۱۳۹۸ شهریور ۷, پنجشنبه

شکنجه گر زندان قزلحصار

زیر شکنجه های حاج داوود رحمانی

مدت کمی بعد از سی خرداد شصت بود که ما را به زندان قزلحصار منتقل کردند. تا جایی که یادم هست شانزده نفر بودیم. پنج نفر از آمل، پنج نفر از کرج، شش نفر بقیه از تهران که برای تنبیه از اوین به زندان قصر منتقل شده بودیم. جمع خوب و صمیمانه ای در بند سیاسی زندان قصر تشکیل داده بودیم. من و *یکی دیگر از بچه ها مسئولیت تشکیلاتی جمع را بعهده داشتیم. پاسداران آنروز آمده بودند، با خشونت به چشم هایمان چشم بند زده و ما را در اتوبوسی که پنجره هایش پوشیده بود، با خود می بردند. نمیدانستیم به کجا میرویم. در آن فضای رعب و وحشت بعد از سی خرداد فکر میکردیم که ما را برای محاکمه به اوین بازمیگردانند. با خبرهای اعدامی که هر روز در روزنامه ها منتشر میشد، سعی میکردیم خودمان را برای شکنجه و اعدام آماده کنیم. همدیگر را قبل از رفتن با عشق در آغوش کشیده بودیم. چقدر یکدیگر را در آن شرایط زندان دوست داشتیم. در میانمان چند تا دانش آموز بودند، کوچکترینشان شانزده سال داشت. اما جالب این بود که با آنهمه فضا سازی که برای ما انجام داده بودند، غالبا نمی ترسیدیم. گویا مسئولیتی به عهده مان بود و می رفتیم که آنرا به انجام برسانیم. این نترسیدن در آن شرایط پرابهت بود. بالاخره ماشین ایستاد. پیاده شدیم. سعی میکردم از زیرچشم بند ببینم، کجا می رویم. در راهرویی دراز کنار دیوار همه را ردیف کردند. صدای چند مرد که پشت سرمان راه می رفتند و گاه ما را هل می دادند، یا با پوتین هایشان لگدی به پایمان می زدند، بگوش می رسید. لیستی از اسم های ما را از زندان قصر دریافت کرده بودند ولی نمیدانستند که ما چطور دستگیر شده ایم. بعدها فهمیدیم که پرونده های بچه های قدیمی توسط زنده یاد *کاظم افجه ای در اوین از بین رفته است. برای همین بود که ما بدون پرونده بودیم، مثل همیشه هیچ سئوالی را جواب نمیدادیم. هنوز نمیدانستیم با چه کسانی طرف هستیم و فضا چگونه بسرعت به سمت مرگ چرخیده است. کمی بعد همه ما را با زدن کابل ناچار به سینه خیز رفتن در آن راهروی دراز کردند. نمیدانم چقدر طول کشید ولی دیگر بزور خودمان را می کشیدیم. هر بار کابل و یا ضربه پوتین بر پشت و پا و سر فرود می آمد. شب شده بود که ما را رو به دیوار بحالت ایستاده ردیف کردند و گفتند حق نشستن ندارید. نه از دستشوی خبری بود و نه از غذا. از خستگی بعد از آن سینه خیز طولانی و ضربه هایی که به بدنمان خورده بود، نمی توانستیم سرپا بایستیم. سعی میکردم از زیر چشم بند، وضعیت بچه های دیگر را ارزیابی کنم اما در همین حال کابلی بر سرم فرود آمد، همراه با فریادی خشن: "سرت را پایین بنداز منافق کثیف"! سرم می سوخت. چشمهایم سیاهی می رفت. تهوع معده ام را بهم ریخته بود. میدانستم که بقیه بچه ها حال بهتری از من ندارند. یکی دو تا از بچه ها به زمین افتادند ولی دوباره آنها را با ضرب و شتم وادار به ایستادن نمودند. گاه وقتی متوجه نبودیم از پشت بناگهان با پوتین به پشت زانو می زدند تا به زمین بیفتیم. دوباره با کتک ما را سرپا میکردند. تا صبح همینگونه گذشت. هر بار کسی از کنارمان میگذشت و لگدی نثارمان میکرد. فردا صبح مسئول زندان به همراه دستیارش بالای سرمان آمد. از اول صف شروع کردند و یک به یک با لگد، پاهایمان را تا جایی که میتوانستند، از هم باز میکردند. فریاد بچه ها از هر طرف بگوش میرسید. کابلها بر سر و روی ما فرود می آمد. دو لگد پی در پی، پاهای مرا از دو طرف باز کرد. در حال افتادن بودم که از عقب هلم دادند و سرم محکم به دیوار خورد. دستهایمان را بالا بردند و گفتند باید در همین حال بمانیم. هر تغییری در حالتمان با ضربه پوتین و کابل پاسخ داده می شد. در فاصله های کوتاه می آمدند و باز لگدی به هر کدام از پاهایمان میزدند که آنها را بیشتر باز کنند. احساس میکردم که در حال *جر خوردن از وسط هستم. کسی که بعد فهمیدیم حاج داوود رحمانی نام دارد با قهقهه ای کریه لگد به پاهایمان می زد و فحش های رکیک نثارمان می کرد. این یکی از سختترین شکنجه هایی بود که تحمل کردیم. دیگر هیچ کدام حالمان خوب نبود. نخوابیدن و سرپا ایستادن طولانی با پاهای باز شده ای که با ضربه های متعدد احساس دو نیمه شدن را در ما تداعی میکرد،وضعیت جسمی و تمرکز ما را بهم ریخته بود. حاج داوود میگفت که تک تک تان را جر خواهم داد. فکر میکنم شب بود که دوباره سینه خیز شروع شد. دیگر هیچ کدام از بچه ها نمیتوانستند سینه خیز بروند. بدنهایمان زخمی و خونین بود. شلاق ها بود که بر پیکر ما فرود می آمد. دقیق نمیدانم چقدر در راهرو به این شکل گذراندیم تا نهایتا ما را به بند عمومی بردند. وارد بند بزرگی شده بودیم. در زیر هشت، وقتی چشم بندهایمان را برداشتیم ، چهره کریه شکنجه گر قزل حصار حاج داوود رحمانی و معاون او که احمد آقا صدایش می زدند را دیدیم. این تازه اول کار بود، بقول حاج داود هدیه ورود ما به قزلحصار.


عاطفه اقبال - 29 اوت 2019

-
 بازمیگردم نوشته ام را دوباره میخوانم. می بینم که نتوانسته ام آن صحنه های فجیع را تصویر کنم. تصویر کردنی نیستند. با هیچ کلمه ای نمی توان بیانشان کرد آنچه بر ما در آن راهروی طویل گذشت. باز سعی میکنم اما نمی شود. باید پوست و استخوانمان به زبان آیند و بگویند چگونه آنهمه ضربه را تحمل کردند. باید دیوارهای زندان قزلحصار زبان باز گشایند و بگویند که بر زندانیان چه گذشت. من و ما هرگز نخواهیم توانست کلمات درست برای بیان آنچه گذشت بیابیم. کلمه ای برای اینهمه شقاوت وجود ندارد.


* اسم این دوست را به دلیل اینکه وضعیتش را نمیدانم، نمی نویسم.
* داستان کاظم افجه ای در اوین و پرونده های ما را جداگانه نوشته ام.
*
چند سال پیش وقتی در تلویزیون رسمی مجاهدین در حضور یکی از اصلی ترین مسئولین مجاهدین، آقای مهدی ابریشمچی ، یکی از هواداران خطاب به مخالفین میگفت : جر و واجرتان می کنیم و آقای ابریشمچی با تکان دادن سر تائید می کرد، یاد این لحظه افتادم. گویا فریاد لمپنانه حاج داوود رحمانی را می شنیدم که میگفت: جرتان خواهیم داد! ما توسط لاجوردی ها و رحمانی ها جر و واجر شده بودیم. اینک توسط مجاهدین نیز تهدید می شدیم. بازی روزگار را اینگونه باور نداشتم!



#زندان_قزلحصار    #حاج_داوود_رحمانی   #عاطفه_اقبال

۲ نظر:

  1. خاطرات خیلی از زندانیان دههء 60 رو خوندم. به جرات میگم بالای هزار ساعت تو این زمینه مطالعه داشتم. با اتکا به این مطالعات برداشت من (که شایدم غلط باشه) اینه که شماها قبل از هر چیزی قربانی امیال پلید رجوی خائن شدید. میشه بخاطر تضاد فکری با نظام جمهوری اسلامی زندانی شدنتون رو بدیهی بدونیم ولی محاکمه و زندانی شدنتون توسط رجوی رذل با عقل و منطق جور در نمیاد. هر چند میدونم این قصه سر دراز دارد اما اگه ممکنه رک و صریح و مختصر بفرمائید - سوای ابعاد ظاهری قضیه- دلیل برخورد قهرآمیز رجوی با شماها چی بوده؟
    اینم بگم به تکثر احزاب و سازمانها (یا همون دموکراسی) باورمندم ولی هرگز هوادار و موافق سازمان مجاهدین نبوده، نیستم و نخواهم بود.
    با سپاس.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خیلی خوب بود که برای این سئوال لااقل نامتان را می نوشتید. دشنام را درست نمیدانم و هرگز در نوشته هایم بکار نمیبرم. برای همین موافق دشنام های که شما نوشته اید نیستم. از طرفی من توسط آقای رجوی و مجاهدین نه زندانی شده ام و نه محاکمه. مسئله بین ما سر تهمت زدن و فحاشی های هواداران است. علت هم جدا شدن از مجاهدین و برپایی کمپین انتقال ساکنان لیبرتی است که لینک آن در صفحه اول وجود دارد. سلامت باشید

      حذف