۱۳۹۸ مرداد ۲۵, جمعه

بچه ها و یک تجربه


با بچه ها همیشه رابطه ای خاص داشته ام. بچه های خانواده از کوچکی با من خیلی نزدیک بوده اند. همه میدانند که اگر برای رفتن به جایی سختم باشد با یک تلفن این بچه ها یخم می شکند. برای همین بچه ها را جلو می اندازند برای اینکه به بچه نمی توانم در این موارد نه بگویم. حتی بچه هایی که دیگر از مرز سی سالگی در خانواده گذشته اند!🙂 ولی هنوز بین ما همان رابطه صمیمانه باقیست. چند روز پیش حالم کمی بد بود. در آسانسور یک دختر بچه بغل مادرش به من نگاه میکرد. چند بار دستم را جلوی چشمانم گرفتم و پایین آوردم. بچه از خنده ریسه رفت و من و مادرش هم حسابی خندیدیم. خنده بچه دلشادم میکند. هرگز در زندگیم طاقت گریه بچه را نداشته ام. هر جا مادر یا پدری را ببینم که سر کودکشان فریاد میزنند یا تنبیه میکنند، فورا موضع میگیرم. بارها در اماکن عمومی در این رابطه درگیر شده ام. چند سال پیش با بچه های خواهرم در یک محل بازی سربسته مک دونالد بودیم. من روی نیمکت نشسته بودم و آنها از سرسره ها بالا می رفتند و بازی میکردند. پسربچه کوچکی آنجا بود که با وجود سن کمش به همه بچه ها زور میگفت و گردن کلفتی میکرد. مادرش هم او را ول کرده و رفته بود بیرون با خانم دیگری حرف میزد. چند بار مهربانانه به او تذکر دادم که مزاحم بچه های دیگر نشود. چند پسر بچه آفریقایی هم که بازی میکردند مورد مزاحمت او قرار گرفتند و وقتی یکیشان تن به زورگویی او نداد یکباره شروع به داد و فریاد و گریه کرد. مادر با دوست همراهش با شنیدن صدای گریه بچه به داخل آمد. با دیدن این مادر که اعجوبه ای استثنایی بود علت رفتار کوچولو را فهمیدم. مادر نرسیده شروع به داد و فریاد کرد و گوش یکی از بچه های آفریقایی را گرفت که شما غیرقانونی وارد مک دونالد شده اید. پدر و مادر همراهتون نیست. قیافه بچه ها نشون میداد از پناهندگان فقیر ساختمان های دولتی کمی دورتر هستند. حسابی ترسیده بودند. دو تا بچه خواهر من نیز از ترس پشت من پنهان شده بودند. من که وضعیت را اینطور دیدم به این خانم گفتم : به چه حقی گوش بچه رو گرفتی؟ و در همین حال بچه رو از زیر دست او بیرون آوردم. بچه ها بلافاصله رفتند پشت من با ترس پناه گرفتند. مادر بچه گفت : به شما چه؟ شما مگه مادرشونی؟ گفتم: اولا حق نداشتی بچه کوچکت رو اینجا تنها بذاری که هم دیگران را اذیت کنه و هم خودش اذیت بشه ،دوما آزار یک کودک و گرفتن گوش او جرم است. در همین حال مامور مک دونالد که اینها صدایش کرده بودند، آمد و مادر شروع کرد به گفتن اینکه این بچه های آفریقایی تنها اومدند، اینجا باید بیرونشون کرد. بلافاصله گفتم : کی گفته تنها اومدند؟ اینها با من هستند. دوما مگه ول کردن بچه به تنهایی اینجا ممنوع نیست شما چرا بچه به این کوچکی را تنها ول کردی؟ مامور مک دونالد مونده بود چی بگه. چون قیافه این بچه ها اصلا به من و بچه های خواهرم نمیخورد. بالاخره مادر و بچه ناچار شدند بیرون بروند. و من هم بچه ها را با خودم بیرون بردم و گفتم برید دیگه. وقتی به خانه رسیدیم. یکدفعه دیدم بچه های خواهرم شروع کردند یک داستان پلیسی و بزن بزن برای مادر و پدرشون تعریف میکنند چند برابر بدتر از آنچه که واقعا اتفاق افتاده بود. اینکه پلیس اومد و داشت همه مون رو می برد و خاله عاطی با همه دعوا کرد. 🙂 خانم بدجنسه میخواست همه رو بزنه. خلاصه خودم را در این داستانی که اینها تعریف کردند نشناختم! ولی برایم جالب بود که یک اتفاق ساده در ذهن کوچک بچه چگونه چندین برابر بزرگ می شود و واقعا باید مواظب صحبتها و عملکردهایمان در مقابل کودکان باشیم. ما در مقابل کودک مسئولیم! و یادمان نرود باید از کودکان حتی اگر کودکان خودمان نباشند در برابر تهاجم و خشم بزرگسالان دفاع کنیم! کودکان بیدفاع هستند. معصومیت و بی دفاعی کودکان اشک مرا در می آورد. من در برابر این کوچولوها همیشه بی سلاح هستم.
عاطفه اقبال - 16 اوت 2019

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر