۱۴۰۰ خرداد ۸, شنبه

آشنایی با جاوید قربان اوغلی

بدنبال جلساتی که با ابوذر ورداسبی و فاطمه فرشچیان در اوایل سال ۵۷ داشتیم. بعد از مدتی جاوید که دانشجوی دانشگاه ملی بود با معرفی ابوذر به جمع ما پیوست. فکر میکنم او چند جلسه ای بیشتر با ما نبود. ابوذر من و جاوید را به هم معرفی کرد. آن زمان رسم بود که بچه های سیاسی کسانی را که می شناختند به یکدیگر برای ازدواج معرفی میکردند. و در واقع چنین شیوه ای در مقابل خواستگاری های سنتی توسط خانواده ها در میان جوانان سیاسی رواج یافته بود. برای ما آنروزها مسئله عشق و عاشقی و دوست داشتن مطرح نبود. ازدواج یک ضرورت برای تشکیل هسته های مبارزاتی و چریکی بود. تلاشمان این بود که هسته کاری دو نفره تشکیل دهیم و بتوانیم تمام وقت بدون مشکلات خانوادگی وقتمان را صرف مبارزه کنیم. این ازدواج ها سرپوش خوبی هم به لحاظ امنیتی برای ما ایجاد میکرد. من و جاوید به منظور آشنایی بیشتر با هم رفت و آمدمان را شروع کردیم. جاوید قربان اوغلی در رشته معماری دانشگاه ملی تحصیل میکرد. فاصله سنی مان حدود سه سال بود. بعد از آشنایی گاه با هم به دانشگاه ملی می رفتیم و بر فراز تپه های آن با هم قدم میزدیم. جاوید یک دفتر طراحی در حوالی میدان ۲۴ اسفند داشت که بعضی از قرارهایمان را در آنجا می گذاشتیم. رابطه مان هرگز از کادر دوستی و گفتگو فراتر نرفت. جاوید با آن ریش کوتاهش یک تیپ چریکی و چابک داشت. به ساعدی علاقه مند بود و نوشته هایش را می خواند. به لحاظ فردی خونگرم و کم حرف بود. به لحاظ دیدگاهی گاه تفاوت هایمان خود را به چشم میکشید. ولی برایمان این تفاوت ها زیاد مهم نبود. مثلا یادم هست که یکی از روزهای زمستانی همراه او به دانشگاه ملی رفته بودم. یک چکمه بلند که کمی پاشنه داشت به پایم بود. برای بالا رفتن از تپه زیاد پراتیک نبود و جاوید ناچار شد دستم را بگیرد تا بتوانم بالا بروم. و در همین حال به چکمه ها اشاره کرد و گفت: اینها زیاد جالب نیستند مثل خواهرای دیگر کفش کتونی بپوشی خوب است. منظورش دانشجویان دختری بود که آن زمان در دانشگاه ها مذهبی بودنشان از طرز چادر و مقنعه پوشیدنشان مشهود بود و مساجد دانشگاه را برای نماز جماعت پر میکردند. با وجود اینکه من خودم اکثرا بخاطر فعالیت هایم بسکت یا پوتین کوه بپا میکردم و به همراه دوستان کوهنوردی هفتگی داشتیم. این تذکر برایم جالب نبود و آنرا عملی هم نکردم. دوست نداشتم کسی در شیوه لباس پوشیدن من دخالت کند. جاوید هم دیگر در این رابطه حرفی نزد. مدتی بعد جاوید به تنهایی به خانه ما برای خواستگاری آمد تا زودتر ازدواج کرده و کارمان را شروع کنیم. خانواده اصلا از تیپ چریکی جاوید خوششان نیامد و مخالفت کردند. اما من مگر گوشم به این حرفها بود. در دیدار بعدی با جاوید قرار گذاشتیم هر چه زودتر بدون موافقت خانواده ازدواج کنیم. به مادر و پدر نیز اطلاع دادم که من با موافقت یا بدون موافقت آنها ازدواج خواهم کرد. قرار شد اول خانه ای برای استقرار پیدا کنیم. چند روز بعد با جاوید برای دیدن خانه ای که او پیدا کرده بود، رفتیم. دو اطاق تو در توی کوچک که بیشتر به صندوقخانه میماند، در طبقه آخر خانه ای در منطقه نازی آباد تهران که با پله های پیچ در پیچ ناجوری بالا میرفت. بعد از اینکه از خانه بیرون آمدیم به جاوید گفتم، این چه خانه ای است که پیدا کرده ای؟ چرا در این محله؟ و چرا انقدر کوچک با این همه پله؟ چریک وار گفت: اینجا در بطن جامعه هستیم و برای خودسازی بالا رفتن روزانه از این پله ها خوب است. این تحلیل که بنظرم دو زاری می آمد، به دلم ننشست. دیگر به ماه های آخر انقلاب نزدیک میشدیم. عارف برادرم از آمریکا تحصیلاتش را نیمه تمام گذاشت و به ایران آمد. با توجه به اینکه با کسی آشنا نبود. من دوستانم و در بین آنها جاوید را به او معرفی کردم. او و جاوید گفتگوهایی برای تشکیل یک هسته مسلحانه را شروع کردند. کم کم شرایط جامعه کاملا تغییر کرد. تظاهرات ها شدت گرفت. و دیگر من و جاوید تقریبا از هم خبری نداشتیم و فرصت دیدار هم نبود. فکر میکنم علاقه ای هم به آن نداشتیم. برای اینکه شرایطی که ما را به سوی این ازدواج سوق داده بود تغییر کرده و تشکیل چنین هسته هایی ضرورتش را از دست داده بود.
اشاره به یک نکته ضروری است و آن اینکه آن زمان دوستی ها و رابطه ها بین کسانی که مبارز بودند عقیدتی نبود. مثلا دوستان من، هم از طیف مذهبی بودند و هم از طیف مارکسیست. با هیچ کدام هم مشکلی نداشتم. رابطه ها بر اساس هدف مشترکمان بود. ما خواهان آزادی بیان و عدالت در جامعه بودیم. در تظاهرات ها همه کنار هم می ایستادیم. با حجاب و بی حجاب. مذهبی و مارکسیست. با هم کوه می رفتیم. در قسمت های دیگر خاطراتم در این رابطه بیشتر توضیح خواهم داد.
دیدار بعدی من و جاوید در دانشگاه تهران روز ۴ بهمن ۵۷ به صورت تصادفی صورت گرفت.
به دنبال آزادی آخرین گروه زندانیان سیاسی از جمله مجاهدین در سی دی ماه سال ۵۷ از زندان، روز ۴ بهمن ۵۷ مراسم استقبال از مجاهدین آزاد شده در دانشگاه تهران برگزار شد. باران می بارید ولی با این حال تعداد زیادی در داخل و بیرون دانشگاه تهران برای دیدن مجاهدین آزاد شده تجمع کرده بودند. جوانان بسیاری با شور و شوق برای استقبال از مجاهدین در دو طرف مسیر تردد آنها از درب تا مسجد دانشگاه تهران با گره زدن دستهایشان برای حفاظت زنجیر بسته بودند. من نیز به همراه برادر کوچکم که به همراه خود برده بودم، از حلقه های این زنجیر بودیم. سراسر مسیر گلباران شده بود. مجاهدین را آن زمان بیشتر ما از مهدی رضایی می شناختیم. مسعود رجوی و موسی خیابانی هنوز شناخته شده نبودند.
زمانی که مجاهدین به دانشگاه رسیدند، فریادهای درود بر مجاهد بر آسمان طنین افکند. مجاهدین از جمله مسعود رجوی، محمد سادات دربندی، سید محمد سیدی کاشانی، مهدی تقوایی، مهدی بخارائی و چند تن دیگر در میان تشویق و دست زدن های جمعیت از این مسیر عبور کرده و به محل سخنرانی رسیدند. به گزارش روزنامه اطلاعات موسی خیابانی نتوانسته بود خود را به محل برساند. همچنین روزنامه اطلاعات در گزارش خود تاکید کرد که تعداد زیادی کارگران کارخانه های مختلف تهران در این مراسم حضور داشتند. مسعود رجوی که آنزمان جوان ریز نقش سی ساله ای بیش نبود، بلندگو را بدست گرفت و با صدایی که از تمام وجودش برمیخواست و سرشار از احساسات بود شروع به صحبت کرد. این اولین سخنرانی مسعود بود. قدرت کلام مسعود و احساساتی که در صدایش موج میزد مرا مجذوب او کرد. بخصوص اینکه در اولین سخنرانی روی نکاتی دست گذاشت که بسیار حیاتی و مهم بودند. آنروزها آخوندها که دور و بر خمینی جمع شده بودند سعی در کنار زدن بچه های مارکسیست داشتند و این مسئله باعث تفرقه شده بود. مسعود در درجه اول هوشیارانه روی این مسئله دست گذاشت و این برای من بسیار قابل توجه بود. او در میان صحبت هایش گفت: "من نیامدم اینجا که روند خودبخودی قضایا را ستایش کنم. ما نیومدیم اونچه رو که هست رو فقط تائید کنیم. لختی هم باید به این اندیشید که چه چیز باید باشد. و چه چیز هم نباید باشد. ما سر نداده بودیم که زر بگیریم بجاش. جانمون رو مگر برای این داده بودیم که بجاش جاه بگیریم. از جا برنخاسته بودیم قیام نکرده بودیم که در جاهای بهتر و در صندلی های بهتر و مقامات بهتر بنشینیم...روابط ما با هم اگر عاری از بلند نظری انقلابی باشه. اگر مسئله فقط این باشه که گرفتن این ستون و یا آن ستون روزنامه یا گرفتن این بلندگو و آن بلندگو. خودمون به دست خودمون دست آوردهامون رو نابود کردیم. نگذاریم شهدا ما را نفرین کنند... مبادا که ما فرصت ها را از دست بدیم و به نسل نفرین شده ایم خودمون رو تبدیل کنیم. به صراحت باید گفت مبارزه حق هر بشری است. و حق هر نیرویی... اسلام ما اسلامی نیست که مبارزه را انحصار یک نیروی خاص بدونه. مگر پیشوای ما نگفت اگر دین ندارید آزاده باشید. حرمت کلمه آزادی. حرمت کلمه مبارزه باید حفظ بشه. مبارزه حق هر انسانیه. حق طبیعیش. حق فطریش. حقی که در آن زاده شده. پس به عقیده همدیگه احترام بذاریم. حرمت همدیگه رو حفظ کنیم. چرا که تفرقه چیزی نیست جز انعکاس دشمن در صفوف ما..." بعد روی این دست گذاشت که مجاهدین در زندان اساسا چشم انداز سرنگونی را نمی دیدند و مردم آنها را آزاد کردند: "لحظه ای که خلقتون قیام میکنه و شما را آزاد میکنه. چیزی که در خواب هم نمی دیدید... وقتی ما رفتیم تنها رفتیم. با چشمهای بسته ما را بردند. در دستها و پاها چیزی جز زنجیر نبود. اما وقتی که برگشتیم در آغوش مردممون بودیم. امروز انقلاب ایران پیروزیش در گرو شما است که آیا رسالت خود را انجام خواهید داد یا نه؟ میشه نشست و تا نهایت حرکت خودبخودی رو تقدیر کرد. این حرکت خیلی عظیمه. خیلی قابل ستایشه ولی نباید به همین قناعت کرد. گفتیم که ما در آغاز راهیم راهی سخت و طول و دراز...با درود به تمام شهدای رهایی خلق - پیروز باد انقلاب دمکراتیک ایران"
من غرق حرفهای مسعود شده بودم. در همین حین یکی مرا از پشت صدا کرد. برگشتم جاوید و تعدادی از دوستانش آنجا بیرون از صف ما بودند. جاوید خطاب به من گفت: عاطفه، مجاهدین آمده اند انقلاب ما را صاحب بشوند. به او نگاهی کردم و گفتم: "الان میفهمم که چرا من و تو نمی توانستیم ازدواج کنیم." این گفتگوی کوتاه پایان رابطه ی ما بود. آخرین دیدارمان نبود. اما آغاز یک گسست فکری بود نه فقط بین من و جاوید بلکه در جامعه. ما نمونه ای بودیم از آنچه آن زمان در جامعه در حال وقوع بود. جاوید قربان اوغلی به دانشجویان خط امامی و بعد به سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی پیوست. بعدها مشاور ارشد ستاد میرحسین موسوی شد و از اصلاح طلبان حمایت کرد. او در زمان خمینی نماینده جمهوری اسلامی در هند و بعدها مدتی سفیر الجزایر و بعد سفیر آفریقای جنوبی بود و کتابی نیز در وصف ماندلا نوشت. اینک نیز در رسانه های مختلف حکومتی تحلیل کارشناسانه ارائه می دهد.
آخرین دیدار ما در روزهای انقلاب فرهنگی دانشگاه ها در اوایل سال ۵۹ صورت گرفت. من به همراه دوستانم که اکثرا از هواداران مجاهدین بودند در دفاع از دانشگاه سنگر به سنگر در هر دانشکده ای دست هایمان را به هم زنجیر میکردیم تا نگذاریم آنرا به تعطیلی بکشانند. بسیاری از بچه ها را از خوابگاه دانشگاه ها به پایین پرتاب کرده بودند. به بدترین شکل ما را زیر ضرب و شتم می گرفتند. درگیری شدیدی صورت گرفته بود. خمینی دانشگاه ها را مرکز فساد نامیده و امثال سروش را گماشته بود تا تصفیه خونین را انجام دهند. یکی از آن روزها که در دانشگاه علم و صنعت دور تا دور یکی از دانشکده ها که محل درگیری بود، همراه دانشجویان دستهایمان را به هم زنجیر کرده بودیم. ناگهان جاوید را در محوطه دیدم. همسرش در حالی که فقط چشمهایش از پشت چادر سیاه دیده می شد، همراه او بود . جاوید با دیدن من یکه خورد. مقابلش رفتم و به او گفتم: می بینی جاوید اندیشه ما چقدر متفاوت بود. ببین من کجا ایستاده ام و تو کجا؟ من در صف دفاع از دانشگاه و تو در صف حمایت از حمله کنندگان به آن!
این آخرین دیدار ما بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر