۱۴۰۳ فروردین ۵, یکشنبه

صندوقچه مادر و ماه رمضان آن سالهای دور

زمان بچگی ما در اکثر خانه ها، گوشه اطاق صندق خانه کوچکی وجود داشت که خیلی بدرد میخورد. معمولا مادران یک صندوقچه آهنی داشتند که در آن صندوق خانه می گذاشتند. صندوقچه مادر برای من منبع رازها بود و هرگز به خود اجازه باز کردن درب آنرا نمی دادم. همیشه منتظر بودم که مامان در آنرا بگشاید تا وسایل درونش را ببینم. یادم هست زمانی که مامان می نشست مقابل صندوق و آنرا باز میکرد، من با چشمهای گشاد شده، کنارش می ایستادم و انواع وسایلی که بوی تازگی میداد را تماشا میکردم. قواره پارچه های رنگارنگ که از انگلیس و مکه و ... بعنوان کادو آورده بودند. پارچه کت و شلواری برای پاپاجون. پارچه دو پیس زیبای چهارخانه برای مامان. یا پارچه هایی که مامان برای ما کنار گذاشته بود تا در زمان مناسب برایمان لباس بدوزد. مامان هر کدام را بیرون می آورد و نگاه میکرد و بعد با سلیقه تا میکرد و سر جایش می گذاشت. گاهی یکی را بیرون می کشید تا برای دوخت به خیاط بدهد. من گاهی با کنجکاوی یک پارچه حریر را دست می زدم و از لطافت آن کیف میکردم. مامان از حالت من می خندید.
اما این صندوق خانه گوشه خانه یک فایده بسیار اساسی دیگر داشت و آن اینکه وقتی مهمانی سر زده می آمد و اطاق بهم ریخته بود. ما که غافلگیر شده بودیم، تا او از آن سر حیاط به اطاق برسد، ظرف چند دقیقه تمام وسایل اطاق را در صندوق خانه ریخته و پرده را می کشیدیم. بخصوص نزدیک شب وقتی رختخواب ها را گوش تا گوش در اطاق انداخته بودیم و ناگهان زنگ درب خانه به صدا در می آمد و یکی از اهالی فامیل وارد می شدند، همه رختخواب ها بدرون صندوق خانه پرتاب میشد. خودمان را آنقدر سر حال نشان میدادیم که انگار نه انگار از رختخواب بیرون آمده ایم. آن زمانها مثل امروز نبود که هر کس یک تلفن دستی داشته باشد. حتی تلفن ثابت هم در همه ی خانه ها نبود. معمولا مهمانها سر زده از راه می رسیدند. یادم هست که روزهای ماه رمضان درست سر افطار زنگ درب را می زدند و یکدفعه ده پانزده نفر از فامیل پدر که راهشان با ما خیلی دور بود، وارد می شدند. همه هم روزه. مادر سریع برادرم رو می فرستاد از بقالی چند شیر و ماست و... بگیره. خواهر بزرگترم رو با خودش به آشپزخانه می برد و با هم مشغول درست کردن افطاری می شدند. ما هم که بچه بودیم با دیدن بچه های عمه و عمو که هم سن و سال بودند، کلی خوشحال می شدیم و به سر و کله هم می پریدیم. بعدها که کمی بزرگتر شدیم ما نیز اینطرف و آنطرف می دویدیم تا سفره افطار را آماده کنیم. نمیدانم مامان چطوری به کمک خواهر بزرگترم آنهمه فرنی و آش و برنج را سریع فراهم میکرد تا به این جمعیت غذا بدهد. همه هم سر غذا به به و چه چه به دست پخت زن عمو و زن دایی می گفتند ولی اینکه پشت صحنه چه گذشته را نمیدانستند. وقتی ماه رمضان به فصل گرما می افتاد. سفره را در حیاط پهن می کردیم و چه صفایی داشت آن سفره بزرگ و رنگین. شب پدر با بسته های زولبیا و بامیه از راه می رسید. و دیگر بزم مان تکمیل میشد. چه مزه ای داشت زولبیا بامیه های روزهای ماه رمضان آن روزها. ماه رمضان آن زمان مثل امروز زیاد خصلت مذهبی نداشت و بیشتر سنتی بود که باعث مهمانی رفتن و دور هم جمع شدن می شد. هیچ کدام ما فشاری از بابت ماه رمضان احساس نمیکردیم. مامان به ما بچه ها که اصرار به بلند شدن برای سحری و روزه گرفتن داشتیم میگفت شما گنجشکی باید بگیرید و ظهر ما رو سر سفره می نشاند و ناهار می خوردیم. اما سر سفره افطار ما هم روزه محسوب می شدیم و بی تاب فرنی و زولبیا بامیه.
مامان خیلی خسته میشد اما دید و بازدید ها روح و روان همه را شاد می کرد. خاک خودمان بود. با فامیلی بزرگ که در شادی ها و غمها پشت هم بودیم. فامیلی بزرگ که هزار تکه شد و هر تکه به گوشه ای پرتاب شدیم. آن خانه نیز با همه خاطراتش در دور دستها بدون ما در کوچه علایی چهار راه مختاری خیابان شاپور کم کم ناپدید شد. خاطرات اما در قلبهای ما هنوز زنده است و با هر نشانه ای تپیدن آغاز میکند.

عاطفه – 24 مارس 2024

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر