دو سال پیش در بیمارستان کنار بستر مادرم بودم. یکبار که از اطاق بیرون آمدم. دختری جوان به سمتم آمد و گفت: آیا می توانید چراغ اطاق ما را روشن کنید؟ با تعجب گفتم، من جزو پرسنل بیمارستان نیستم. آیا چراغ مشکلی دارد؟ به دفتر بخش بگوئید تا مشکل را حل کنند. جوابش تعجبم را بیشتر کرد: نه مشکلی ندارد اما ما نمی توانیم روشن کنیم. برای اینکه درخواست کمک او را بی پاسخ نگذاشته باشم. به اطاقشان رفتم. دور تا دور تخت بیمار حدود پنج شش نفری ایستاده بودند. دختر جوان پریز را نشان داد و گفت، لطفا اینرا روشن کنید. اطاق تقریبا تاریک بود ولی هیچ کدام چراغ را روشن نکرده بودند. برایم جای سئوال داشت، گفتم: مشکلی نیست، من اینکار را انجام میدهم اما چرا خودتان روشن نمی کنید؟ گفت: ما نمی توانیم. نگاهی به نفرات اطاق کردم. ناگهان از کلاه بر سر مردان متوجه شدم که یهودی هستند و از قرار یهودیان روز جمعه نمی توانند به پریز دست بزنند! چراغ را روشن کردم و از اطاق بیرون آمدم. با خودم می اندیشیدم که مذهب اینگونه بر دست و پاهای انسان زنجیر می بندد و قدرت حرکت را می گیرد. حتی روابط عادی و کوچک روزانه یک زندگی نورمال را محدود می کند. قرنها است که انسانها برای خرافات مذهبی قیمت سنگینی پرداخته اند. مذهب جز عقب ماندگی و محصور کردن ذهنها هیچ دستآوردی برای انسان نداشته است. مذهب برای مردم عادی یک باور خالصانه است. اما برای مذهب مداران و حکومت مداران تجارت است. حکومت ها به مذاهب برای توجیه بی عدالتی و فقر و برای مهار کردن مردم نیاز دارند. مذاهب همیشه در تاریخ در خدمت حکومت ها بوده اند. برای اینکه مردم را به قناعت و سکوت بخوانند. بهشت و جهنم فرضی خلق کرده اند که نقد این دنیا را به نسیه آن دنیا وعده دهند. مذهبی که مردم به آن باور دارند قبل از اینکه از باور واقعی خودشان برخاسته باشد از مختصات جغرافیایی و تاریخی هر جامعه ای برخاسته است.
بندهای زیادی در زندگی بنام ایدئولوژی و مذهب و سنت، آزادی انسان را زنجیر کرده است. اندیشه مان را به هیچ قفسی هر چقدر پر زرق و برق نفروشیم. اسارت ذهن را بشکنیم. هر کدام از ما یک زندگی داریم. آنرا در عمق زندگی کنیم. یک زندگی آزاد و با انتخاب های آگاهانه. زندگی زنجیرهایمان نیست. آزادیمان است. آنرا به هیچ قیمتی از دست ندهیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر