۱۴۰۲ آبان ۲۱, یکشنبه

بدرود مرد آفریقایی تبار من! بدرود!

اواخر اکتبر ۲۰۰۲ همراه با یک گروه فرانسوی برای یک سفر ده روزه به رپوبلیک دومینکن رفته بودم. مسافرت دلچسب و خوبی بود. بخصوص اینکه یک هواپیما به گروه ما اختصاص داشت و در رفت و برگشت همگی با هم کلی رفیق شده بودیم. بصورت جمعی واقعا خوش میگذشت. روزها می رفتیم شهر و محل های دیدنی را می گشتیم و شبها برنامه های مختلف در محل استقرارمان اجرا میشد. مسافرت زیاد رفته ام اما این یکی متفاوت بود. آخر اکتبر یعنی زمستان بود و هوای اروپا بشدت سرد. با کلی لباس گرم سوار هواپیما شدیم اما آنجا که رسیدیم با تغییر فصل روبرو شدم. هوا تابستانی بود و ما با خوشحالی لباسهای تابستانی بر تن کردیم. کلوپ ما کنار دریا واقع شده بود و یک استخر با باری برای نوشابه های مختلف در وسط کلوپ قرار داشت. یک نوشابه محلی بود که بسیار طرفدار داشت. با Rhum و coco و مخلوط میوه های مختلف که وقتی سفارش می دادیم همان جا جلوی چشم با مهارت خاصی درست می کردند. فرمولی که من گرفته بودم سه وعده غذا و نوشابه نامحدود در طی روز را هم شامل میشد. رستوران کنار استخر در فضای آزاد با غذاهای محلی واقعا صفا می داد. صبحها پرنده های رنگارنگ کنار میز صبحانه می آمدند. ما با آنها نانمان را تقسیم میکردیم آنها با ما آواز زیبایشان را. اکثر نفرات زوج بودند. و تعداد کسانی که مثل من تنها رفته بودند، کم بود. با توجه به فصل مدرسه، از بچه های کوچک هم خبری نبود. هر بار زوج های دیگر سعی میکردند یکی را با من آشنا کنند، میگفتند عاطفه باید در هواپیما با یکی برگرده. تنها نمیشه. کلی سر این قضیه می خندیدیم. همسر یکی از فرانسوی ها بشوخی خودش را از ابتدا نامزد من معرفی میکرد و زنش هم میخندید. وقتی به شهرگردی می رفتیم، چون توریست محسوب می شدیم، تاکسی ها سعی می کردند چندین برابر حساب کنند. تنها کسی که با فرهنگ شرقی چانه زدن آشنایی داشت، من بودم. برای همین بازارم گرم بود. زبان اصلی آنها اسپانیایی بود اما انگلیسی و فرانسوی هم غالبا حرف می زدند. کلی با مردم محلی جور شده و در چانه زدن سعی میکردم طوری باشد که آنها هم سودی از مسافرت ما ببرند اما سرمان را هم بیش از حد کلاه نگذارند. خرید در بازار محلی هم به همین منوال بود. توریست که می دیدند قیمت ها را به نحو عجیبی بالا می بردند. برای همین دوستان سفر مرا از این مغازه به آن مغازه صدا میزدند تا چانه بزنم. آخرین شب، یکی از هنرمندان محلی یکسری مجسمه برای فروش با خودش به کلوپ آورد. طبق معمول قیمت های اولیه بسیار بالا بود. و بازار من هم برای چانه زدن گرم. سعی میکردم واقعا قیمت ها را زیاد نشکنم ولی ما آن سرمایه داران خارجی که آنها فکر میکردند، نبودیم. یک مجسمه نظر مرا جلب کرد. پیرمردی که طبل میزد. فروشنده برایم توضیح داد، در زمان قدیم که رسانه و تلفن و تلگرام وجود نداشت همیشه یکی از افراد مسن و قدیمی ده مسئولیت طبل زدن را داشته و هر بار خبری می شد برای خبر رسانی و جمع کردن افراد طبل را به صدا در می آورده. من این مجمسه را خریدم و با توجه به اینکه بزرگ بود و در ساک جا نمیشد آنرا در بغلم به درون هواپیما آوردم. در تمام طول سیزده ساعت بازگشت به فرانسه، همسفران در هواپیما سر بسر من می گذاشتند که عاطفه بالاخره یک مرد آفریقایی با خودش آورد. یکی از پشت هواپیما داد میزد: حال مرد آفریقایی ات چطوره عاطفه؟ و بقیه می خندیدند. خلاصه سوژه خوبی پیدا کرده بودند. هواپیمای بازگشت دیگر همان هواپیمای رفت نبود. همه طی ده روز با هم آشنا شده و جایشان را با هم عوض میکردند. درست مثل یک هواپیمای خصوصی، هر کس هر جا می خواست می نشست. خلاصه فضا طوری بود که در فرودگاه شارل دوگل دلمان نمی آمد از هم جدا شویم و کلی تلفن و آدرس رد و بدل کردیم. که البته بعدها فراموش شد. من هم طبق معمول به کابین هواپیما رفتم و با خلبان عکس گرفتم. از در فرودگاه که بیرون آمدیم چنان برف سنگین و زیبایی باریده بود که تصویر را کاملا عوض کرد. دوباره کاپشن های گرم را بر تن کردیم . زندگی روزمره بعد از یک آنتراکت ده روزه از سر گرفته شده بود.
این مجمسه را چندی پیش در پی یک تصفیه بزرگ وسایلم فروختم. مدتها بود که بسته بندی اش کرده و در انبار گذاشته بودم. درست قبل از فروش آنرا جلوی رویم گذاشتم و به آن خیره شدم. خاطرات آن ده روز در جلوی چشمانم رژه رفت و حاصلش این نوشته شد. از او عکس گرفتم. بغلش کردم و برای آخرین بار بوسیدمش و گفتم : بدرود مرد آفریقایی تبار من! بدرود.
عاطفه اقبال - 12 نوامبر 2023



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر