۱۴۰۰ خرداد ۸, شنبه

آشنایی با جاوید قربان اوغلی

بدنبال جلساتی که با ابوذر ورداسبی و فاطمه فرشچیان در اوایل سال ۵۷ داشتیم. بعد از مدتی جاوید که دانشجوی دانشگاه ملی بود با معرفی ابوذر به جمع ما پیوست. فکر میکنم او چند جلسه ای بیشتر با ما نبود. ابوذر من و جاوید را به هم معرفی کرد. آن زمان رسم بود که بچه های سیاسی کسانی را که می شناختند به یکدیگر برای ازدواج معرفی میکردند. و در واقع چنین شیوه ای در مقابل خواستگاری های سنتی توسط خانواده ها در میان جوانان سیاسی رواج یافته بود. برای ما آنروزها مسئله عشق و عاشقی و دوست داشتن مطرح نبود. ازدواج یک ضرورت برای تشکیل هسته های مبارزاتی و چریکی بود. تلاشمان این بود که هسته کاری دو نفره تشکیل دهیم و بتوانیم تمام وقت بدون مشکلات خانوادگی وقتمان را صرف مبارزه کنیم. این ازدواج ها سرپوش خوبی هم به لحاظ امنیتی برای ما ایجاد میکرد. من و جاوید به منظور آشنایی بیشتر با هم رفت و آمدمان را شروع کردیم. جاوید قربان اوغلی در رشته معماری دانشگاه ملی تحصیل میکرد. فاصله سنی مان حدود سه سال بود. بعد از آشنایی گاه با هم به دانشگاه ملی می رفتیم و بر فراز تپه های آن با هم قدم میزدیم. جاوید یک دفتر طراحی در حوالی میدان ۲۴ اسفند داشت که بعضی از قرارهایمان را در آنجا می گذاشتیم. رابطه مان هرگز از کادر دوستی و گفتگو فراتر نرفت. جاوید با آن ریش کوتاهش یک تیپ چریکی و چابک داشت. به ساعدی علاقه مند بود و نوشته هایش را می خواند. به لحاظ فردی خونگرم و کم حرف بود. به لحاظ دیدگاهی گاه تفاوت هایمان خود را به چشم میکشید. ولی برایمان این تفاوت ها زیاد مهم نبود. مثلا یادم هست که یکی از روزهای زمستانی همراه او به دانشگاه ملی رفته بودم. یک چکمه بلند که کمی پاشنه داشت به پایم بود. برای بالا رفتن از تپه زیاد پراتیک نبود و جاوید ناچار شد دستم را بگیرد تا بتوانم بالا بروم. و در همین حال به چکمه ها اشاره کرد و گفت: اینها زیاد جالب نیستند مثل خواهرای دیگر کفش کتونی بپوشی خوب است. منظورش دانشجویان دختری بود که آن زمان در دانشگاه ها مذهبی بودنشان از طرز چادر و مقنعه پوشیدنشان مشهود بود و مساجد دانشگاه را برای نماز جماعت پر میکردند. با وجود اینکه من خودم اکثرا بخاطر فعالیت هایم بسکت یا پوتین کوه بپا میکردم و به همراه دوستان کوهنوردی هفتگی داشتیم. این تذکر برایم جالب نبود و آنرا عملی هم نکردم. دوست نداشتم کسی در شیوه لباس پوشیدن من دخالت کند. جاوید هم دیگر در این رابطه حرفی نزد. مدتی بعد جاوید به تنهایی به خانه ما برای خواستگاری آمد تا زودتر ازدواج کرده و کارمان را شروع کنیم. خانواده اصلا از تیپ چریکی جاوید خوششان نیامد و مخالفت کردند. اما من مگر گوشم به این حرفها بود. در دیدار بعدی با جاوید قرار گذاشتیم هر چه زودتر بدون موافقت خانواده ازدواج کنیم. به مادر و پدر نیز اطلاع دادم که من با موافقت یا بدون موافقت آنها ازدواج خواهم کرد. قرار شد اول خانه ای برای استقرار پیدا کنیم. چند روز بعد با جاوید برای دیدن خانه ای که او پیدا کرده بود، رفتیم. دو اطاق تو در توی کوچک که بیشتر به صندوقخانه میماند، در طبقه آخر خانه ای در منطقه نازی آباد تهران که با پله های پیچ در پیچ ناجوری بالا میرفت. بعد از اینکه از خانه بیرون آمدیم به جاوید گفتم، این چه خانه ای است که پیدا کرده ای؟ چرا در این محله؟ و چرا انقدر کوچک با این همه پله؟ چریک وار گفت: اینجا در بطن جامعه هستیم و برای خودسازی بالا رفتن روزانه از این پله ها خوب است. این تحلیل که بنظرم دو زاری می آمد، به دلم ننشست. دیگر به ماه های آخر انقلاب نزدیک میشدیم. عارف برادرم از آمریکا تحصیلاتش را نیمه تمام گذاشت و به ایران آمد. با توجه به اینکه با کسی آشنا نبود. من دوستانم و در بین آنها جاوید را به او معرفی کردم. او و جاوید گفتگوهایی برای تشکیل یک هسته مسلحانه را شروع کردند. کم کم شرایط جامعه کاملا تغییر کرد. تظاهرات ها شدت گرفت. و دیگر من و جاوید تقریبا از هم خبری نداشتیم و فرصت دیدار هم نبود. فکر میکنم علاقه ای هم به آن نداشتیم. برای اینکه شرایطی که ما را به سوی این ازدواج سوق داده بود تغییر کرده و تشکیل چنین هسته هایی ضرورتش را از دست داده بود.
اشاره به یک نکته ضروری است و آن اینکه آن زمان دوستی ها و رابطه ها بین کسانی که مبارز بودند عقیدتی نبود. مثلا دوستان من، هم از طیف مذهبی بودند و هم از طیف مارکسیست. با هیچ کدام هم مشکلی نداشتم. رابطه ها بر اساس هدف مشترکمان بود. ما خواهان آزادی بیان و عدالت در جامعه بودیم. در تظاهرات ها همه کنار هم می ایستادیم. با حجاب و بی حجاب. مذهبی و مارکسیست. با هم کوه می رفتیم. در قسمت های دیگر خاطراتم در این رابطه بیشتر توضیح خواهم داد.
دیدار بعدی من و جاوید در دانشگاه تهران روز ۴ بهمن ۵۷ به صورت تصادفی صورت گرفت.
به دنبال آزادی آخرین گروه زندانیان سیاسی از جمله مجاهدین در سی دی ماه سال ۵۷ از زندان، روز ۴ بهمن ۵۷ مراسم استقبال از مجاهدین آزاد شده در دانشگاه تهران برگزار شد. باران می بارید ولی با این حال تعداد زیادی در داخل و بیرون دانشگاه تهران برای دیدن مجاهدین آزاد شده تجمع کرده بودند. جوانان بسیاری با شور و شوق برای استقبال از مجاهدین در دو طرف مسیر تردد آنها از درب تا مسجد دانشگاه تهران با گره زدن دستهایشان برای حفاظت زنجیر بسته بودند. من نیز به همراه برادر کوچکم که به همراه خود برده بودم، از حلقه های این زنجیر بودیم. سراسر مسیر گلباران شده بود. مجاهدین را آن زمان بیشتر ما از مهدی رضایی می شناختیم. مسعود رجوی و موسی خیابانی هنوز شناخته شده نبودند.
زمانی که مجاهدین به دانشگاه رسیدند، فریادهای درود بر مجاهد بر آسمان طنین افکند. مجاهدین از جمله مسعود رجوی، محمد سادات دربندی، سید محمد سیدی کاشانی، مهدی تقوایی، مهدی بخارائی و چند تن دیگر در میان تشویق و دست زدن های جمعیت از این مسیر عبور کرده و به محل سخنرانی رسیدند. به گزارش روزنامه اطلاعات موسی خیابانی نتوانسته بود خود را به محل برساند. همچنین روزنامه اطلاعات در گزارش خود تاکید کرد که تعداد زیادی کارگران کارخانه های مختلف تهران در این مراسم حضور داشتند. مسعود رجوی که آنزمان جوان ریز نقش سی ساله ای بیش نبود، بلندگو را بدست گرفت و با صدایی که از تمام وجودش برمیخواست و سرشار از احساسات بود شروع به صحبت کرد. این اولین سخنرانی مسعود بود. قدرت کلام مسعود و احساساتی که در صدایش موج میزد مرا مجذوب او کرد. بخصوص اینکه در اولین سخنرانی روی نکاتی دست گذاشت که بسیار حیاتی و مهم بودند. آنروزها آخوندها که دور و بر خمینی جمع شده بودند سعی در کنار زدن بچه های مارکسیست داشتند و این مسئله باعث تفرقه شده بود. مسعود در درجه اول هوشیارانه روی این مسئله دست گذاشت و این برای من بسیار قابل توجه بود. او در میان صحبت هایش گفت: "من نیامدم اینجا که روند خودبخودی قضایا را ستایش کنم. ما نیومدیم اونچه رو که هست رو فقط تائید کنیم. لختی هم باید به این اندیشید که چه چیز باید باشد. و چه چیز هم نباید باشد. ما سر نداده بودیم که زر بگیریم بجاش. جانمون رو مگر برای این داده بودیم که بجاش جاه بگیریم. از جا برنخاسته بودیم قیام نکرده بودیم که در جاهای بهتر و در صندلی های بهتر و مقامات بهتر بنشینیم...روابط ما با هم اگر عاری از بلند نظری انقلابی باشه. اگر مسئله فقط این باشه که گرفتن این ستون و یا آن ستون روزنامه یا گرفتن این بلندگو و آن بلندگو. خودمون به دست خودمون دست آوردهامون رو نابود کردیم. نگذاریم شهدا ما را نفرین کنند... مبادا که ما فرصت ها را از دست بدیم و به نسل نفرین شده ایم خودمون رو تبدیل کنیم. به صراحت باید گفت مبارزه حق هر بشری است. و حق هر نیرویی... اسلام ما اسلامی نیست که مبارزه را انحصار یک نیروی خاص بدونه. مگر پیشوای ما نگفت اگر دین ندارید آزاده باشید. حرمت کلمه آزادی. حرمت کلمه مبارزه باید حفظ بشه. مبارزه حق هر انسانیه. حق طبیعیش. حق فطریش. حقی که در آن زاده شده. پس به عقیده همدیگه احترام بذاریم. حرمت همدیگه رو حفظ کنیم. چرا که تفرقه چیزی نیست جز انعکاس دشمن در صفوف ما..." بعد روی این دست گذاشت که مجاهدین در زندان اساسا چشم انداز سرنگونی را نمی دیدند و مردم آنها را آزاد کردند: "لحظه ای که خلقتون قیام میکنه و شما را آزاد میکنه. چیزی که در خواب هم نمی دیدید... وقتی ما رفتیم تنها رفتیم. با چشمهای بسته ما را بردند. در دستها و پاها چیزی جز زنجیر نبود. اما وقتی که برگشتیم در آغوش مردممون بودیم. امروز انقلاب ایران پیروزیش در گرو شما است که آیا رسالت خود را انجام خواهید داد یا نه؟ میشه نشست و تا نهایت حرکت خودبخودی رو تقدیر کرد. این حرکت خیلی عظیمه. خیلی قابل ستایشه ولی نباید به همین قناعت کرد. گفتیم که ما در آغاز راهیم راهی سخت و طول و دراز...با درود به تمام شهدای رهایی خلق - پیروز باد انقلاب دمکراتیک ایران"
من غرق حرفهای مسعود شده بودم. در همین حین یکی مرا از پشت صدا کرد. برگشتم جاوید و تعدادی از دوستانش آنجا بیرون از صف ما بودند. جاوید خطاب به من گفت: عاطفه، مجاهدین آمده اند انقلاب ما را صاحب بشوند. به او نگاهی کردم و گفتم: "الان میفهمم که چرا من و تو نمی توانستیم ازدواج کنیم." این گفتگوی کوتاه پایان رابطه ی ما بود. آخرین دیدارمان نبود. اما آغاز یک گسست فکری بود نه فقط بین من و جاوید بلکه در جامعه. ما نمونه ای بودیم از آنچه آن زمان در جامعه در حال وقوع بود. جاوید قربان اوغلی به دانشجویان خط امامی و بعد به سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی پیوست. بعدها مشاور ارشد ستاد میرحسین موسوی شد و از اصلاح طلبان حمایت کرد. او در زمان خمینی نماینده جمهوری اسلامی در هند و بعدها مدتی سفیر الجزایر و بعد سفیر آفریقای جنوبی بود و کتابی نیز در وصف ماندلا نوشت. اینک نیز در رسانه های مختلف حکومتی تحلیل کارشناسانه ارائه می دهد.
آخرین دیدار ما در روزهای انقلاب فرهنگی دانشگاه ها در اوایل سال ۵۹ صورت گرفت. من به همراه دوستانم که اکثرا از هواداران مجاهدین بودند در دفاع از دانشگاه سنگر به سنگر در هر دانشکده ای دست هایمان را به هم زنجیر میکردیم تا نگذاریم آنرا به تعطیلی بکشانند. بسیاری از بچه ها را از خوابگاه دانشگاه ها به پایین پرتاب کرده بودند. به بدترین شکل ما را زیر ضرب و شتم می گرفتند. درگیری شدیدی صورت گرفته بود. خمینی دانشگاه ها را مرکز فساد نامیده و امثال سروش را گماشته بود تا تصفیه خونین را انجام دهند. یکی از آن روزها که در دانشگاه علم و صنعت دور تا دور یکی از دانشکده ها که محل درگیری بود، همراه دانشجویان دستهایمان را به هم زنجیر کرده بودیم. ناگهان جاوید را در محوطه دیدم. همسرش در حالی که فقط چشمهایش از پشت چادر سیاه دیده می شد، همراه او بود . جاوید با دیدن من یکه خورد. مقابلش رفتم و به او گفتم: می بینی جاوید اندیشه ما چقدر متفاوت بود. ببین من کجا ایستاده ام و تو کجا؟ من در صف دفاع از دانشگاه و تو در صف حمایت از حمله کنندگان به آن!
این آخرین دیدار ما بود.
عاطفه اقبال – 29 می 2021


کامنت ها:

Homa Moradi
دستت درد نکنه عاطفه جان با قلمت یکهو منو بردی ۴۲ سال پیش...و امشب دلم می خواهد همونجا بمونم....

Atefeh Eghbal
 خاطرات آن سالها خودم را هم به دور دستها برد هما جان

Homa Moradi
چه سالهایی....یک چشم خنده...و امید، چشم دیگه اشک و خون با هم...

Mahsa Feyzi
وای چه خاطرات جالبی چه روزهای پرشوری بود و چه سرنوشت هایی ... به شور اون روزهای جامعه غبطه میخورم علیرغم نکبتی که حاکم شد! ای کاش خاطراتتون رو کتاب کنید. جالبه من قبل خوندن خاطرات با دیدن عکس اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که جاوید از حزب اللهی های اون زمان بوده شباهتی به طیف چپ نداره و در متن هم متوجه شدم همینطور هم بود.

Atefeh Eghbal
بله مهساجان روزهای بسیار پرشوری بود. بله حتما سرجمع خاطراتم را منتشر خواهم کرد. گاهی از میان آنها یکی را اینجا منتشر میکنم

Morteza Assadi
جاوید از بچه های چهارصد دستگاه نازی آباد بود از نزدیک او و برادرانش را میشناسم...
نورالدین کیانوری هم درباره او حرف هایی زده بود.
جاوید رییس اداره آفریقای وزارت خارجه بود و سفیر در الجزایر، که با به هم ریختن وضعیت الجزایر به تهران فرا خوانده شد.هیچوقت سفیر افریقای جنوبی نبود عاطفه گرامی.

Atefeh Eghbal
مرتضی عزیز، بله جاوید سفیر الجزایر هم بود. ولی مدتی هم سفیر آفریقای جنوبی شد در همه رسانه های جمهوری اسلامی او را به عنوان سفیر سابق آفریقای جنوبی معرفی میکنند. کتابی هم در مورد ماندلا نوشته است مربوط به زمانی که آنجا بوده. ولی جالب اینجا است که من حتی نمی دانستم خانه جاوید همان نازی آباد است. و اساسا هیچ کدام از اعضای خانواده اش را ندیده بودم.

Morteza Assadi
اسم پدرش رو بچه ها علی بالا صدا میکردن...آخرین بار از اهواز که با هواپیمای نظامی به تهران برمیگشتم دیدمش .

Atefeh Eghbal
همسرش را دیده بودید؟

Morteza Assadi
نه ندیدم...ولی در سالهای شصت و شصت و یک از نزدیک با بچه های چهارصد دستگاه نازی آباد آشنا بودم به خاطر رفقایی که اونجا داشتم...کلا جو عجیب و متفاوتی داشت اون محله.از چپ ترین چپ ها و مذهبی ترین مذهبی ها.

Morteza Assadi
پرتره بچه های جنگ اون محله رو برای خانواده هاشون نقاشی کردم...بچه های جسور و دلیری داشت اون منطقه...حیف از اون بچه ها.

Morteza Assadi
هر کدوم از بچه های نسل ما دل پر از درد و غصه ای داره...که بعضی هاش حتی گفتنی نیست...کسی تاب نمیاره از شنیدنش.
Atefeh Eghbal
 ولی همه ی اینها قطعه های پازولی هستند که یکدیگر را تکمیل میکنند. بنظر من خاطرات متعلق به ما نیست. برای ثبت در تاریخ باید نگاشته شوند.

Morteza Assadi
 بله قبول دارم.

Ivan Perry
وای کار آقای چریک بکجا انجامید ؟
حالا بعد از چهل و دو سال دارم فکر میکنم یک مشت مجاهد و چریک قبل از اینکه در دل مردم بروند نه اینکه مثلا در نازی آباد بروند زندگی کنند که بین مردم باشند و ببینند نظر مردم در مورد مذهب و مارکسیست چه است جلو جلو رفتند و مثلا انقلاب کردند ولی غافل بودند که رشته اصلی یعنی مذهب را اول باید از بین برد و بمردم آگاهی داد برای همین با تلاش‌های این سازمانها انقلاب شد ولی از آنجا که ساختار مذهبی را در بین مردم ندید گرفتند این شد که خمینی را در ماه دیدند و به طرف مذهبی ها رفتند و آنها هم میدانستند در آخر سر آنها برنده هستند و این شد که حالا هستیم باید یک حکومت مذهبی میامد تا مردم سر و ته مذهب را بشناسند اگر قیامی بشود اکثریت مردم به طرف مذهب دیگر نمیروند چون حقایق دروغ هزار و چهارصد ساله را با جان و دل درک و حس کردند.

Morteza Assadi
نرفتند نازی آباد...بچه همون محل بودند.

Atefeh Eghbal
ایوان عزیز، اینکه سرگذشت جاوید به کجا انجامید را در مطلب بالا نوشته ام. ضمن اینکه مجاهد و چریک نبودند که انقلاب کردند. مجاهد و چریک سالها بود که در زندانهای شاه بودند. کسانی مثل ما بودیم که بر علیه اینهمه خفقان و بیداد برخاستیم. نه جاوید وابسته به سازمان و گروهی بود و نه من. جوانهای مستقل آن زمان نمی خواستیم که هر کس حرفی می زند را بگیرند و در زندان بیاندازند. ریشه مذهب در جامعه از طرف شاه محکم میشد. سیل آخوندهایی که همیشه پشت سر شاه بودند شاهد این مسئله هستند. شاه از ترس کمونیسم و شوروی به سمت مذهب و آخوندها پناه برد و خودش آنها را پروار کرد. علت در ماه دیدن خمینی این بود که سالها شاهنشاه امام زمان را در باغ ملاقات میکرد و این خرافات را در ذهن مردم کرده بود. جای دور نرویم. رسانه هایی که میتوانستند مردم را به آگاهی برسانند همه در دست سلطنت بود. در دست ما نبود.

Ivan Perry
من این را اضافه کنم که نه مخالف چریکها و نه مجاهدین انزمان بودیم فعالیتشان را ارج میگذارم درست میفرمایید خیلی از آنانی که به هر حال دور هم جمع می‌شدند و مقاله مینوشتند یعنی طرفداران همان رهبرها و زندانیان سیاسی در زندان شاه آنها را مطالعه می‌کردند و طوری بگوش یک عده میرسید بصورت خفقان یعنی به نظر من بنیانگذار انقلاب پنجاه و هفت همان بچه ها بودند ولی چون فعالیتشان بصورت گسترده نشد از همین قیام اخوند و مذهبیان استفاده کردند و در مساجد کلی مردم را شستشوی مغزی دادند و بجای آنکه از آن گروهها حمایت کنند چسبیدند به نشریه و پیامهای خمینی بدست من دو سه تا پیامش رسید بعد از خواندن پاره آش کردم که بدست کسی نرسیده چون پر از مزخرف بود و غلطهای املایی و پس و پیش گذاشتن افعال که برایم خنده دار آمد که او رهبر مردم باشد

Madaram Akram
چه خاطره جالبی. پاینده باشید.

Iraj Javadi
من اصلا نمیتونم درک کنم چگونه ممکنه انسان‌ها رو تا این حد مغز شویی کرد. امروز در همین سل فون خودم ماجرایی رو از نازیها میخوندم که دختران و پسران سفید پوست و چشم آبی آلمانی رو تشویق به داشتن رابطه جنسی با هم میکردن و فرزندان آنها رو از بدو تولد میگرفتن و تربیت میکردن تا سربازان اس اس بشن.
وقتی آدم این مسیر ها رو با راه مصدق مقایسه میکنه تفاوت‌ها بهتر آشکار میشه.
دستت درد نکنه عاطفه برات تندرستی و پیروزی آرزو میکنم.

Atefeh Eghbal
ایرج عزیز نمیدانم در چه رابطه ای مغز شویی را مطرح میکنید چون در این خاطره ای که من مطرح کردم کسی مغز شویی نشده بود. همه انتخاب های خودمان بصورت مستقل بود ما به سازمان و گروهی وصل نبودیم. سلامت باشید دوست من

Iraj Javadi
درست میگی من منظورم یک مورد کم و بیش مشابه بود.
شما ها هم به نوعی به سازمانی پیوستین که نهایتا خودتون پشیمان شدین و سازمان رو ترک کردین.البته داستان‌های زیادی هم شایعه که وقتی کسب میخواست از سازمان جدا بشه در‌ج‌ امکان براش مزاحمت و درد سر درست میکردن.

Schahin Sharifian
پس تو از اولش جوهرت چیزی دیگری بوده!
یاشا گؤزل انسان!

Masoud MeymanatJavid
عکس و دیدم فکر کردم پاسدار می بینم. ابتدای نوشته رو خوندم فکر کردم مجاهده. این افراد از اول معلوم بود دل به آوردن همین سیستم‌بستن.

Atefeh Eghbal
مسعود عزیز به نظر من اینگونه نبود. اکثر بچه هایی که آن زمان به مبارزه روی آوردند بچه های خوبی بودند. تمام این تفرقه ها و جدایی ها بعدها اتفاق افتاد. ضمنا این تنها عکسی بود که از زمان قدیم جاوید پیدا کردم. که زیاد هم به خودش شبیه نیست. او هم مثل بسیاری از جوانهای آن زمان یک ته ریش داشت.

Masoud MeymanatJavid
خانم عاطفه.
من تو محله مون همه جور رفیق داشتم. حزب الهی میشناسم از زمان ۴۲ حمینی پرست بوده. برادرش تو جنگ مرد بنیاد شهید می خواست پول بهشون بده رفت فحش و فحش کاری.
نه رفت تو بچه های انقلاب اسلامی نه جای دیگر.
چپی ها هم اون روزا ریش داشتند.
کسی که دست شما رو گرفته بعد شده جزو سیستم و اونم از آزادی رجوی قبل زندان، معلومه از اول همه چیشون رو برنامه بوده.
من اون‌موقع ها از خونه در میرفتم همه جا میفتم. می دیدم آخوند ها به پیروانشون میگن عکس شریعتی نیارین اما همون ها هم میگفتن حاج چرا.
اما تو همونها آدمهایی بودن که حتس سال ۱۳۵۸‌در مورد همخوابگی با دختر های همسایه صحبت می کردم، قیافه غربزده اما از سران کمیته.
من در مورد این آقا قیافه اش برام‌مهم نبوده. از جایی که اومده، حرفی که اون نوقع بشما زده برام فقط یاد آوری آدمهای فرصت طلب هست در همه جناح ها.
من تو دبیرستانمون و محله مون مرکز این افراد بوده. بر همین اساس حرفم و میزنم.

Atefeh Eghbal
خوب بله از همه نوع بودند.

Faezeh Sojodi
ای بابا حالا اگه یک زن سفیر بین دوستان داشتیم چی می‌شد اخه ؟

Atefeh Eghbal
قسمتت نشد فائزه جان . ضمنا من اگه زن سفیر بودم که باید همش از تو فحش می شنیدم.

Moses Hatamian
کاش این خاطرات به هم پیوسته ثبت و ربط بشوند، و امکان چاپ پیدا کنند، که هر سرگذشتی، رمان فوق‌العاده‌ایست...درود و سپاس 

Zohre Fard
عاطفه جان چه روزهایی را یادآور شدی!
پس من چرا تو مسجد دانشگاه تو را ندیدم. چه خوب که مینویسی. 

Atefeh Eghbal
شاید برای اینکه من در محوطه دانشگاه بودم . ممنون که میخونی زهره جان 

Zohre Fard
درسته من داخل مسجد بودم، کنار جایگاه سخنران. ممنون که مینویسی عزیزم!

Behzad Haghighi
طفلی کلمه مبارز ، شهید شده.....

Atefeh Eghbal
چنین مزه پرانی هایی از جانب شما که سلطنت طلب هستید بعید نیست. ناچار نیستید سر هر مطلبی که خوشتان نمی آید کامنت بنویسید. من در میان دوستانم حامیان سلطنت هم هستند که هرگز به هم بی احترامی نکرده ایم. چون انسانهای باشعوری هستند.

Behzad Haghighi
خانم محترم، این مزه پراکنی نیست
خلاصه باید یک روز به این نسل جدید بفرمایید ، سال پنجاه و هفت با چه چیزی مبارزه میکردید

Atefeh Eghbal
از ابتدا و همیشه گفته ایم این شما هستید که نمی شنوید. با کسانی مثل شما که تحمل هیچکسی جز خودشان را ندارند مبارزه می کردیم. با کسانی که میخواستند دهانها را ببندند و حزب فقط حزب رستاخیز مثل حزب فقط حزب الله سر میدادند. نه دوست گرامی هنوز ما سرمان را بر زمین نگذاشته ایم تا شما از دوران شاه بهشت برین بسازید و به خورد ملت دهید. به اندازه کافی در این رابطه حرف زده شده و سند موجود است. شاهتان خودش هم در انتها ناچار شد با حال زار صدای انقلاب ما را بشنود. پس اگر حرف نزنید سنگین تر هستید.

Behzad Haghighi
متاسفم
فکر کردم بزرگ شده ایم واز کم سوادی آن دوران بدر آمدیم ...
برای همین است که عاشق شادروان اسماعیل خویی هستم ، که نقد را که تنها راه آرامش است پیش گرفت

Behzad Haghighi
میبخشید باعث تضیع اوقات شدم
دیگر مزاحم نخواهم شد

Atefeh Eghbal
آنکه کم سواد بود و بیسواد بود ما نبودیم. آنهایی بودند که خود را سایه خدا می نامیدند و کرور کرور آخوند پشت سرشان راه می افتاد. به آخوندها در دربارشان بودجه ماهانه می ساختند. در باغ کاخ مرتبا امام زمان را می دیدند و بعد در مصاحبه با خبرنگار همسرشان فرح را ناقص العقل خطاب میکردند. با اینهمه ممنون از اینکه دیگر مزاحم نمی شوید.

Masoud MeymanatJavid
 من یکی افتخار می کنم‌حتی اگر یکبهر مرگ‌بر شاه‌گفتم.
در خانواده ای ارتشی که‌ دو رو برم‌جر از شازده جان‌گو ست! شاه مردی فوق العاده ضعیف و نو کر ماب بود. اطرات چاکرانشم این و میگه.
الانم بیشتر یه سری معاملات ملکی تو تهران جلس کاسه می لیسن.
باید تو سیست‌شاه باشی تا از بیخ و بن فساد و‌چپاولش آگاهی دهشته باشی.
پشت‌ کامپیوتر همه‌شازده‌گویان‌علامه دهرند.


Katy Najafi
بعضى ها از اون اول زندگى حتى در دوران كودكى جوهره شون با بقيه فرق داره و من مطمئنم شما يكى از انان بودى و هستى، نمونه اش اين خاطره و اين اتفاق و حتى بيان و به قلم كشيدنش. با خواندن اين متن من پرت شدم به اون زمان و بعد حس كردم در خيلى از قسمتهاى اين نوشته در كنار شما ايستاده بودم در ان زنجيرها كه مى بستيم در ان كوهها كه مى رفتيم و شما چه زيبا و با احساس و خوب به تصوير روياى ذهن من اوردى و مرا به انجا ها بردى گويا دست در دست هم بوديم بواقع به تو و قلمت افتخار مى كنم و اينكه دوستى چون شما را دارم. مانا و گويا و برقرار باشى و مارا با خاطراتت دوباره زنده كنى بخود برگردانى. من كه حس دوباره اى دارم كه هستم چون بودم من خود را فراموش كرده بودم اما الان حسى متفاوت دارم. انهم بخاطر سوار شدن بر اسب خاطرات تلخ و شيرين شما. ممنون برا همه چيز.

Atefeh Eghbal
کتی جانم ممنون که در کنارم هستی و مرا به نوشتن خاطرات دلگرم می کنی. اینها یادهای مشترک است. برای همین به دل می نشیند. همیشه سلامت باشی نازنین

Shahrzad Ossouli
عاطفه خانم ممنون از نوشته ها
صداقت وجسارت شما در بيان حقايق گذشته قابل تحسين أست
يك بعدى نيست به جنبه هاى منفى ومثبت فعاليت گروهاى سياسى بدون تعصب نگاه مى كنيد
شما يك روشنفكر هستيد

Masi Lorestani
فوق العاده بود !!

Marjan Farmanara
ممنون بابت به اشتراك گذارى مطالبى كه همه ما رو برميگردونه به آن ايام .( ميخواستم بنويسم ، آن خجسته ايام ، لحظه اى تر ديد كردم)

Gholamreza Bashiri
نسل ما ازاین خاطرات مشترک زیاد دارد اما اینگونه راحت وخوب ازآنها نوشتن قابل تقدیراست .

Behzad Esfandiyari
عجب حکایتی...

Daniel Behrouz
غرضی ، ربیعی ، حجاریان ها ، ..... اولین تشکیلات امنیتی را در نخست وزیری شکل دادند و شروع به تخریب جریانات مختلف و حمله به مراکز سازمان های سیاسی چپ و رادیکال را شروع کردند . تشکیلات نظامی نهضت آزادی که در دست دکتر یزدی ، دکتر چمران ، سازگارا ، ... خسرو . .... قطب زاده ، ... اینها با هماهنگی سلیوان سفیر وقت امریکا ، که یکی از کارشناسان مهم جنگ چریکی ، سازمان سیا امریکا در امریکایی لاتین بود ، هدایت می شدند . بازی گوادالوپ شروع شده بود ، حمله به دفتر حزب توده در ضلع غربی دانشگاه تهران ، تا ترور های مشخص ، .... خمینی بدون این جماعت عددی قابل شمارش نبود . خمینی از پاریس تا آمدنش به تهران ، نقش چهار محسن دیوث ! محسن رفیق دوست ، محسن رستگار ، محسن رضایی ، محسن !!! که ماشین چرکچیف سفارت امریکا را برای انتقال خمینی به بهشت زهرا بردن ، شخصی بود که در وحشت و ترس داخل کشور شد . وقتی خبرنگار از وی پرسید در داخل هواپیما که اکنون به داخل کشور رسیده اید چه احساسی دارید از ترس و وحشتی که در صورت داشت گفت هیچ !!

Atefeh Eghbal
حرفهایتان درست در اینکه یزدی و قطب زاده و .....خمینی را همراهی و به آمریکا و کشورهای غربی تضمین های لازم را دادند شکی نیست . اما نهضت آزادی تشکیلات نظامی نداشت.

Daniel Behrouz
چمران و یزدی و قطب زاده در لبنان با جنبش امل بودند در زمانی

Tooran Hemati
عاطفه عزیز ممنون برای نوشتن خاطره من را بردی به خیابان خاور واقع در نارمک و تمام خاطرات آن دوران، زمان انقلاب فرهنگی من دانش اموز سال آخر دبیرستان بودم و دبیرستانم درمنطقه شرکت واحد نارمک بود و برای کمک به رفقای دانشجوی پیشگام ما از دبیرستا ن به جلوی دانشگاه علم و صنعت می امدیم و از آنجائیکه در دانشگاه بسته بود در بیرون دانشگاه تجمع می کردیم و برای دانشجویان متحصن در دانشگاه نان و پنیر و ... تهیه می کردیم و از بالای حصار دانشگاه به دانشجویان می رساندیم. چه روزهایی بود.

Atefeh Eghbal
توران عزیز بله بسیاری از خاطرات مشترک است. واقعا چه روزهای پرشوری بود. آن همبستگی ها و با هم بودن ها برای هدف مشترک با همه سختی هایش زیبا بود. ممنون از شما که میخوانید نازنین

Shamsayi Mohammad Hosseyn
من و تو را ببرد دزد چرخ پیر از آنک/ ز دزد خواسته بودیم پاسبانی را

Akram Tahmasbi
خیلی جالب بود همسر مرا یک دوست دانشگاهیش شناسائی و دستگیر کرد، آن مردک محمود حسینی بود، و چند سالی استاندار اصفهان وچند سالی در ذاهدان استاندار بود، چون امیر دانشگاه اصفهان درس خوانده بود و بزرگ شده سیستان و بلوجستان بود.

Atefeh Eghbal
 اکرم جان متاسفانه با دو قطبی شدن جامعه در آن روزها شاهد چنین رفتارهای خفت باری بودیم. حتی خانواده هایی بودند که فرزند یا برادر و خواهر خود را تحویل دادند.

Monty Fatemi
خاطرات جالب و تلخ و شیرین! پیشنهاد میکنم در کتاب منعکس کنید تا درس و تجربه‌ برای نسل جوان باشه. بقول انگلیسی زبان ها؛ you had a lucky escape from Javid!!!?

Marjan Ansari
چه شانسی عاطفه جان داشتی. زندگی مشترک‌با این آدم خطری از کنار گوشت رد شد! ازدواج بد با آدمی که سیاسی است از‌زندان‌نظام‌بدتر است! من حاضرم برم زندان ولی با جنین آدمی. زندگی نکنم! البته با درکی که از معرفی شخصیتی که از این آدم دادید!!

Atefeh Eghbal
دقیقا انقلاب مرا نجات داد. البته میدانم که سریع طلاق می گرفتم چون در آن موقعیت اهل بچه دار شدن هم نبودم. اما خوشحالم که راهمان جدا شد. حالا آخرین ازدواجم که در درون تشکیلات صورت گرفت جالب است که باید منتشر کنم.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر