۱۴۰۰ خرداد ۳, دوشنبه

خلوتکده من در دل کوهستان های عراق

زمستان سال ۱۳۶۹ بدنبال اولین جنگ خلیج، عراق مورد بمباران شدید آمریکا و نیروهای متحد آن قرار گرفت. قرارگاه اشرف نیز با هر بمبارانی به لرزه در میامد و هر آن ممکن بود مورد اصابت قرار بگیرد. برای همین ما از قرارگاه اشرف به منطقه ای بنام نوژول در شمال عراق حوالی شهر کفری نقل مکان کرده و در مناطق کوهستانی آن مستقر شدیم. تمام سلاح ها و تانک ها نیز به منطقه نوژول منتقل و زیر خاک پنهان شدند تا از دید هواپیماها دور بمانند. در این منطقه کوهستانی هیچ امکان سکونتی وجود نداشت. برای همین در میان کوه تپه ها شروع به کندن غارهایی کردیم که به شکل پناهگاه از آن استفاده کنیم. هر بخشی مسئول درست کردن غار خودش در دل کوه بود. بچه ها با شور و شوق جوانی در میان صداهای مهیب بمب که به گوشه و کنار می افتاد، سلیقه به خرج می دادند و هر کدام طرح خاصی به غار خود میدادند. یکی طاقچه برای آن درست میکرد. دیگری قفسه میزد. خلاصله روزها کارمان به بیل و کلنگ زدن در دل کوه ها می گذشت. کار بسیار سختی بود. کندن کوه با بیل و کلنگ واقعا قدرت زیادی می طلبید. خوابمان بسیار اندک بود و کار و تلاشمان بسیار. دستهایمان از بیل و کلنگ زدن زخمی شده بود. اما روحیه هایمان چنان بالا بود که گویا مرگ را به سخره گرفته بودیم. بدون مبالغه با هر کس روبرو میشدیم خنده در چهره اش دیده می شد. همه با خوشرویی و محبت با هم احوالپرسی می کردند. در یک قدمی مرگ قرار داشتیم اما نمی ترسیدیم. همه چیز را استتار کرده بودیم که هیچ علامتی در آنجا در دید هواپیماها وجود نداشته باشد. چادر بزرگی هم در نقطه کوری زده بودیم که برای شام و ناهار نوبتی به آنجا می رفتیم. هر شب بنوبت باید بالای کوه تپه ها نگهبانی میدادیم. هوا بشدت سرد بود. با اورکت هایی که می پوشیدیم و شال گردن و کلاه به بلندی ها می رفتیم و سلاح به دوش به نگهبانی می ایستادیم. هوای سرد و خاموشی مطلق خود هراس برانگیز بود. برای اینکه به هم رزممان در کوه تپه دیگر علامت بدهیم صدای حیوانات و پرنده ها را در آن نیمه شب ها سر می دادیم. به این شکل هر چند مدت از خبر سلامتی هم مطلع می شدیم. گاهی دو بار در شب نگهبانی داشتیم. خاطرات نبرد مروارید و منطقه نوژول خود بسیار طولانی است که من فقط از میان این خاطرات میخواهم یک قسمت آن که مربوط به خلوتکده است را منتشر کنم.
من معمولا هر کجا که باشم یک خلوتکده برای خودم می سازم. به این خلوت کردن با خودم نیاز دارم. در میانه آن کوهستان که فاصله نفس کشیدن هایمان می توانست فاصله بین مرگ و زندگی باشد نیز خلوتکده خودم را یافته بودم. در بالای کوه تپه ای بلند که با وجود سرمای زمستان گل های ریز رنگارنگ گاه در گوشه و کنارش از زیر سنگ سر بیرون می آورد. سعی می کردم نگهبانی هایم را قبل از سحر بگذارم. از خواب بیدار میشدم. پوتین هایم را می پوشیدم. سلاح بر دوش میگرفتم و بالای بلندی می رفتم. در سوز سرما و تاریکی که بر سرم سایه افکنده بود. باید حواسم شش دانگ به اطراف می بود. از مرزهای ایران خیلی دور نبودیم. میدانستیم که رژیم از بهم ریختگی در عراق استفاده کرده و پاسدارهایش را با لباس های مبدل وارد عراق کرده است. کوه های روبرو بصورت ترسناکی در سیاهی سایه می افکند. نگهبانی ام را که به نفر بعدی تحویل میدادم. بسرعت پایین می آمدم. و بعد از کوه تپه روبروی پناه گاهمان بالا می رفتم. در یکی از بلندی هایش فرو رفتگی وجود داشت. روی زمین می خوابیدم و به آسمان خیره می شدم تا اولین رگه سپیدی سحر سیاهی شب را بشکافد و انفجار روز آغاز شود. روزهایی که هوا ابری نبود بخوبی میشد در وسعت آسمان این انفجار را دنبال کرد.
اولین رگه سفیدی که در آسمان می زد. تمام وجودم را شوق فرا میگرفت. بلافاصله رگه های دیگری در دو طرف رگه اول پدیدار میشد و کم کم رگه ها سیاهی را به کناری می زدند و روشنایی ذره ذره تاریکی را میراند. سیاهی کمرنگ می شد. و من به همان شکل دراز کش میماندم تا روز شب را کنار بزند و خورشید بیرون بیاید. دیدن خورشید در آن روزهای زمستانی برایم شعف برانگیز بود. در دل کوهستان با خودم زمزمه میکردم: سر اومد زمستون. شکفته بهارون. گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون...
این یکی از علایق من از دور دست ها بود. در زندان نیز همیشه از پنجره کوچک سلول منتظر انفجار سحر در دل شب میشدم. گویا هر روز باید این پیام طبیعت را می گرفتم. هر رو باید به خودم می گفتم که روشنایی از دل این تاریکی بیرون خواهد زد. چنان نیرویی از طبیعت می گرفتم که تمام روز گویا خورشید در وجودم می درخشید.
عاطفه اقبال – 24 می 2021
این نوشته ربطی به نبرد مروارید و مجاهدین و غیره ندارد. لطفا بحث را روی مجاهدین و این موارد نبرید. این بخش فقط به خلوتکده من اختصاص دارد.
عکس از کوههای شمال عراق


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر