خاله ای داشتم که در تبریز ساکن بود، بهش "بتول باجی" می گفتیم. بسیار دوست داشتنی، آرام و مظلوم. آزارش به هیچ کس نمی رسید. مثل اکثر مردم سنتی ما مذهبی بود. حجابش را داشت، قرآنش را می خواند. از سیاست هم چیزی نمیدانست. از اینهمه درگیری و تظاهرات های زمان انقلاب در گوشه ای از تبریز اصلا نمیدانم باخبر شده بود یا نه؟ مدت کمی بعد از انقلاب به تهران آمد. روزی به خانه ما آمده بود و مادر من در حین گفتگو داشت به او توضیح میداد که بله این چنین شد و بالاخره سلطنت سرنگون شد و خمینی آمد و الان هم خمینی و آخوندها مملکت رو در اختیار گرفتند و دوباره بگیر و ببند راه انداخته اند و هر کس اعتراض میکنه دستگیرش میکنند و خلاصه از اوضاع و احوالی که روزانه در خانواده و اطراف شاهد بود، سخن میگفت و سعی میکرد اوضاع را برای خواهر جانش کمی عینی کند. خاله جان هم بدون اینکه حرفی بزند در حالیکه چایش را میخورد، همینطور گوش میداد. بعد از اینکه حرفهای مامان تمام شد. استکان چایش را بر زمین گذاشت و با آن لهجه ترکی دوست داشتنی اش فقط یک جمله گفت : " آوا کاش تَرپَت می ییِدیلَر"! - آوا در ترکی علامت تعجب است - کاش تکون نمی دادند - 🙂 منظورش این بود که با توجه به شرایط فعلی، کاش قدرت حاکم را تغییر نداده بودند - در جمله ی بظاهر ساده او دنیایی معنا خوابیده بود- این خاطره را با اینکه من از مامان شنیده ام اما آنقدر در خانه ما تکرار شده که همیشه گویا خاله جان را با آن حالت تعجبش می بینم که، "آوا کاش تَرپَت می ییِدیلَ" 🤓
خنده های از ته دل مامان در زمان تعریف این خاطره دیدنی بود.
عاطفه اقبال - 16 سپتامبر 2019
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر