۱۴۰۲ تیر ۳۱, شنبه

حفاظت از مسعود رجوی در بحبحوحه جنگ خلیج

در تاریکی بعد از نیمه شب 26 دی ماه 1370 در حالیکه هنوز خورشید طلوع نکرده بود، جنگ خلیج آغاز شد و ما ناگهان با یکی از مهیب ترین بمباران های قرن معاصر در عراق روبرو شده و در معرکه ای که ربطی به ما نداشت، گیر افتادیم. حماقت صدام حسین در حمله به کویت و اشغال آن، راه بمباران آمریکا و متحدانش را به دفاع از کویت باز کرده بود. البته حمله صدام با چراغ سبز آمریکا صورت گرفته و در واقع یک تله بود. جرج بوش پدر در مصاحبه ای قبل از حمله در پاسخ به صدام اعلام کرده بود که آمریکا در رابطه با اختلافات عراق و کویت بی طرف خواهد ماند...
همانطور که در خاطرات قبلی نوشتم، دیگر محل ما در کمپ اشرف امن نبود. هر بار که صدای آژیر را می شنیدیم، باید به گودال هایی که بعنوان سنگر در مقابل مقرها ساخته بودیم، پناه می بردیم و ساعتها در آن می ماندیم. بعد از مدتی به همراه جنگ افزارها، ماشین و تانکها به دل کوهها در منطقه نوژول رفتیم. به این محل چون قبلا محل تمرین های نظامی مجاهدین بود " زمین " میگفتیم. آنجا دل کوهها را با بیل و کلنگ کندیم و برای خود سنگر و محلی برای زیستن ساختیم. اما با شکست صدام و عقب کشیدنش از کویت که با کشته و زخمی بسیار همراه بود. مخالفان داخلی از جمله شیعیان و کردها به شورش دست زدند. با ناامن شدن عراق، پاسداران با همدستی مخالفان داخلی، از کردستان به شهرهای عراق جاری شدند. دیگر نوژول هم برای ما امن نبود. دوباره بساطمان را جمع کرده و به کمپ اشرف برگشتیم. مسعود رجوی و مریم نیز به آنجا آمدند. خود این بخش خاطرات مفصلی دارد که در فرصت دیگری منتشر خواهم کرد. امروز از میان انبوه خاطرات آن روزها فقط یک بخش کوتاه شده از خاطراتم که به موضوع حفاظت مسعود در آن روزها برمیگردد را انتخاب کرده ام.
زمانی که به کمپ اشرف برگشتیم. خبر رسیده بود که پاسداران چندین اتوبوس آورده اند تا همه ما را دستگیر کرده و با خود ببرند. برای همین نگهبانی کنار سیاج ها بصورت مداوم انجام می شد و ما بصورت شبانه روزی در آماده باش بسر برده و با اسلحه و کفش های نظامی می خوابیدیم. خطر هر لحظه در کمین مان بود.
در یکی از این شبها مسئول بخش ما، نیکو خائفی، مرا به همراه عده ای دیگر صدا زد. وقتی جمع شدیم. فقط بچه های مورد اطمینان و خیلی نزدیک سازمان را در میان جمع خودمان یافتم. نیکو این چنین توضیح داد که جان مسعود و مریم در خطر است. آنها در کمپ اشرف در امان نیستند. برای جا به جایی آنها فقط به بچه های خیلی نزدیک می توانیم اعتماد کنیم. شما برای این اینجا هستید. جمع کوچکی بودیم، پنج شش نفر از یاران زندان من نیز آنجا بودند. یکی از آنها فاطمه کامیاب شریفی بود. او بعدها در شهریور 2013 بین صد نفری بود که در کمپ اشرف از طرف مسعود رجوی به نگهداری یک مشت آهن پاره گماشته و با هجوم ماموران وابسته به رژیم جمهوری اسلامی در وسط کمپ بصورت دلخراشی اعدام صحرایی شدند. عکس پیکر بی جان او آتش بجانم زد.
آری آن شب در توالت صحرایی که در کمپ بپا کرده بودیم با فاطمه رو در رو شدیم و از خاطرات زندان سخن گفتیم. در چشمهای تک تک بچه ها، آن شب عشق می دیدم نه ترس و وحشت. تک تک ما آماده بودیم از جانمان بگذاریم اما کوچکترین آسیبی به مسعود رجوی نرسد. اما بعدها فهمیدم که این دوست داشتن یک طرفه بود. مسعود رجوی هیچ ابایی از گوشت دم توپ کردن نیروهایش نداشت.
براه افتادیم. من پشت فرمان ماشینی با پشت باز بودم. دو برادر مجاهد با من بودند. یکی تیرباری پشت ماشین کار گذاشت و پشت آن قرار گرفت. دیگری مسلسل در دست آماده شلیک در صندلی کنار من، حواسش به بیرون بود. من نیز کلت بر کمر و مسلسل در کنار دستم رانندگی میکردم. اسلحه کمری و قمقمه آب بر کمر. اینهمه بر پیکرم سنگینی میکرد. در انتهای شب می رفتیم و جاده در تاریکی مطلق زیر پایمان بود. سرنوشتی که نمی دانستیم به کجا خواهد انجامید. خواب کم و جا به جایی های متعدد در شبها و روزهای گذشته فرسوده مان کرده بود و بشدت خسته بودیم. پنجره ها را در سرمای آخر سال باز گذاشته بودم که خوابمان نبرد. برادری که پشت تیربار بود تمام صورت و سرش را با شال گردن پوشانده بود تا باد آزارش ندهد. بعد از نیمه شب به پایگاه جلال زاده در بغداد رسیدیم. ماشین ها را پارک کردیم. و هر کس راهی ماموریتش شد. تیربار را بالای پشت بامی در روبروی پایگاه جلال زاده بردیم. من دو برادر مجاهد همراهم را فرستادم تا حداقل چند ساعتی بخوابند و خودم تیربار را رو به پایگاه کاشتم و پشت آن ایستادم. باید از پایگاهی که مسعود رجوی و مریم در آن بود به قیمت جان حفاظت می کردیم. شب عجیب و سختی بود. در تاریکی شب به هر کس که میگذشت شک میکردی. هیچ چراغی در خیابان روشن نبود. آب به صورتم زدم که خوابم نبرد. سوز سرد زمستان بر سر و صورتم می زد. شال را بر سر و صورت پیچیده بودم و با اورکتی بر تن سعی میکردم گرم شوم.
هوا هنوز تاریک بود که دوباره قرار شد راه بیفتیم. هیج جا در عراق امن نبود. هر آن احتمال حمله پاسداران و وابستگان داخلی شان می رفت. هر لحظه احتمال داشت ما و ماشین هایمان را به رگبار ببندند. اما از خودم می توانم بگویم که هیچ احساس ترسی نداشتم. در چهره دیگران نیز احساس ترس نمی دیدم. هر چه بود فداکاری و تلاش بود برای اینکه رهبرمان را سالم از صحنه بدر ببریم. به مرگ نمی اندیشیدیم. ترس از مرگ در برابر شجاعتمان رنگ باخته بود...
دوباره براه افتادیم. اینبار رانندگی یک لندکروز شاسی بلند را داشتم. یکی از برادران مسئول بالای مجاهدین را همراهم کردند. تا جایی که یادم می آید احمد واقف بود- مهدی براعی- او کنارم نشست. برادر دیگری در صندلی عقب ماشین نشست تا نگهبانی راه را بدهد. همه مسلح بودیم. براه افتادم. در آن سرما پنجره را باز گذاشته بودم که خوابم نبرد. هر چند گاه سرم را بیرون می بردم و قمقمه آب را روی سرم می ریختم. بیخوابی کلافه ام کرده بود. سحر بود که به مسیری رسیدیم که با باران چند روز گذشته تبدیل به دریاچه ای شده بود. یک اتوبوس در میان آبها برگشته بود. چند ماشین دیگر چپه شده بودند. هر ماشینی سعی میکرد به شکلی مسئله عبور را حل کند. احمد واقف به من گفت، عاطفه می توانی رد شوی؟ با اطمینان گفتم، بله می توانم ولی بهتر است زنجیرها رو برای جلوگیری از لیز خوردن و سنگین شدن ماشین ببندیم. از ماشین پیاده شدیم، زنجیرها را به چرخهای ماشین بستیم و دوباره براه افتادیم. با احتیاط حرکت میکردم. به رانندگی ام اطمینان داشتم و با اعتماد به نفس کنترل بر ماشین را حفظ می کردم. از رودخانه کذایی بسلامت رد شدیم. کمی بعد به پادگان عراقی ها رسیدیم. از قرار آنجا برای حفظ رهبر از همه مناطق دیگر در عراق امن تر بود. نظامی های عراقی از ما خیلی خوب استقبال کرده و در پادگان خود جا دادند...
در اولین روز عید پیام مسعود که در آن ما را شیرزنان و کوه مردان نامیده بود، به دستمان رسید. کلماتش آتش به جانمان می زد. بخصوص وعده حرکت بسوی ایران در شرایطی که فراهم شده بود، شوقی مضاعف را در ما برانگیخت. هر لحظه منتظر فرمان حرکت بسوی ایران بودیم...
گاه وقتی این خاطرات از مقابل چشمانم عبور می کند. با خودم میگویم، آیا این من بودم که آنها
را زندگی کرده ام. آن دختری که با آن بی باکی و نترسی تیربار را در آن شب سرد زمستانی بر پشت بامی در بغداد به تنهایی برپا نگه داشته بود، من بودم؟ این من بودم که از میان آبها با آن اعتماد به نفس عبور میکردم. گاه نسبت به آنچه زندگی کرده ام و شاهد بوده ام، ناباور میشوم. آیا این همه را من زندگی کرده ام؟ آیا همه ی این ها یک رویا نبوده است؟
عاطفه اقبال – 21 ژوئیه 2023

- این نوشته فقط یک چکیده فشرده از خاطراتی بسیار طولانی است.
- این عکس در آستانه سی سالگی در پایگاه جلال زاده عراق قبل از عملیات فروغ جاویدان گرفته شده.

- بعدها بود که مسعود وقتی خطر از سرش گذشت، با اولین اعتراض و انتقاد ما را خائن نامید و هر آنچه در چنته اش بود نثارمان کرد. کتاب خانواده های الدنگ را در برابر اعتراض خانواده هایمان نوشت. و ما فهمیدیم شیرزن و کوه مرد و مجاهد صدیق برای مسعود و مریمش فقط مجاهد مرده است. آنکه زنده است و میتواند انتقاد و اعتراض کند برای او تهدید محسوب میشود.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر