۱۴۰۳ مرداد ۴, پنجشنبه

از مجموعه عشقهای کودکی: جعفر پسر دانشجوی شهرستانی

در یکی از روزهای آخر تابستان، پسر جوان خوش تیپی در محله ما ظهور کرد. پسر آرامی بود که نگاهش مزاحم نبود. جعفر، اطاق کنار پشت بام خانه آقای مهندس که نبش کوچه بزرگ، چند قدم بالاتر از خانه ما بود را کرایه کرده بود. او که آمد، پسرهای محله در نگاه دخترانی که آنها را سالهاست می شناختند، کمرنگ شدند. جعفر سوژه جدید دختران محله شد. صبحها می رفت و عصر دوباره در کوچه پیدایش می شد. از همان روزهای اول چشمان من روی او فلاش زد. آقای صدا براحتی از دلم رفت و خانواده از صدای عقب و جلو بردن نوار صوتی خلاص شدند.
خانه ما یک راهروی بلند از حیاط خانه به درب اصلی که به کوچه باز میشد، داشت. خانه همسایه که به دیوار جنوبی چسبیده بود، دو درب داشت یکی از درهایش در این راهرو باز میشد. پنجره بزرگ اطاق نشیمن آنها نیز رو به این راهرو بود. برای همین من و سه دختر همسایه همیشه در این راهرو کلی با هم گپ می زدیم. پسرهای خانه ما – بطور خاص یکی از برادرانم - اگر در آن راهرو با دوستی گپی پنهان می زدند، فردا حرفهایشان کف دست من بود. چون دخترهای همسایه از پنجره گوش می ایستادند. البته من از این حرفهای پنهان هرگز برای باج گرفتن از برادر جان ها استفاده نکردم. اما در جریان عشقهای پنهان آنها که آن زمان نوجوانی بیش نبودند، قرار میگرفتم. آنروزها چه اسرار مهمی داشتیم که هر کدام در صندوق محرمانه خود قرار می دادیم و فقط به بعضی از دوستان صمیمی نشان می دادیم.
چشمم به جمال پسر دانشجوی شهرستانی فقط یکبار در روز روشن می شد، چون صبحها زود میرفت و عصرها هنگام آمدنش می توانستم او را ببینم. وقتی از سه راه سمت چپ خانه می پیچید و بالا می آمد. دختران همسایه سودابه و سهیلا که از پنجره منتظر آمدنش بودند از پنجره راهرو فریاد می زدند: عاطفه بی ی ی ی یا... و من که خودم را از ساعتی قبل آماده و موهایم را افشان کرده بودم، دوان دوان می رفتم و در کوچه را می گشودم و انگار نه انگار که به او می نگرم، موهای بلندم را بیرون می ریختم و اینطرف و آنطرف کوچه را گویا در انتظار آمدن کسی هستم نگاه می کردم. اما امان از یک نگاه جعفر به این دخترک عاشق. حسرت نگاهش بر دلم ماند.
چندی بعد رویا دختر آقای مهندس که من گاهی به بهانه دیدن جعفر به خانه شان می رفتم و او را هرگز نمی دیدم. به من اعتراف کرد که او نیز عاشق جعفر شده، اما بخاطر دوستی من از عشق او می گذرد و به نفع من کنار می رود که فقط من عاشق جعفر باشم.
آن تابستان گذشت. سال بعد در هیاهوی مدرسه، جعفر هم به گذشته پیوسته بود.

من بودم و کم کم سر و گوشی که می جنبید. وضعیت بد اقتصادی هم کلاسی هایی که از محله های فقیر نشین می آمدند برایم یک علامت سئوال بزرگ ایجاد کرده بود. فرح دخترک کمی فربه و فقیر حاشیه نشین با من درد دل می کرد و میگفت، پدر ندارد و پسر دایی اش که همه کاره شد او را مداوم کتک می زند. کم کم شده بودم گوش شنوای دردهای هم کلاسی ها. آنها کسی را پیدا کرده بودند که میتوانست گوش دهد. اما من هر چه بیشتر گوش می دادم و میدیدم بیشتر متوجه تبعیض طبقاتی بین شاگردان که از محله های مختلف می آمدند، میشدم. و بیشتر قد می کشیدم و بزرگ می شدم. یک روزنامه دیواری در مدرسه داشتیم. همان روزها بود که یک نوشته کوتاه در مورد وضعیت این همکلاسی ها نوشتم و اینکه چرا تبعیض وجود دارد و آنها فقیر هستند. این شاید از اولین نوشته های من بود. روز بعد اثری از اعتراض کودکانه بر روی روزنامه دیواری نبود. مدیر مرا به دفتر احضار کرد که دیگر برای روزنامه دیواری چیزی ننویسم. آری! قد کشیده بودم. دردها را می دیدم. و این دردها نه تنها برای عشق های کودکانه جایی نگذاشت بلکه مرا با خود از کودکی گذر داد. آری! به دنیای بزرگترها پا گذاشته بودم.
عاطفه اقبال – 22 ژوئیه 2024

#مجموعه_عشقهای_کودکی


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر