اندکی بعد از
نوروز سال ۱۳۶۵، من به
همراه بچه های بخش نشریه مجاهد از فرانسه به عراق منتقل شدیم. نشریه برای جا به
جایی کامل موقتا تعطیل شده بود و برای همین من و تعدادی دیگر را برای گذراندن یک
دوره آموزشی به مقر منصوری در منطقه مرزی کنار روستای کهریزه در کردستان فرستادند.
با ورود به منصوری با فضایی کاملا متفاوت از ستاد تبلیغات در حومه شمالی پاریس
مواجه شدیم. تیپ من و سیمین که با هم بودیم، کاملا با زنان مقر منصوری فرق میکرد.
ما با خود چمدان کوچکی داشتیم که لباسها و وسایلمان در آن بود. روپوش بالای زانو و
شلوارشهری پوشیده بودیم. بچه های منصوری با گوشه و کنایه و خنده به ما حالی
میکردند که نازدردانه، خارج کشوری و غرق در سیستم بورژوازی هستیم! هاجر ( کبری
طهماسبی ) که مسئول دفتر عادل (محمد سادات
دربندی) بود، ما را تحویل گرفت. هاجر از هم بندی های من در زندان قزل حصار بود.
دختری آرام با چهره ای مهربان و پرتلاش. با خوشحالی
از دیدار دوباره، در آغوش هم فرو رفتیم. او ما را به دفتر عادل برد. کاک عادل از اعضای قدیمی مجاهدین را برای اولین بار بود که می دیدم. معاونش
کاک حسین اصفهانی (علی اصغر قدیری ) نیز حضور داشت. هر دو بسیار صمیمی و دوست
داشتنی بودند. ما را خیلی خوب تحویل گرفتند. ما از پاریس که برای آنها محل مسعود
بود، آمده بودیم و بخصوص از بخش نشریه که برایشان برخلاف بچه های پایین تر، اهمیت
ویژه ای داشت. با ورود به منصوری برای آداپته شدن با شرایط آنجا ناچار شدیم از آن
لباس شهری بیرون بیاییم و لباسهایی با پارچه ای گونی مانند که ضخیم و زمخت بود و
تا نزدیک پا می رسید به همراه شلوار کردی و روسری هایی که دنباله اش تا شلوار
آویزان بود، استفاده کنیم. برای من پوشیدن چنین لباسی بخصوص در گرمای طاقت فرسای
آنجا، آزاردهنده بود. از طرفی بنا به انقلاب ضد بورژوازی* ناچار شدیم، لباسهای
اضافه و چمدان ها را تصفیه انقلابی کنیم و تحویل بدهیم!
یکی از
فعالیت هایی که من بسیار دوست داشتم، رفتن به روستاهای اطراف و حرف زدن و کمک کردن
به روستائیان کورد بود. عصرها و آخر هفته ها که کار آموزشی تعطیل میشد، به صورت
تیم های چند نفره می رفتیم، اگر کاری داشتند کمکشان می کردیم. پزشک قرارگاه نیز می
آمد و به نیازهای پزشکی شان می رسید. مردم محلی با ما بسیار صمیمی بودند. در خانه
هایشان همیشه برویمان باز بود. اسم پیشمرگه مجاهد برایشان از احترام بالایی برخورد
بود. اولین بار در یک تیم سه نفره، من و سیمین و یک برادر از بچه های قدیمی
قرارگاه ... به یک خانه رفتیم. برایمان چای آوردند. در استکان های کوچک . تا چای
را سر کشیدم و بر زمین گذاشتم. بلافاصله آنرا پر کردند. برادر همراهمان گفته بود
که نخوردن چای در اینجا بی احترامی محسوب میشود. برای همین چای دوم را نیز سر
کشیدم. ولی بلافاصله چای سوم هم آمد. با نگاهی مستاصل به برادر همراه که میخندید،
نگاه کردم. با نگاهی شطنت آمیز گفت : اگر میخواهید دیگر برایتان چای نیاورند، باید
لیوان را برگردان بگذارید. بعد از سر کشیدن چای سوم، آنرا برگردان به زمین گذاشتم
و نفسی به راحتی کشیدم. آن روزهای زیبا با مردم فقیر و مهربان منطقه را هرگز فراموش
نخواهم کرد.
کم کم با بچه
هایی که اکثرا از داخل کشور مستقیم به قرارگاه منصوری آمده و نظامی بودند، صمیمی
شده بودیم. از وقتی فهمیدند من هم زندانی سیاسی بوده ام دیگر به ما خارج کشوری نمی
گفتند. بچه هایی صمیمی و پرتلاش که تمامی زندگی و خاطراتشان را برای مبارزه پشت سر
رها کرده و به این دیار دور آمده بودند. هیچ چشم داشتی نداشتند. فقط می خواستند
مبارزه کنند. فقط می خواستند برای مردمشان آزادی به ارمغان بیاورند. بسیاری از
آنها بعدها در نبردهای متعدد با رشادت بر خاک افتادند. یادشان هنوز قلبم را می
فشارد.
مدت زیادی از
بودنمان در منصوری نمیگذشت که یکروز از بلندگو اعلام شد به سالن بزرگ منصوری
برویم. عصر روز ۱۷خرداد بود.
به سالن که رسیدیم، رادیو مجاهد روشن بود. مسعود کلانی گوینده رادیو با شور و
هیجان مرتبا از رادیو مجاهد اعلام میکرد : "هموطنان توجه کنید. هموطنان توجه
کنید. هم اکنون خبری فوری به اطلاعتان خواهیم رساند". ما را شور و هیجان فرا گرفته بود. مثل همیشه در چنین
شرایطی، فکر میکردیم که مسئله سرنگونی رژیم در ایران مطرح است. بی صبرانه منتظر
خبر بودیم. بالاخره رادیو مجاهد اعلام کرد، مسعود رجوی به جوار خاک میهن آمده تا آتشها
برافروزد در کوهستانها...سالن یکپارچه کف زدن و شادی شد. همه خوشحال بودیم که
مسعود هم به ما پیوسته است. فریاد شادی بچه ها با آخرین افطار ماه رمضان آن سال
درهم آمیخت. هنوز نمیدانستیم که خمینی در ازای این خبر در صدد ریختن زهرش میباشد.
درست یک هفته
بعد، روز شنبه ۲۴ خرداد. ساعت
۵ صبح، مثل
همیشه بیدار و ساعت ۵ و نیم برای اجرای صبحگاه در محوطه باز قرارگاه به صف
شدیم. طنین سرودمان آسمان را به لرزه می انداخت. آنروز صبحگاه چند دقیقه زودتر
تمام شد. و من برای رفتن به دستشویی به داخل ساختمان رفتم. چند لحظه ای نگذشت که
ناگهان ساختمان با صدایی مهیب لرزید و همه وسایلی که روی دیوارها بود به وسط اطاق
پرتاب شد. بلافاصله به محوطه بیرون دویدم. از داخل هلیکوپتری که از پایین حرکت
میکرد، محوطه را به رگبار بسته بودند. بچه ها در گوشه دیوار سنگر گرفته و مرا صدا
زدند. خودم را زیر رگبارهای بی امان به پناه دیوار رساندم. همه چیز گویا در چند
لحظه صورت گرفت. صدای پدافندهای مقر که برخاست. هلیکوپتر ناپدید شد. از پناه دیوار بیرون آمدیم. جز چند زخمی سبک، همه بچه ها سالم بودند. یادم هست
که انسیه ترکش خورده بود. به داخل ساختمان که جنگ زده می نمود، رفتیم. کاک عادل و
کاک حسین هم آمدند. همه غافلگیر شده بودند. اما بلافاصله سازماندهی برای
بازگرداندن وضعیت به حالت عادی صورت گرفت. بچه ها با روحیه ای قوی به کار
پرداختند. جالب بود که من ترس را در هیچ نگاهی نمی دیدم. هیچ کس نیامده بود که
بترسد و جا بزند. همه جان بر کف آمده بودند با یکی از پلیدترین حکومت های دوران
بجنگند. کاک عادل مرتب کردن پرونده ها و گزارشاتی که در محل کارش به زمین پرتاب
شده بودند را به مثابه نفرات خودی به من و سیمین سپرد و در مورد محرمانه بودن آنها
سفارش کرد. همه بچه ها در تلاش برای راه اندازی دوباره قرارگاه بودند. همین که کسی
کشته نشده بود برایمان بهترین خبر بود. فقط فهمیدیم قاطری در روستای کناری بر اثر
انفجار بمب کشته شده.
بلافاصله در
یک نشست جمعی توضیح داده شد که در این بمباران بمب های خوشه ای بکار گرفته شده که
وقتی منفجر میشه بمب های کوچکترتاخیری به اطراف خود پرتاب میکنه که در صورت دست
زدن و یا با تاخیر منفجر میشود. همان روز ”
ایرج بهی ” یکی از پیشمرگه های مجاهد در انفجار یکی از این بمب های کوچک در حین
دستکاری کشته شد. این خبر همه بچه ها را بهم ریخت. در آن شرایط ما گویا جانی در یک
بدن بودیم. قرارگاه دیگرامن نبود. چندین روز
متوالی به ارتفاعات اطراف می رفتیم تا متخصصین عراقی برای انفجار مصنوعی بمب هایی
که در گوشه و کنار افتاده بود، اقدام کنند. گوشهایمان را می گرفتیم ولی صدای
انفجارها مهیب بود.
براستی گویا
معجزه ای اتفاق افتاده بود. در حین بمباران و شلیک گلوله از نزدیک، هیچ کس کشته
نشده بود. عجیب بود که بتوان از آن بمباران جان سالم بدر برد. بیخود نبود که
جمهوری اسلامی از همان ابتدا با اطمینان کامل در اطلاعیه هایی که از قبل تنظیم
کرده بود مرتبا خبر قتل عام تمامی ساکنان مقر منصوری را میداد و می نوشت که
قرارگاه مجاهدین را با خاک یکسان کرده است. بیشک اگر چند لحظه زودتر آمده بودند
تعداد کشته ها در صف های منظم بسیار بالا می رفت. معلوم شد که با شناسایی قبلی از
ساعت صبحگاه، در آن ساعت روز اقدام به بمباران کرده اند. فقط چند لحظه اشتباه
محاسبه داشتند. با فقط چند لحظه، ما از مرگ رهیده بودیم. با فقط چند لحظه، من
امروز اینجایم و می نویسم. حدس ها و خبرهای مختلف در میان بچه ها می چرخید.
میگفتند، خلبانان قصدا بمب ها را به اطراف قرارگاه ریخته اند. یا اینکه بمب ها
قدیمی بوده و برای همین بلافاصله منفجر نشده است. و ما علامتی از خدا در این همه
می دیدیم. خدا آمده بود پشت مسعود. پشت ما... بعدها وقتی که به اینجا آمدم و پدر و
مادر نامه هایی که بعد ازبمباران برایشان نوشته بودم، را به من دادند. برایم
خواندن این نامه حالتی غریب داشت. اعتقاد و یقینی بس عمیق در تک تک کلماتم خوابیده
بود. باور به معجزه ای که بوقوع پیوسته بود. سخره گرفتن مرگ که از بیخ گوشمان عبور
کرده بود. هنوز وقتی این نامه را می خوانم برای باورهایم صادقانه و معصومانه مان
بغض میکنم.

ستاد تبلیغات
بعد از چند روز ما را فرا خواند و ما به بغداد بازگشتیم. در آنجا ویدئوهای رفتن
مسعود به مکان های مذهبی و تقدیم دفتر خونین شهدا را دیدیم. وقتی مسعود با آن
احساسات میگفت: ” یا امام حسین به تو پناهنده شده ایم و نه به هیچ کس دیگر“. ما
اشک می ریختیم. همه اینها برای ما معنایی بزرگ داشت. به همراه مسعود رفته بودیم دم مرز ایران و میدانستیم که خالصانه رفته ایم با
رژیم جمهوری اسلامی بجنگیم و اگر لازم باشد بدون هیچ پشیمانی جان بدهیم. ما فرصت
طلبانی نبودیم که برای پیروزی همراه مسعود شده باشیم. حاضر بودیم او را در شکست
هایش نیز همراهی کنیم. اما نه در دروغ هایش! افسوس که مسعود اینرا نفهمید و ما را
فدایی های بی چون و چرای خودش تلقی کرد و ندید که ما نه برای یک فرد که برای یک
آرمان رفته بودیم. به محض بازگشت به بغداد، من یک نامه
بلند انتقادی در رابطه با شرایط قرارگاه منصوری برای قاسم ( محمد علی جابرزاده) که مسئول آنزمان ستاد تبلیغات بود، نوشتم. با تاکید اینکه می خواهم نامه به
دست مسعود برسد. در آن نامه، شیوه لباس پوشیدن و روابط قرارگاه منصوری به بهانه
انقلاب ضد بورژوازی را زیر علامت سئوال بردم . نامه ی من پاسخ مثبتی گرفت و نشست های متعددی در این رابطه آغاز شد که سرآغاز
تحولاتی دیگر بود. این تحولات و همچنین انقلاب ضد بورژوازی را بصورت جداگانه منتشر
خواهم کرد.
عاطفه اقبال
- ۱۸ خرداد سال ۱۳۹۷ - 10 ژوئن 2018
- مثلا به عنوان یک نمونه در منصوری دستمال کاغذی به
مثابه نماد بورژوازی ممنوع شده بود. باید اشاره کنم که در امتداد انقلاب
ایدئولوژیک مجاهدین که با طلاق و ازدواج مسعود رجوی با مریم قجرعضدانلو آغاز
شد، در ستادهای مختلف سازمان انقلاب ضد بورژوازی براه افتاد، که بصورت
جداگانه آنرا منتشر خواهم کرد.
- از زمان تصمیم رفتن به عراق و تا بعد از بمباران،
حوادث زیادی اتفاق افتاد که من در این نوشته نیاورده ام و هر کدام بخشی
جداگانه می باشد.
- نوشته ها و نامه های من بر پایه اعتقادات مذهبی -
مجاهدی آن زمان من میباشد. برای همین آنها را بدون هیچ کم و کسری آورده ام.
کامنت ها در فیسبوک:
Reza Amir Aziziنوشته ها و نامه های من بر پایه اعتقادات مذهبی آن زمان من میباشد. برای همین آنها را بدون هیچ کم و کسری آورده ام.
Atefeh Eghbalدقیقا، دلم میخواهد که افکار امروزم در خاطراتم دستکاری نکند. برای همین به امانت دار بودن در شرح خاطراتم بسیار حساسم.
Atefe Bankiهمون لباسهایی که از زمختی که عاطفه جان ازش میگی سالها تنمان بود به زمخت بودنش عادت کرده بودیم
چه دوران گند بود انقلاب ضدبورژوازیی فک پیاده. کرده بودن
Atefeh Eghbalنمیدانستم که شما هم آنروزها آنجا بودی. جالب است است که خاطرات خودتان را از آن روزها بنویسید تا این خاطرات به مثابه پازول تکمیل شود. بسیار کم بچه ها از آن روزها می نویسند.
Atefe Bankiیادمه تو منصوری تعداد معدودی زن در منصوری بودیم یکی از روزها دیدیم تعداد زنهایی که وارد منصوری میشن زیاد شده خیلی ها لباسهای معمولی بتن داشتن و به هر کدومشون یک دست لباس کردی میدادن که بپوشن. نمیدانستیم دلیل اومدن این افراد برای چی هست ولی چون تعدادمان
اون زمان کم بود در منصوری خوشحالی خاصی داشتیم که زنهای دیگر وارد منصوری شدن تا اینکه ما بردن در بالای کوهی نقشه ی ایران رو با این افراد درست کردیم یادمه کاک صالح مسؤل اینکار بود و میگفت کی کجا بایستد اون زمان اگه اشتباه نکنم ایران رجوی رو میخواستن به نمایش بدن.
یادمه به یکی از این بچه ها که اومده بودن وقتی لباس کردی رو بتن کرده بود میگفت این لباس تن آدم رو به خارش میاره. بهش گفتم آره همینطوره ولی عادت میکنه آدم بهش
Amir Dahaهمۀ آن سختی ها و ناملایمات زندگی در شرایط سخت و گرمای طاقت فرسا و از جمله آن لباسهای زمخت و تن آزار اما چقدر پذیرفتنی و دلپذیر بود اگر مسعود بر همان راه و ارمانی که در دل و جان آن مجاهدان پاکباز نشسته بود، همچنان وفادار مانده بود.
Atefeh Eghbalبله همینطور بود. تمام سختی های آنروزها برای ما نوش بود. آنرا با دل و جان قبول کرده بودیم. برای رهایی مردم و به ارمغان آوردن آزادی از هیچ بهایی دریغ نداشتیم. کاش مسعود نیز مثل ما اندیشیده بود.
Moj Tabaآخرین فرصت میهن از دست رفت. افسوس هزار افسوس
Moj Tabaباید بسیار کوشید تا فرصتی دیگر ساخت. ایا میتوان؟؟؟؟؟؟؟
Amir DahaAtefeh Eghbal حتما میتوان، بباور من آندسته از مجاهدین که بر رهبری سازمان شوریدند و انحراف وی را برنتافتند و جدا شدند، انسانهای پاکباز و شرافتمندی هستند که میتوانند آرمانهای والای آزادیخواهانه و عدالتجویانه شأن را در قالبی دیگر پی بگیرند، اراده ای
میطلبد و برخاستنی! تا این رژیم جنایتکار بر سر کار است جایی و توجیهی برای نشستن و غنودن نیست.
Zaman Feyliچه تاثيرگذار عاطفه جان، هر سطر ساعت ها سخن دارد.
Atefeh Eghbalممنون زمان جان بله هر سطر سخن ها دارد که باید به نوشته درآید.
Zaman FeyliAtefeh Eghbal يك آرزو دارم، آنهم يك روز از چهارزبر تا حسن آباد پياده روم تا تمام دردهاى خفته را قدم به قدم فرياد كشم و روايتگر آرزوى سينه هايى باشم كه بى نام در خاك گم شدند. چه عاشقانه آمدند و چه ناباورانه باورشان پر كشيد.
Atefeh EghbalZaman Feyli من هم این آرزو را دارم. آن روزها را نیز روز به روز منتشر خواهم کرد. اینکه از قبل از حرکت و در لحظات آن عملیات چه گذشت و چگونه ناچار به عقب نشینی شدیم. از جان های شیفته ای که بر جا ماندند. از خونی که از پیکر ما جاری شد.
Moj Tabaاز متن:ما فرصت طلبانی نبودیم که برای پیروزی همراه مسعود شده باشیم. حاضر بودیم او را در شکست هایش نیز همراهی کنیم. اما نه در دروغ هایش! افسوس که مسعود اینرا نفهمید و ما را فدایی های بی چون و چرای خودش تلقی کرد و ندید که ما نه برای یک فرد که برای یک آرمان رفته بودیم.
Atefeh Eghbal a répondu
·
1 réponse
Parvaneh Sojudiدر این حمله ای که به منصوری شد حضور داشتم,خواهر مجاهدی به نام حوا کنارم بود که زخمی شده بود,خیلی شوکه شده بودیم بعد از ساعتی مردم روستا کسانی را که زخمی شده بودند به بهداری آوردند و دکتر علی کمکشان میکرد,به خودم میگفتم برای آزادی باید فدا شد رویای من
آزادی بود ولی رهبر و مسئولین مجاهدین با دروغهاشون تمام باورهای من و امثال منو از بین بردند,
Atefeh Eghbalپروانه جان پس تو هم آنجا بودی. خوب است که یکی یکی دوستان آن زمان را می یابم. دکتر علی را یادم هست. هر کس که جدید می آمد اول باید نزد او می رفت تا پرونده پزشکی برایش تشکیل دهد. یکبار با تزریق یک آمپول کورتیزون در زانو مرا از درد طولانی مدت نجات داد.
Parvaneh Sojudiدکتر علی شنیدم در سوئد زندگی میکنند بعد از شهادت همسر و خواهرشون
Mithra Mirzazadehبا درود و با سپاس از به اشتراک گذاردن خاطراتتان . امیدوارم باز پاسخ پرسش من را به زمان دگری موکول نکنید . می خواستم بدانم در مورد کارایی ابزاری سازمان در مورد سرکوب کوردهای عراق به همراهی با ارتش صدام آیا شما هیچ شنیده یا خاطره شخصی دارید؟ آیا هرگز در
موردش تحقیقی کرده اید ؟؟ با سپاس
Atefeh Eghbalمیترای گرامی، من هیچ خاطره ای در رابطه با اینکه مجاهدین کردها را در عراق کشته باشند ندارم.اما برعکس آنرا خوب بیاد دارم. تابستان سال 65 ما تازه به عراق رفته بودیم که یکی از ماشین های پیک ما مورد حمله نفرات جلال طالبانی قرار گرفت و فاطمه زائریان با بجا
گذاشتن سه فرزند از خودش کشته شد. پسر کوچکش نیز همراه او بود که از سر گلوله خورد سرنوشت او را نمیدانم. سه نفر دیگر نیز مهدی و احمد و عزت که بین بیست تا سی ساله بودند در این حمله کشته شدند. البته امروز در سایت های مجاهدین به هیچ وجه از کشته شدن آنها بدست کردهای طالبان سخنی در میان نیست !! مورد دیگری هم داشتیم در همان سالها که چند برادر مجاهد در حال نماز خواندن در چادرشان بودند که کردهای وابسته به گروه جلال طالبانی از پشت به آنها حمله میکنند و همه را می کشند. در نبرد مروارید هم یک گروه از بچه های ما که اشتباهی به قسمت تحت تسلط کردها راه یافتند مثله شده و سرشان هم بریده شد. نادر افشار - بیژن - از فرماندهان بالای مجاهدین نیز به همراه دو نفر دیگر در همان زمان در کربلا کشته شدند. من در عملیات مروارید بودم و خاطرات زیادی دارم که به تدریج منتشر خواهم کرد. در هیچ زمان کشتن کردها را ندیدم. تمام تلاش مجاهدین آن زمان این بود که نیروها و مقرهای خودشان را که دیگر امن نبود حفظ کنند. درگیر شدنشان نیز فقط با نیروهای مهاجم بود. در این مورد بصورت مفصل مشاهدات خودم را نوشته ام و منتشر خواهم کرد.
Mithra Mirzazadeh Mithra Mirzazadehسپاس گرامی ؛ هنگامی که از کوردهای ( طالبان) نام می برید منظورتان کوردهای گروه جلال طالبانی می باشند ؟؟
Atefe Bankiبرام سوالی ایجاد شده نوشتین که سازمان در عملیات مروارید تلاشش برای حفاظت از بچه ها بود
سوالم اینجاست اگر این بچه ها در قرارگاه خودشون بودن
چگونه اسیر شدن و چگونه میتونن مثله بشن !؟
سازمان خیلی خوب میدونست که حکومت صدام در حال فروپاشی. هست
اونجا که جنگ ربطی به مجاهدین نداشت که بچه ها رو در خطر بندازن
مگر اینکه بهشون دستور داده باشن باید جلوی پیشروی کردها رو بگیرن
.
چون سازمان خوب میدونست نفرتی که از رژیم صدام مردم داشتن قابل انکار نیست
و یا میشه گفت بچه ها رو گوشت. دم تو پ گذاشته. بودن
Javad Azhمیترا خانم گرامی سلام.
کامنت و درخواست یا سوال شما از خانم عاطفه اقبال را دیدم. اگر اجازه بدید من به عنوان یک فردی که سه دهه در عراق و درون آن تشکیلات بودم و سالیان مخالف خیلی چیزهای مجاهدین بودم و پنج سال پیش توانستم به اروپا بیام مشاهداتم را بیان کنم
. من هر اختلافی با مجاهدین دارم جای خود ولی حقیقت هرچه باشد از بیان آن کوتاهی نمیکنم. مجاهدین اشتباهات زیادی داشتند ولی هیچ موقع در کشتن حتی یک کرد هم شرکت نکردند. خط و مشی سازمان از همان اول عدم درگیری با کردها بود و بر عکس چند بار گروه طالبانی افراد مجاهدین در پشت آشان یا جاده کرکوک که تردد تدارکاتی داشتند و نه نظامی به گلوله بسته و کشته بودند ولی همیشه سکوت و خویشتن داری از طرف سازمان در دستور کار بود. در جنگ اول خلیج هم برای پرهیز از درگیری با کردها که حمایت امریکا را داشتند و پرهیز از درگیری با امریکا بخاطره اینکه دشمن فقط حکومت ایران بود و سازمان میهمان دولت و مردم عراق بود در هیچ درگیری دخالت نکرد . یک مورد درگیری پیش آمد که کردها عمدا اقدام کردند و آن این بود که بعد از شکست صدام در کویت حکومت ایران فرمان برقراری انقلاب اسلامی و نابودی مجاهدین در عراق را به سپاه قدس داد و با لباس کردی وارد خاک عراق شدند ما که برای پرهیز از درگیری با امریکا و کردها در منطقه طوز خرماطور بودیم و منطقه ای ترک نشین بود خبر امد که پاسداران قصد تصرف قرارگاه اشرف را دارند تصمیم به برگشت از جاده به قرارگاه را داشتیم که حدود یک ساعت راه بود وسط راه در شهرک طوز که در اثر ضعیف شدن دولت عراق دست کردهای طالبانی افتاده بود جلو خودرو ها و نفر بر های ما را گرفتند که نمیتوانید از اینجا عبور کنید. فرمانده ستون رضا کرم علی از زندانیان زمان شاه مشغول تماس تلفنی برای حل این کار غیره قانونی بستن راه با مسئولین کردها بود که با تکتیر قناصه از پنجره یکی ازخانه ها به سر او شلیک کردند و اتوماتیک بعد کشته شدن فرمانده ستون به سمت آن پنجره شلیک از طرف مجاهدین شد تا تلفات بیشتر ندهند. این درگیری کوچک چند دقیقه نشد ولی همین شلیک از طرف گروه کردی بهانه ای برای سالها بعد شد که بعد ده سال که صدام سقوط کرد حکومت ایران و حکومت جعفری در عراق برای اخراج مجاهدین از عراق پرونده ای به دادگاه میخواستند بدهند که مجاهدین کرد کشی کردند و باید عراق را ترک کنند خودشان هم میدانستند که حرفشان در دادگاه قابل اثبات نیست لذا هیچ موقعه به دادگاه نبردند فقط هیاهوی تبلیغاتی برای اخراج مجاهدین بود. من خود یکی از کسانی هستم که آسیب های زیادی از مجاهدین دیدم ولی وجدان انسانی ام حکم کرد که این داستان استفاده ابزاری در همکاری در کشتن کردها را رد کنم و از حقیقت دفاع کنم . بیایید انصاف را پیشه خود کنیم تا ایرانی در صلح و دوستی با انواع تفکرات داشته باشیم. من انبوهی دوست کرد سیاسی یا عادی دارم.از دفتر مرکزی حزب کمونیست که از کردها هستند گرفته تا دوستان اجتماعی. اصلا ضد کرد نیستم که بخواهم مطلب فوق را بنویسم. اتفاقا مشکل زیادی با مجاهدین داشتم که جدا شدم ولی حقیقت چیزی است باید از ان دفاع کرد. اشتباهات مجاهدین را من بیشتر از شما میدانم ولی کرد کشی شیعه کشی تماما دروغ و تبلیغات دروغ حکومت ایران بود. خود مسعود بارزانی در جریان پرونده سازی کرد کشی ، دخالت مجاهدین در منطقه کردی را رد کرد که بزرگترین شاهد و گواه این داستان بود.. یک نوسنده عراقی تحقیقات گسترده کرد و با اهالی محل و منطقه مصاحبه کرد و کتابی نوشت همه این دروغ ها کنار رفت. من کسی هستم دوست ندارم حتی به دشمنم که ظالمان حاکم بر ایران هست به دروغ چیزی بچسبانم این دلیل نوشتن این مطلب بود. ببخشید مسبب اوقات شدم و زیاد نوشتم. موفق و پیروز باشید.
Javad Azhآقای صفایی محترم. سوالتان از من بود؟ اگر سوالتان از من است لطف کنید کمی واضح بنویسید تا سوال را متوجه شوم. خیلی ممنون از لطفتان.
Atefeh Eghbalنه جواد عزیز سئوال آقای صفایی از شما نبود.وگرنه زیر کامنت شما می نوشت. من و آقای صفایی سابقه ای در این سئوال و جوابها داریم. آقای صفایی هر وقت حوصله اش سر برود در صفحه ی خودش سری به صفحه من می زند و با اینکه جواب خودش و مرا خوب میداند. ولی سئوال میکند
و جوابکی هم از من می شنود تا دور بعدی.

.
Atefeh EghbalNaiim Safaii ممنون از شما، بله ما همانطور که شما هم باور دارید صادقانه مبارزه می کردیم. اما باور کنید که اهداف ما آنزمان قابل شک نبود. بعدها در روند زمان اپورتونیست ها آن اهداف را تغییر دادند. وقتی تمامی خاطرات مرا بخوانید خواهید دید که چگونه گام به
گام اینکار را انجام دادند. با درود
Arysa Chمن اگه بشمرم ده بار بيشتر شد كه از مرگ دررفتم سه بار گلوله از كنار گوشم رد شد و يه بارشم از كاتيوشا بقيه اش بماند

Atefeh Eghbalجالب است که اکثر بچه ها از این لحظه ها بسیار داشته اند. امیدوارم که خاطراتتان را بخوانم.
Arysa ChAtefeh Eghbal من يكي كه از لحظه اي كه پا تو اين راه گذاشتم خطر مرگ بغل گوشم بوده بيشتر بچه ها همينطور بودن ما مونديم ولي من با چشم خودم ديدم كه از كنار من چه بچه هايي كه كشته شدن يا به مسلخ بردن فكر كنم بيشتر بچه ها از اين خاطره ها داشته باشن من خاطره
ننوشتم ولي يك روزي حتما مينويسم
Reza Gooranخانم اقبال ان همه رشادت و شهامت دلاوري و رنج و درد مبارزين راستين مردم ايران نتيجه اش سر دراوردن از الباني شد
عادل يا سيد محمد سادات دربندي رئيس زندان دخمه اشرف شده بود سه سالي كه منو در زندان انفرادي زبر شكنجه فيزيكي و رواني نكه داشتند عادل با نريمان
عزتي كه معاونش بود همراه محيد عالميان مختار جنتي علي خلخالي و يونس حنيف نژاد برادر محمد حنيف نژاد بنيانگذار سازمان مجاهدين مهدي فيروزيان نادر رفيعي نژاد و بتول شكنجه گر ديدم
Arash Faryadazadiمن هم چندینبار موشک و اخرین بار راکت هواپیمای امریکایی خورد جلوم و هنوز زنده ام.
Mahsa Feyziچقدر جالب بود. کاش میشد تمام خاطراتتون رو بصورت یکجا در یک فایل مثلا پی دی اف منتشر کنید. خصوصا عملیات هایی مثل فروغ و مروارید...
Faezeh SojodiAtefeh Eghbal جان چند بار تا الان گفتى خاطراتم بعدا ، ببين يك بار هم بت گفتم تو وقت دارى ولى خيلى ها از جمله من وقت زيادى نداريم حالا خود دانى فقط يك وقت ناراحتى وجدان نگيرى و هى بگى اخى ايكاش به حرفش توجه ميكردم !

Faezeh Sojodiچرا همه بيداريم اين وقت شب ؟ من دليل كافى دارم ديگران ؟
Arash Faryadazadiعجیب است ،اراده ای در کار بود تا زنده بمانیم،پیچیده ترین عملیاتهایی که میتوانست به کشته شدن نود درصدی همه بپیوندد تعداد کمی تلفات میداد،در یکی از عملیاتهای رژیم ابتدا اتوبوسی که از بغداد راهی اشرف بود مورد حمله قرار گرفت،طرح این بود که بمب کار گذاشته
شده در جلوی اتوبوس منفجر شود تا ضمن کشته شدن حتمی راننده و نفرات جلو ،مابقی نیز به دلیل تصدف اتوبوس که دیگر راننده نداشت کشته شوند،سازمان مراسم بزرگی خواهد گرفت و موقع جمع شدن در مراسم خاکسپاری بقیه را هم قتلعام کنند،این طرح دو مرحله ای بود،در روز خاکسپاری که طبق رسوم بیست و یک گلوله توپ شلیک کردیم و همزمان سرود میخواندیم صدای انفجار ناموزونی امد اولین موشک به روستایی در کنار اشرف خورد ،دومی سمت راست که به دلیل دیوار یکمتری دور مزار تمام ترکشها به دیوار اثابت کرد و سومی هم جلوی ما به فاصله شاید پانصد متر ،محل اصابت موشک ها چاله ای بزرگ ایجاد کرده بود،این موشک ها هر کدامشان به جمعیت متمرکز داخل مزار اصابت کرده بود همه را میکشت.عجیب که زنده ماندیم.
Arash Faryadazadiعملیات انفجار قرارگاه حبیب(بصره) هم از معجزات بود، یک کامیون پر از سی چهار یا تی ان تی را منفجر کردندند کل قرار گاه منهدم شد ولی تعداد شهدا بسیار کم بود
Atefeh Eghbalکاش اندکی از آنچه گذشت را شما نیز بنویسید. شما چه دیدید؟ حوادثی که جلوی چشم شما اتفاق افتاد کدام بودند. خاطرات ما هر کدام تکه هایی از یک پازل هستند که تمامی آنرا تکمیل خواهند کرد.
Atena Akhavanسال ۶۵ فرانسه بودین؟ یعنی بعد از آزادی از زندان رفتین عراق و بعد فرانسه ؟ کاش کل خاطرات تون و می نوشتین
Atefeh Eghbalمن بعد از آزادی از زندان از راه کردستان و بعد ترکیه به فرانسه آمدم. از فرانسه سال 64 همراه مجاهدین به عراق رفتیم. حتما کل آنها را منتشر خواهم کرد. آخر خاطرات من یک کتاب و دو کتاب نیست.
Atena AkhavanAtefeh Eghbal آره اتفاقا برام جالبه که میبینم تو همه بزنگاه های تاریخی و انقلابی حضور دارین. یعنی شاهد همه چیز از نزدیک بودین. از روزای آخر انقلاب تا اتقلاب فرهنگی و زندان و اشرف و کردستان و...فکر کنم خاطرات تون خوندنی نر از دیگران خواهد بود و عجیبه که
تا حالا اقدام نکردین و ننوشتین.
Khosro Bandariممنون که این خاطرات ارزشمند رو می نویسی؛ شاید روزی کتاب خوبی بشود که ارزش استناد تاریخی داشته باشد.
Mostafa Pourahmadمنالبته اونزماندر ایرانبودم وکماکان از سازمان حمایت میکردم تا اینکه درسال ۷۲ با زن وبچه هایم به هلند آمدم و بعد از یکهفتهبه دفتر سازمان در شهر زوله هلند رفتم و نشست های شورای رهبری سازمانکهفهیمه اروانی مسئول اول آنشدهبود ودر ۱۴ مرداد
همانسال برگزارشده بود برایمنشان دادند و بعد شروع شد تا اینکه در سال ۷۶ با عشق به اشرف رفتم و در سال ۹۵ با نفرت از سازمان جدا شدم و پای هر چه مذهب و دین را چه انقلابی وچه ارتجاعی دورش را خط کشیدم وووو
Atefeh Eghbalفکر میکنم من آنزمان آمستردام در دفتر سازمان بودم. مسئوال شهر زوله کی بود آنزمان؟ ضمنا آیا شما تنها به اشرف رفتید؟ سرنوشت همسر و بچه هایتان چه شد؟
Mostafa PourahmadAtefeh Eghbal در آن زمان مسئول هلند خواهر الهه و مسئول زوله خواهر سوسن هاشمی بودند
من به همراه ۳ نفر که امیر پاکباز از دانمارک ، محمد نامی از آلمان ( فامیلی اش الان یادم رفت ) و کمال حیدری همسر مرجان ملک که در جنگ سال ۲۰۰۳ آمریکا توسط کردها شهید شد
ومن که از فرودگاه بروکسل پرواز کردیم .
سرنوشت همسرم بعداز رفتن امبه اشرف ، طلاق ام داد و وقتی آمدم آلبانی فهمیدم والان که در هلند هستم یک بار هم ندیدمش
اما سرنوشت بچه هام ، پسر بزرگم که الان ۴۱ سالشه در اسپانیا زندگی میکنه تا همین دو سال پیش در هلند بود
اون سه تای دیگر در هلند و در اترخت هستند و با هیچ کدام رابطه ندارم و خلاصه تقریبا همه را به غیر از پسر بزرگمکه بامن در ارتباط هست و میبنمش ازدست دادم
اگر بخواهید مفصل شرح خواهم داد
Atefeh EghbalMostafa Pourahmad ممنون از توضیحاتتان . بله هر دو را میشناختم الهه و سوسن - زمان رفتن این بچه ها به اشرف من هنوز در آمستردام نبودم. بعنوان مسئول دفتر کشورها در لندن مستقر بودم . در آنجا نیز چنین بساطی بپا شد و عده ای خانواده هایشان را بر اثر تبلیغات
رها کرده و به کمپ اشرف رفتند ولی اکثر آنها نتوانستند بماننند و همان زمان بازگشتند. چه بساطی بود خانواده هایی که در پی عزیزان خود به دفتر مجاهدین می آمدند و بی جواب برمیگشتند. واقعا بسیاری از خانواده ها مانند خانواده شما از هم پاشیدند بدون اینکه مبارزه ای در کار باشد.
Mostafa PourahmadAtefeh Eghbalبعد ها دوسال آخری که در هلند دفتر اصلی در لاهه یا دنهاخ شد ومن مسئول مالی بودم و ۲۴ ساعته در پایگاه بودم و همه خانواده من مخالف بودند
باید بگویم که دو باجناق ام و دو خواهر زنم هم در هلند بودند
باید سوسن سرخه ای را بشناشید که تا سال ها یکی
از افراد بسیار فعال هلند بود و الان سایه سازمان را با تیر میزنه
خلاصه داستان من و رفتنم حکایت ها داره و ۱۹ًسالی که در اشرف بودمحکایتی پر ماجرا تر که مثنوی هفتاد خرمن میشود
بله بدون اینکهمبارزه ای در کار باشد
Mostafa Pourahmadفقط داستان کمال و مرجان خودش یک کتاب طولانی میشه چونمن در جریان کامل شان بودمو هر کدام دیگر هم مثل رضا حسینی ، فریدون عقبایی، حسن نعیم ووو
Atefeh Eghbalمن که بارها در این رابطه نوشته ام ... من به هیچ مذهبی اعتقاد ندارم.
Ali Sharifianخانم اقبالی: با احترام ... چه روزگاری از سر گذرانده اید. بحثش مفصل است ولی من از زمانی که درک کردم مبارزه مسلحانه (! ) چگونه شیوه مبارزه ای است، دریافتم که این ره به ترکستان است! یادآوری کنم که من خود از خانواده فقیری می آیم . پدرم کارگر شرکت نفت بود.
اما این شیوه چه شکوفه هایی را پرپر کرد. چه عزیزانی را فدای کسانی چون مسعود رجوی جاه طلب پفیوز کرد. بحث این موضوع شما می دانید که بحث مفصلی است و دیگر اینکه اصلا جایش در فیس بوک نیست !
Atefeh Eghbalبله آقای شریفیان این بحث مبارزه مسلحانه و کسانی که دو طرفه سربریده شدند بحثی مفصلی است. البته بارها روی آن صحبت شده. با احترام
Mahru Ghashghaeiحیف آن همه جوان و آنهمه احساسات پاک و خالص که فدای راه مسعود و مریم رجوی شد ! و ....جان هاشان هم سلاخی خمینی چی ها .... حالا چگونه هنوز تعدادی در این راه مانده اند؟ ممنون میشم اگر نظربدهید....عاطفه جان خیلی ممنون از اشتراک این خاطرات تاریخی

Atefe Bankiعاطفه جان از خاطراتت از دوران ضدبورژوایی نوشتی دورانی مسخره که خیلی چیزها محدود شده یادمه دستمال کاغذی یه نمونش بود. الان که برمیگردم نگاه میکنم چه ساده اندیشان قبول میکردیم بدون اینکه اعتراضی به این روش های مسقره شان کنیم
Saeed Rahmanبا خواندن کامنتها این جمله برایم تداعی شد: اندک اندک جمع مستان می رسند , نیستان رفتند و هستان می رسند. . کسانی که سر تسلیم به هیچ نا منطق و دیکتاتوری نمی سپارند.
Ahmad Panahandehدرود بر شما خانم اقبال گرامی. خاطره شما را در بمباران منصوری در روستای کهریزه، یکی از روستاهای کردستان عراق را خواندم. گواهی می دهم که این واگویی از آن روز تلخ درست نوشته شده است. چون خودم هم در آن روز در آن مقر بودم. شما می گویید این اتفاق بعد از
صبحگاه اتفاق افتاد. اما بعد از صبحگاه ما پسران در محوطه جلوی آسایشگاه ورزش می کردیم. آن روز هم در حال ورزش کردن بودیم و یادم هست با کمال و حیدر حرکت چرخ کمر را انجام می دادیم که من با چشم خودم دیدم هواپیمای جنگی تبهکاران اسلامی بالا سر ما است و بمب ها را می ریزد و بعد هلیکوپترهایی که تیراندازی می کردند. یادم نیست چگونه خودم را به راه روی آب رساندم و وقتی که هواپیما ها و هلیکوپترها رفتند، فقط دیدم تمامی دو زاتو و آرنج و ساعد هایم زخمی و خونی است. یعنی ناخودآگاه سینه خیز خودم را به راه روی آب رساندم که خشک بود. آن قاطر هم که می گویید تیر خورد، قاطری بود که در اصطبل مقر پشت دفتر عادل بود که از بالای سقف طویله به پشت قاطر تیر خورد. بعد حیدر و کمال آن قاطر را که زخم مهلک و خونریزی داشت ، پشت دیوار آسایشگاه و پایین روستای کهریزه اعدام کردند یعنی تیر خلاص به او زدند تا زجر نبیند. در این باره حتمن و بطور مفصل و با جزئیات خواهم نوشت. با سپاس از یادآوری این خاطره تلخ
Ahmad Panahandehدر مورد انقلاب ضد بورژوایی هم به یک نکته خوب اشاره کردید که گواهی می دهم درست است. چون وقتی این موج انقلاب ضد بورژوایی به مقر رسید ، یادم هست یکشبه و یا یک روزه وضعیت مقر تغییر کرد. آن موقع مسئول پسران فرید بود که تحت مسئول اصغر قديري اصفهانی بود.
یادم هست هر روز قبل از صبحگاه و ورزش می رفتیم ریش می زدیم یا اصلاح صورت می کردیم و بعد کرم نیوا بود که به صورت می مالیدیم. اما وقتی که موج انقلاب ضد بورژوایی به مقر رسید، در یک صبح بعد از خواب به دست شویی رفتم و صورتم را اصلاح کردم و بعد می خواستم به صورتم کرم بزنم ، دیدم کرم نیوا نیست. آمدم پیش فرید و گفتم در دست شویی کرم نیست. او گفت کرم یک محصول بورژوایی است و همه را جمع کردیم و به جایش وازلین گذاشتیم. خیلی عصبی شدم و کفتم تو اصلن می فهمی بورژوایی یعنی چه؟ آخر برادر عزیز کرم نیوا را هر کارگر هم بعد از اصلاح صورت استفاده می کند. گفت اگر مشکل داری برو پیش عادل. که من رفتم پیش حسین یا کاک حسین که بعدن خیلی با هم رفیق شدیم که خود داستانی جداگانه دارد و بعدن می نویسم. حسین هم گفت چون تو خارج کشوری هستی درک این موضوع برایت مشکل است. عجب
عجیبه که ادعای چریک و نظامی گری در میاری ولی ساده ترین اطلاعات نظامی رو هم نمیدونی.
پاسخحذفبمباران خوشه ای با هلیکوپتر؟
احتمالا این شما هستید که مطلب را درست نخوانده اید. من از هلکوپتر برای تیراندازی از پایین به نفرات قرارگاه و از هواپیماهای اف 5 در رابطه با بمباران نام برده ام. شما اگر همین "ساده ترین معلومات نظامی" به قول خودتان را داشتید، این دو را با هم اشتباه نمی کردید.
حذف