۱۴۰۰ مهر ۲۲, پنجشنبه

پدر با همه ی مهربانی هایش

 پدر بسیار عاطفی و مهربان بود. در فامیل از معدود پدرانی بود که بچه هایش را روی زانوان خود می نشاند و به آنها محبت میکرد. از راه که میرسید بچه ها همدیگر را کنار میزدند که هر کدام زودتر روی زانوان او بنشینند. شبها ما در رختخوابش چشم به دهان او می دوختیم که داستانهای طول و دراز سریالی برایمان تعریف کند. داستان های گالیور، هزار و یکشب، الیور تویست را اولین بار از او شنیدم. هر شب منتظر می ماندیم تا زمان پهن کردن رختخواب فرا برسد و ما در بستر گرم پدر که به او پاپاجون می گفتیم، به ادامه داستانهای سریالی گوش فرا دهیم. "پهلوی پاپاجون" خوابیدن یکی از بحث های شیرین کودکانه ما در آن سالها بود که امروز از آن با خنده یاد میکنیم. بعدها که بزرگتر شدیم، شبهای مشاعره برایمان راه میانداخت تا ما را به شعر ترغیب کند. شعرهای زیادی از حافظ و مولانا از حفظ بود. زیاد می خواند. اکثرا کتاب دستش بود. خودش در آنزمان تا کلاس ششم درس خوانده و بعد از آن مجبور به کار کردن شده بود. همیشه اصرار داشت که بچه هایش درس بخوانند. شب های عید در هر شرایطی که بود باید برای ما به همراه مادر لباس نو تهیه میکردند. یکی از آشنایان که وضع مالیش بسیار خوب بود، میگفت که من برای بچه هایم از خارج لباس می آورم. نمیدانم چرا همیشه لباسهای بچه های اقبال شیک تر است. پدر سلیقه زیبایی در لباس داشت. خودش بسیار خوش لباس بود. کارش و تخصصش خیاطی بود. اوایل در جنرال مد کار میکرد. بعدها یک مغازه پیراهن دوزی راه انداخت. و چندی بعد در ساختمان پلاسکو مغازه ای خرید و پالتو و کلاه و اشارپ پوست بصورت سفارشی می دوخت. بیشترین مشتری هایش از روسیه بودند برای همین زبان روسی اش هم خوب شده بود. زمستان ها کارش رونق داشت و با دست پر به خانه می آمد. تابستانها کار کساد بود و باید با آنچه در زمستان ذخیره کرده بود، می ساختیم. اکثرا وقتی به خانه می آمد برای ما لباس می آورد. در طبقه پایین مغازه پلاسکو از لباس فروشی بنام علیپور برایمان لباس می خرید. هر وقت که به مغازه اش می رفتم دستم را میگرفت و مرا به مغازه علیپور می برد و بعد از خوش و بش، به من میگفت که انتخاب کنم. هنوز آن بلوز کلاه دار تریکو به رنگ آبی راه راه را بیاد دارم که سالها گرمابخش بدنم بود. هیچوقت آن شب زمستانی در خانه کوچک مسجد قندی را از یاد نمی برم. شب عید بود. خوابیده بودم. پدر شبهای زمستان تا دیروقت کار میکرد و دیر به خانه می آمد. مادر تا پدر به خانه نمی آمد، نمی خوابید ولی ما بچه ها را میخواباند. من خوابیده بودم که متوجه دست گرم پدر روی پیشانی ام شدم. بیدار شدم و دیدم لباس زیبایی را بالای سرم تکان میدهد. لباس عید را برای تک تک ما تهیه کرده و آورده بود. در آغوشش گرفتم. مادر از دور از شور و شوق من می خندید. برای بچه هایش احترام قائل بود و آنها را نزد دیگران برای ارج گذاشتن با پسوند خانم و آقا خطاب میکرد. عاطفه خانم، عارف آقا ....به آداب حرف زدن توجه داشت و همیشه میگفت: حرف مفت به زبان نیاورید. از هزل گویی دوری کنید.

کشته شدن عارف به دست پاسداران در سی خرداد شصت از بدترین دردهای زندگیش بود. به زمزمه گاهی می خواند: پروانه پرش سوخت ولی من جگرم سوخت.
پدر 14 اکتبر 2005 در آغوشم در بیمارستان بعد از یک دوره سخت بیماری از دنیا رفت. تا لحظه آخر با نگاه کم نورش نگران من که شبانه روز بالای سرش بودم، بود. وقتی در گوش او به آهستگی زمزمه کردم: پاپاجون، امشب تنها نیستم. میتوانی با خیال راحت بروی. نفس بلندی کشید و تا صبح دوام آورد تا اولین اشعه سحر را ببیند. صبح درست در لحظه انفجار سپیده در حالیکه در پی شبی طولانی سرش را در آغوش کشیده بودم، پر کشید و رفت. و برای من یادی از مهربانی ها و زیبایی هایش را بجا گذاشت.
عاطفه اقبال – 14 اکتبر 2021
- دوستان عزیزم، این را فقط بعنوان یادی از پدرم نوشتم. اصلا سوگواری نیست. به عنوان یک خاطره بخوانید.
عکس از روزهای آخر پدر با من در بیمارستان است. هنوز این خنده و مهربانی و این بوسه را با خود توشه راهم دارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر