۱۴۰۰ مهر ۲۹, پنجشنبه

باز هم از دژخیم رحمانی

 دیشب توفان شدیدی تمام درختها و در و پنجره را با خشم به هم می کوبید. گویا این درون من بود که دوباره این چنین آشفته شده و زمین و زمان را به هم می ریخت. خوابم نمی برد. چشم بر هم که می گذاشتم کابوس قزلحصار با صدای توفان در هم می آمیخت. صدای شلاقی که حاج داوود و احمد و پاسدارانش در هوا می پیچاندند و بر تن ما فرود می آمد. صدای پای آن چکمه های خونین که وقتی وارد بند می شد، باید منتظر خبر بدی می شدیم. حاج داوود خود کابوس بود. چهره کریه اش تمام لمپنیزم و آدمکشی را با هم داشت. دیشب احساس دو گانه ای به وجودم چنگ می زد. از اینکه حاج داوود شکنجه گر تمام شده و دیگر نیست میخواستم خوشحال باشم. اما غم یارانی که زیر دستهای این دژخیم هزار پاره شدند. تنم را بی اختیار می لرزاند. هنوز هم دستها و بدنم می لرزد. بغضی که در زندان هرگز به آن اجازه بروز نداده بودم، از دیشب مکرر سرگشود. تک تک یارانی که جان باختند از جلوی چشمانم عبور میکردند. من بودم و صفی خونین و زخمی که از مقابلم می گذشت.

بعضی از رفتن این جلاد ناراحت هستند که چرا محاکمه نشد. من اما با حذف هر کدام این دژخیمان از روی زمین نفس راحت میکشم. گویا بودن آنها نفس مرا تنگ می کند. من نمیدانم چگونه محاکمه و مجازاتی برای آنها متصور است. آنها هرگز نخواهند توانست آنچه که ما در زیر شکنجه هایشان کشیدیم را تجربه کنند. اما آنها وحشت دیگری را در طول زندگیشان تجربه کردند که میدانم کابوس هر شبشان بود. اینکه امثال لاجوردی و رحمانی در زندان بصورت شبانه روزی زندگی میکردند، ناشی از ترسشان از مردم بود. ترسشان از کشته شدن. همانگونه که لاجوردی عاقبت در بازار کشته شد. او تا آن زمان که با اکبر اکبری چشم در چشم شود و مرگش را به چشم ببیند، لحظه لحظه ی زندگیش را در ترس زندگی کرد. میدانم که دژخیم رحمانی نیز زندگیش اینگونه بود. او با زن و بچه اش در قزلحصار زندگی میکرد. بعد از برکناری اش نیز مدتی با لاجوردی در اوین بود تا امنیت داشته باشد. بعدها نیز در بیرون از زندان زندگیش همواره با ترس همراه بود. یکی از زندانیان آزاد شده میگفت، روزی او را در بازار آهنگران دیدم ،مقابلش رفتم و گفتم حاجی چطوری؟ میگفت، چنان ترسید که بدون پاسخ دادن به من خود را در هیاهوی بازار گم کرد.
برای دژخیم رحمانی همین بس که خانواده اش حتی نتوانسته اند آدرس گورش را اعلام کنند. حتی در سایت بهشت زهرا هم از او نامی نیست. از ترس مردم بی نام و نشان دفن شده است. حاجی جلاد با ترس تمام عمرش را زندگی کرد و عاقبت در 76 سالگی هنوز معلوم نیست چگونه؟ به درک واصل شد.
مایی که با شکنجه و اعدام مخالفیم هرگز نخواهیم توانست حتی به اندازه یک ذره از آنهمه درد و شکنجه را به اینها منتقل کنیم.
هیچ محاکمه ای برای این جنایتکاران، جوانی له شده من در راهروهای شکنجه قزل حصار و اوین را بازنخواهد گرداند. هیچ مجازاتی برای این جانیان، سوزش قلب پدر و مادرم را که در طی چهل سال ذره ذره آنها را به سوی مرگ برد، آرام نخواهد کرد. هیچ مجازاتی برای آنها، درد بی درمان زندانیانی که در تابوت و قبر و قرنطینه این جانی دیوانه شده اند را آرام نخواهد کرد. برای اینها از نظر من هیچ مجازاتی کافی نیست. من حتی نمیخواهم یکبار دیگر روی این دژخیمان را ببینم چه در دادگاه و چه در هر کجای دیگر. فقط دلم میخواهد که دیگر نباشند. دیگر زمین با نفس کشیدن این ها آلوده نشود. اینکه اینها هنوز زندگی میکنند. هنوز در میان ما هستند برای من دردآور است. من نمیخواهم با امثال نوری روبرو شوم. در دنیایی که جنایتکار حق دارد از زیر میز در دادگاه کشوری مثل سوئد به قربانیانش بیلاخ نشان دهد. و بخاطر ناراحتی او از صدای شعار کسانی که زندگیشان را تباه کرده است. صدای قربانیان را خاموش کنند! من اینگونه محاکمه این موجودات عاری از انسانیت را نمی خواهم. امروز هر لحظه که یاد این دژخیم افتادم از خشم بخود لرزیدم. خشمی که در درون من شعله ور است نه با محاکمه و نه با مجازات اینها آرام نخواهد گرفت. من خشمگینم که دنیا هنوز به امثال اینها اجازه میدهد در زندانها شکنجه کنند. بکشند و هیچ کاری نمیکند. دنیا نظاره گر است. دنیا با اینها معامله می کند.
رحمانی مُرد، بله، اما شکنجه گران دیگری هنوز هستند. هزاران زندانی در زندان دارند ذره ذره نابود میشوند. من در سپیده قلیان. آتنا دائمی. زینب جلالیان، آرش صادقی، گلرخ ایرایی، سهیل عربی و ... زندگی و جوانی خودم را می بینم که در آتش می سوزد. چرا که اینها به عشق آزادی بپا خاسته اند. چرا که نخواسته اند در برابر اینهمه جنایت سکوت کنند. من محاکمه و مجازات دژخیمان از کار افتاده و پیر شده و از کار برکنار شده را نمیخواهم، چون مسئله ای حل نمیکند. دستگیری و محاکمه دژخیمان بر سر کار را خواهانم که دست آنها را از جنایتی که امروز انجام میدهند، کوتاه کند. میخواهم که کاری کنیم. میخواهم این جنایت پایان گیرد. من سرشار از خشمم. سرشار از فریادی که طنینش خودم را به وحشت می اندازد. از اینکه دستم خالیست. از اینکه دژخیمان هنوز حکومت می کنند. از اینکه چهل سال رنج و درد و خون ما هنوز به ثمر ننشسته است. از اینکه اینهمه خون از پیکر ما، اینهمه فداکاری کافی نبوده است. از اینکه صف خونین ما از دهه شصت تا به امروز همچنان ادامه یافته است و به پیش می رود. همچنان کشته می شویم. همچنان شکنجه می شویم. همچنان فریاد می زنیم. من با تک تک کسانی که امروز در زندانها هستند شکنجه می شوم. با تک تک کسانی که بر سر دار می روند اعدام میشوم. گاه فکر میکنم چگونه میتوانم اینهمه را تحمل کنم. اینکه امروز یک پیرمرد 90 ساله زمان هیتلر را دستگیر و محاکمه می کنند در من هیچ شعفی بر نمی انگیزد. محاکمه این قاتلها هیچ کدام از کشته شدگان را باز نمیگرداند. هیچ دردی را نیز درمان نمی بخشد. یک نمایش است. من دلم می خواهد کاری کنیم که این حکومت به پایان برسد. تمام شود. دلم میخواهد کاری کنیم تا آزادی سرودش را در سرزمین ما نیز بخواند.
عاطفه اقبال – 21 اکتبر 2021

- من مخالف محاکمه جنایتکاران نیستم. محاکمه آنها می تواند ابعاد جنایت را در اذهان مردم روشن کند و نسل جوان را به تاریخ این جنایات آشنا سازد. اما هرگز نمی تواند مرهمی بر اینهمه درد باشد. نمیتواند زخمها را التیام بخشد. نمیتواند آنچه را که رفته را بازگرداند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر