۱۴۰۲ تیر ۱۷, شنبه

من و مار در عراق

تابستان سال 69 بود. من آن زمان عضو شورای مرکزی مجاهدین بودم و در قرارگاه اشرف در عراق بسر میبردم. زمان حمله صدام به کویت بود که عواقبی سخت بدنبال داشت و زمینه ورود آمریکا به عراق را فراهم کرد. گرچه این حمله با چراغ سبز آمریکا انجام شد اما بعدها مشخص شد که این چراغ سبز دامی بود که آمریکا بر سر راه صدام قرار داد.
اما داستان من رابطی به این حمله ندارد و یکی از روزمره های آن زمان در عراق است. هنوز به منطقه نوژول که اصطلاحا به آن "زمین" میگفتیم نقل مکان نکرده بودیم. صدای موشک ها که می آمد همه می دویدیم در سنگرهایی که کنار هر پایگاهی ساخته بودیم، پناه میگرفتیم. گاه شب را در سنگر سپری می کردیم. روزگار بسیار سختی بود که ما با روحیه بالا سپری میکردیم.
در این میان زندگی ادامه داشت و هر کدام از تحرکات روزانه و شبانه برای من که چشمهایم بدنبال ثبت کوچکترین حرکتی بود، داستانی میشد. گاه دلنشین گاه غم انگیز. امروز یکی از این داستانها را می خواهم شرح دهم.
مسئول بخش ما ژیلا دیهیم بود. در کنار دفتر او یک خوابگاه که در آن شرایط " خوابگاه صحرایی " محسوب میشد، برای زنان بخش ایجاد شده بود. با تخت های دو طبقه آهنین. اکثر خواهران مجاهد از ترس موش و مار و جانوران صحرایی در طبقه دوم می خوابیدند. من چون مشکلی با اینها نداشتم، طبقه اول میخوابیدم تا جا در طبقه دوم برای دیگران باز شود.
یکی از همان شبها وقتی به توالت رفتم، اول صدای سوت و بعد برق چشمهای کوچکی از پشت سوراخی که پشت سیفون بود، توجهم را جلب کرد. بلافاصله حدس زدم باید مار باشد. شنیده بودم که آب و نمک مار را نمک گیر میکند. در دنیای خودم هر شب کمی آب و نمک می بردم، پشت سیفون می گذاشتم تا مار یواشکی بخورد و برود. هر بار که می رفتم آن دو چشم شفاف و زیبا مرا جذب میکرد. چشمهای مار و سوت دلنوازش سرگرمی شبانه ام در آن دنیای سخت نظامی شده بود. ولی صدایم را در نمی آوردم تا بلایی سر مار من نیاورند. حالا فکر نکنید اگر مار جلوی پای من بود در آغوشش میگرفتم ، مطمئنا سعی میکردم با آرامش از آن فاصله بگیرم. اما از یک مار پشت سوراخ که نباید ترسید و برای مرگش اقدام کرد.
اما شبی از آن شبها خوابیده بودم که ناگهان خواهر مجاهدی هراسان از توالت بیرون دوید و گفت سر مار را از سوراخ دیده است. آن شب درب توالت را بسته و با ترس شب را سپری کردند. تا روز بعد، برادر مارگیر بیاید و مار را بکشد. من که نگران مارم بودم. صبح زود، وقتی همه در خواب بودند بیدار شدم. در کنار سنگرها سیمان داشتیم. بلافاصله به توالت آمدم و سوراخ را با سیمان گرفتم تا مار دیگر داخل نیاید و نتوانند او را بگیرند. برادر مارگیر آمد و دست از پا درازتر بازگشت. از آن روز دل من برای چشمهای زیبای مارم تنگ میشد ولی خوشحال بودم که جانش را نجات داده ام.
خلاصه امروز ماری در دشت های عراق زندگی می کند که زندگیش را مدیون من است. بله دیگه ما اینیم، بارها موش و سوسک و مار را از کشتن نجات داده ایم.
عاطفه اقبال – 8 ژوئیه 2023
-برای دوستانی که نمی دانند. من سالهای زیادی است که از مجاهدین جدا شده و نقدهای بسیاری در رابطه با آنها نوشته ام. اما خاطرات من بخشی از زندگی من است. آنها را همانگونه که بوده بیان میکنم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر