۱۳۹۸ مهر ۱۹, جمعه

من اعتراف میکنم به مردم آزاری!


یکی از شیطنت های گذرای دوران کودکی من، زمانی که هنوز مدرسه نمی رفتم، زنگ زدن درب خانه ها و در رفتن بود. شاید یکی دوبار بیشتر اینکار را نکرده باشم اما لذتش هنوز زیر زبانم مانده است. بعد از ظهر تابستان که مردم در تهران معمولا دراز می کشیدند، درب خانه ای را بزنی و بروی در پشت پلکانی مخفی شوی و از دور کله زن یا مردی را ببینی که به بیرون سرک میکشد و بعد چند تا فحش نثار مردم آزار می کند، و از خنده روده بر شوی، همچنین از هراس اینکه نکند پیدایت کنند، بدنت بلرزد. مردم آزاری بود اما لذت داشت!
سه برادر بزرگتر و یک خواهر بزرگتر از خودم داشتم. برادر و خواهر بزرگتر، بچه های درسخوان و سربراهی بودند که پایشان زیاد به کوچه و شیطنت کشیده نشده بود. عوضش دو برادر بزرگترم، عارف و برادری دیگر، به من کوچه را شناساندند. من کودک بودم و مامان بشدت از من مراقبت میکرد که به کوچه نروم اما گاه آنها دور از چشم مادر مرا به همراه خود می بردند. پسر همسایه دیوار به دیوارمان هم که می آمد جمع مان تکمیل میشد و من هم در شیطنت های پسرانه آنها شریک می شدم. خانه مان آنزمان کوچه مسجد قندی در محله شاهپور تهران بود. محله ای که ساکنانش از قشر ثروتمند تا قشر متوسط تشکیل شده بود. حیاط های بزرگ و وسیع حاج بازاری ها، کنار خانه های کوچک قد کشیده بود. کوچه گشادی روبروی دبستان امیرصحی در چند قدمی خانه ما قرار داشت که عملیات محرمانه "زنگ زدن" در آن کوچه انجام میشد. سر کوچه یک لبنیاتی بود که به آن لبنیاتی حسین آقا می گفتیم. مرد بسیار شریفی بود. وقتی از مدرسه ما را به گردش علمی می بردند، مامان یک ساندویج مربای بالنگ از آنجا می خرید و در ساکم برای ناهار می گذاشت. چه لذتی داشت... هرگز هیچ مربایی آنگونه به دهانم مزه نکرده است. یکبار با دو داداش بزرگتر و پسر همسایه دور از چشم مامان راه افتادیم به سمت حلبی آباد، پسر همسایه یک تنبک با خود آورده بود و جلوی گروه چهار نفره مان می زد و دم میگرفت : بادمجون بادمجون! ما هم با او می خواندیم! 🤓 خلاصه بعد از کلی راهپیمایی رسیدیم به جایی که گود بود و کلی حلبی های حلقه حلقه را در آنجا ریخته بودند. و من تعدادی از حلبی ها را مثل النگو دستم کردم و باز به سمت خانه برگشتیم. فکر میکنم علاقه من به مردم گودهای جنوب و درگیر شدنم در سرنوشت آنها از همان جا جرقه خورده است. دیدن مردمی که در حاشیه حلبی آباد، آلونکی برای خود برپا کرده بودند، در ذهن کودکانه من حتما نقشی بجا گذاشته بود.
اما چشمتان روز بد نبیند، به خانه که رسیدیم پدر و مادر با چند تن از همسایه ها جلوی درب بودند، نگران اینکه من گم شده ام. پسر همسایه دوید به خانه شان. هنوز نگاه نگران مادر و نگاه عصبانی پدر بیادم هست. من رفتم و گوشه ای پنهان شدم. اما می دانستم که کاری با من ندارند. در خانه ما دخترها تقدس داشتند و نمیشد دست روی آنها بلند کرد. اما دو برادرم از پدر یک کتک جانانه برای اینکه مرا با خود بدون خبر برده بودند، خوردند. همان شد که دیگر مادر چهارچشمی حواسش به من بود و برادرها جرات نکردند مرا همراه شیطنت های خود کنند. البته کم کم سال تحصیلی فرا می رسید و من وارد کلاس اول دبستان که شدم ، خودبخود روی ریل دیگری افتادم.
عاطفه اقبال - 11 اکتبر 2019

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر