفته ای که نزد ما بود از نگاه های عاشقانه فراتر نرفت. هیچ زبان مشترکی برای حرف زدن نداشتیم. انگلیسی من هم که در حد دبیرستان بود. یک هلو و ها وار یو بهم می گفتیم و می خندیدیم. گاهی که برایش میوه یا نوشیدنی می بردم دستش روی دستم سر می خورد و آتش بجانمان می ریخت. چنان تارهای مذهب و بیشتر سنت بر جانم چنگ انداخته بود که بدون اینکه کسی مانع باشد خودم نمی توانستم فراتر بروم. با اینکه من دختری بسیار آزاد در اندیشه و زمینه های اجتماعی بودم. یکبار پیتر با اشاره به کوله پشتی اش به من گفت که کوله بنداز پشتت با ما بیا انگلستان، من در حالیکه به چشمهای خوشرنگش نگاه میکردم، فقط خندیدم. تابستان به سر آمد، عارف و پیتر به انگلستان باز گشتند. عکس جمعی مان نیز در میان هیاهوهای بعدی و مصادره خانه مان بعد از سی خرداد گم شد. اما همان روزها گاه دلم میخواست میتوانستم کوله پشتی به دوش بگیرم و دست در دست پیتر همراه آنها بروم. پدر قول داده بود که دبیرستان تمام شود مرا به انگلستان بفرستد تا آنجا درسم را ادامه دهم. اما سالهای آشفته بعدی اجازه نداد. امروز گاه می اندیشم چطور هرگز بخود اجازه ندادم در فرصت های زیادی که در اختیارم بود در آغوش او فرو روم و طعم بوسه های ممنوع را تجربه کنم! تجربه ای که می توانست یکی از زیباترین خاطرات نوجوانی ام باشد با دخالت سنتها و باورهای عقب افتاده به احساس گناه آلوده شده بود. امروز خیلی دلم می خواهد پیتر را در فرانسه بیابم و ببینم آیا خنده هایش هنوز به همان زیبایی و معصومیت است. امروز می توانم به زبان خودش با او سخن بگویم.
عاطفه اقبال - 14 سپتامبر 2019
- ضمنا با پوزش از اینکه عکس دیگری از آن زمانهای خودم ندارم. عکس هایی که برایم باقیمانده، بسیار محدود هستند. دلم میخواست آن عکس همراه پیتر را داشتم و منتشر میکردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر