۱۴۰۰ اردیبهشت ۳۱, جمعه

چرا من پوست کلفت نمی شوم!

هنوز بغض در گلویم است. در نی نی چشمانم همچنان اندوه پرپر می زند. چرا من پوست کلفت نمیشوم. وعده داده بودند که بعد از چندی فولاد آبدیده خواهم شد. پوستم چنان کلفت می شود که در برابر اینهمه جنایت آرام باشم و حتی بتوانم لبخندی هم بزنم. باید به خودم مسلط باشم...  باید زندگی کرد... زندگی ادامه دارد... ولی نمیتوانم... بی اختیار هنوز گاه گاه حتی در خیابان و ماشین وقتی به هراعدام  فکر میکنم چشمهایم پر میشود. دیروز دوباره این چنین بود. در اتوبان به پنج جوانی فکر میکردم که حکم اعدامشان را دریافت کرده اند. پنج جوانی که هنوز زندگی نکرده اند. جوانی نکرده اند. الان این پنج خانواده چه می کشند؟ چطور میتوان این حلقه شوم دار را از این گردن های جوان برداشت. به پژمان هجده ساله فکر میکردم و ناله های مادرش. به مصطفی فکر میکردم و به مادر و پدرش. به فرزین که به تیمارستان امین آباد منتقل کرده اند. به بهنام که جانش را گرفتند.  به پویا به آتنا به آرش.... چهره ها همچنان از مقابل چشمانم رژه می رفتند.

بارها  در اتوبان در حال بازگشت به خانه، گونه هایم را خیس یافته ام... روزهایی که خبر اعدام از ایران می آمد. احسان فتاحیان، علی صارمی، محسن دگمه چی، فرزاد کمانگر، رامین، زانیار، لقمان، ستار، نوید... کشته شدن وحشیانه نادیا و فرخنده در افغانستان.. و رود خونی که همچنان جاری بود. چهره مادرها و پدرها قلبم را می لرزاند.  بارها در میان خیابان دست بر فرمان  بغض امانم نداده است..ماشین های کناری گاه نگاهی به من می اندازند و می رفتند...لابد با خود گفته اند، یکی دیگر در این دنیای پر از حادثه غمگین است... و من غمگین نبودم... ویران بودم.

هنوز بعد از سالها عادت نکرده ام! به خون... به کشته شدن انسان... به اندوه یک مادر. به بغض در گلو شکسته یک پدر. به نگاه غمگین یک کودک... هنوز بخود می لرزم... قلبم می میرد از اینهمه حادثه .... چرا پوست کلفت نمیشوم؟ دلم میمیرد از دستهایم که خالی است. از دستهایی که نمیتواند مانع از گره زدن طناب اعدام به گردن انسانها شود. از دستهایی که نمیتواند شعله های آتش را بر بدن فرخنده خاموش کند. از دستهایی که نمی توانند دختران و پسران کوچک را از دست وحشیگری و تجاوز نجات دهد. دستم خالی است و دلم می میرد از این خالی بودن دست.

یادم می آید،  سالها پیش  که  تازه  از مجاهدین جدا شده و شروع به آموختن زبان فرانسه در کلاس زبان آلیانس در پاریس کرده بودم. زبانی که باید حداقل ده سال پیشتر، زمانی که از ایران بسوی فرانسه آمده بودم،  می آموختم. کارت تحصیلی ام را که به استاد دادم. نگاهی چندین باره به عکس و چهره ام انداخت و گفت: چرا چشمهای تو این قدر غمگین است؟ نه زبانم اینقدر کامل بود که بتوانم جوابش را بدهم و نه شرح حادثه زندگیم در این جواب می گنجید. در پاسخی بدون کلام شانه هایم را بالا انداختم. اینرا چندین بار دیگر تا وقتی کلاس ها را به پایان رساندم، به من گفت. و از من هیچ پاسخی نشنید. میدانست از چه کشوری آمده ام اما نمیدانست از چه هراسها و تلخی هایی عبور کرده ام. آنروز قادر نبودم به او پاسخ دهم. یکبار به او با زبانی ساده و شاید نه چندان مفهموم، گفتم : کشورم جایی است که انسانها را در آن اعدام می کنند.... و گذشتم. شاید آنچه را که باید از این جمله فهمید، که دیگر سئوال نکرد. آنروز هنوز قادر نبودم، بگویم که در هر دو سوی آب مرا بر دار کرده اند! اما آهسته در دل می خواندم: پشت سر پشت سر جهنمه، روبرو روبرو قتل گاه آدمه.

آنروزها خانم خبرنگاری از آمریکای لاتین همراه من در کلاس زبان بود. یکبار به من گفت : "عاطفه، همه چیز می گذرد. تغییر میکند و این چشمها شاد می شوند." امروز بعد از گذشت سالها از آن زمان هنوز چشمهای من غمگینند. هر بار کسی می خواهد از من عکس بگیرد، میگوید عاطفه کمی بخند. وقتی میخندم باز در حالت چشمهایم تغییری ایجاد نمیشود. در نی نی چشمهایم گویا غم  خانه گزیده است. غمی که از آن من نیست. بار غمی که از اینهمه کشتار و بیرحمی و بی عدالتی بر شانه هایم سنگینی می کند. آخر چرا من پوست کلفت نمی شوم؟

عاطفه اقبال – 4 می 2021

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر