۱۴۰۰ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

در عمق سیاه چالهای دژخیم

من در زمستان سال 59 در فاز سیاسی دستگیر شدم. بعد از گذر از زندانهای کمیته ، اوین، قصر، قزل حصار، زمستان سال 60 دوباره مرا به اوین بازگرداندند تا محاکمه کنند. بعد از مدتی مستقر شدن در بند 240 بالا به بند 246 پائین و به تک اطاق سمت چپ پله ها منتقل شدم.
یکروز مرا صدا زدند و با چشم بسته وارد اطاق کردند بنام " دادگاه". فکر میکنم جز حاکم شرع یکی دو نفر دیگر نیز آنجا حضور داشتند. سعی میکردم از زیر چشم بند تا جایی که میتوانم فضای اطاق را ببینم. رئیس دادگاه بعد از خواندن اسم و فامیلم در عرض چند دقیقه به دلیل مسئولیتم در تشکیلات زندان قزل حصار حکم اعدام برایم صادر کرد. تمامی این دادگاه شاید در چند دقیقه اجرا شد و من شاهد یکی از دادگاههای عدل جمهوری اسلامی بودم! به بند که بازگشتم روحیه ام بالا بود. از بچه های مقاوم زندان، کسی را بیاد ندارم که با حکم اعدام روحیه اش را باخته باشد. در شرایط زندان تک تک ما هر لحظه منتظر شکنجه و اعدام بودیم. اعدام برایمان، نشانه پیروزی ما و شکست رژیم بود. من از زندانیان سال 59 بودم و حتی با قواعد خود دژخیمان نیز جرم نظامی نداشتم و نباید به اعدام محکوم میشدم. از وقتی به اوین منتقل شده بودم فقط چند بار مرا به بازجویی برده بودند تا آدرس نزدیکانم را از طریق من بدست آورند و من هر بار اظهار بی اطلاعی میکردم. میدانستند که راست میگویم چون خانه مان مصادره شده و همه اعضای خانواده مخفی بودند و من که از سال 59 در زندان بسر میبردم قاعدتا نمی توانستم اطلاعاتی در این زمینه داشته باشم. برای همین کلافه و درمانده بودند. در بازجویی ها حتی از محمود همسرم و یا عارف برادرم که خودشان کشته بودند از من سئوال میکردند! و می پرسیدند که آیا محل آنها را می دانم؟ نمیدانستم که برای آزار من نقش بازی میکنند و یا واقعا سیستمشان آنقدر بهم ریخته بود که این اطلاعات را نداشتند. ولی با توجه به اینکه پرونده بچه های قدیمی توسط کاظم افجه ای از بین رفته بود. این آشفتگی طبیعی می نمود.
هیچوقت آنروز از یادم نمی رود. شب گذشته اش خواب عجیبی دیدم : در زندان بودم و محمود همسر تیرباران شده ام به دنبالم آمده بود تا مرا فرار دهد. پاسداران دنبالمان بودند. محمود همچنان که دست مرا گرفته بود و با من به سمتی نامعلوم می دویدیم. مرتبا می گفت : عاطفه دیگر زندان بس است. دیگر زندان بس است! در جایی پاسداران به ما رسیدند و محمود دست مرا محکمتر فشار داد و ناگهان هر دو به سمت آسمان پرواز کردیم و پاسداران را زیر پای خود در زندان بجا گذاشتیم.... از خواب بیدار شدم. سرم را در میان دستانم گرفتم. ناخودآگاه از شعف خندیدم و به بچه ها گفتم که امروز به محمود ملحق خواهم شد. هنوز وقتی به آن لحظات فکر میکنم با خود می گویم چه چیزی باعث میشد که من هیچ ترسی از مرگ نداشته باشم. چه چیزی باعث شده بود که من یک دختر جوان 22 ساله این چنین مرگ را به سخره بگیرم!
آنروز صبح در راهروی بند، زیر پله ها نشسته بودم و با آرامشی وصف ناپذیر قرآن کوچکی را که همیشه همراه داشتم میخواندم. یکباره از بلندگوی بند اسمم را صدا زدند و گفتند که وسایلم را همراه نبرم. روحیه ام بسیار بالا بود. دوستان هم بندی ام را در آغوش گرفتم. مرگ برایم به مثابه دروازه ای گشوده شده بسوی جهانی دیگر می ماند. جهانی که یقین داشتم یارانم را در آن باز خواهم یافت. در میان بچه های زندانی که تمام راهروی بند را پر کرده و مرا بدرقه میکردند، از پله ها بالا رفتم و به دفتر بند وارد شدم. بادگیر دو روی سبز و قرمزی که در زندان خیلی بدردم میخورد، بر تنم بود. زن چاق و قوی هیکلی بنام محمدی که از زمان شاه به همراه بختیاری شغل شریف! زندانبانی را داشت و از بندهای 311 ما زندانیان قدیمی را خوب می شناخت، در دفتر بند بود. وقتی وارد شدم، محمدی به من گفت: آزادی هستی! باورم نشد. فکر کردم منظورش به قول ما زندانیان "آزادی رو به هوا" می باشد. به او خندیدم. در همین هنگام محمدی از دفتر بند بیرون رفت و یکی از دوستان قدیمی ام که به همراه تعدادی دیگر در میان بازجویان اوین نفوذ کرده و پاسداران او را از خود می دانستند، به دفتر بند آمد و در گوشم گفت : عاطفه داری واقعا آزاد میشی. صدای ما را هم بگوش همه برسون....به او که بی نهایت دوستش داشتم، نگاه کردم و در آغوش فشردمش. آنزمان پسر کوچک فرمانده محمد ضابطی که در 12 اردیبهشت در خانه تیمی با حمله وحشیانه پاسداران و بعد از یک مقاومت جانانه کشته شده بود. نزد این دوستان بود و آنها با عشق از او مراقبت می کردند.
بچه های بند که فهمیده بودند من واقعا آزاد میشوم. ناگهان به دفتر بالا ریختند. هر کدام در حالیکه بغلم میکردند چیزی به من میدادند که به مجاهدین برسانم. حلقه نامزدی و ازدواج- گردنبند طلا – دستبند. اسکناس. مانده بودم، چه بگویم در برابر این همه ابراز احساسات صادقانه. تمام امانتی ها را در جداره دو لایه بادگیر که همیشه در زندان بعنوان مخفیگاه از آن استفاده میکردم، ریختم. یادم نمی آید حتی یک لحظه به این فکر کرده باشم که اگر زندانبانان مرا بگردند و این اجناس را پیدا کنند، چه خطری برایم خواهد داشت؟ فقط دلم می خواست اگر آزاد شدم حداقل بتوانم این امانت ها را به دست سازمان و مسعود برسانم. همه در حالیکه غرق شادی و اشک بودند، به مسعود و مجاهدین سلام می رساندند. مطمئن بودند که من به محض آزادی به مجاهدین خواهم پیوست.
محمدی که وارد دفتر شد، بچه ها پایین رفته بودند. پاسداری به همراه محمدی بود که مرا به او سپرد. وسایلم در بند باقی ماند. بخصوص قرآن کوچکی که در آن بسیار حاشیه نویسی در دوران زندان کرده بودم را بجا گذاشتم. پاسدار مرا با چشم بسته به راهرویی برد و از من خواست کنار دیوار بنشینم. یادم می آید بعد از مدت زیادی بشدت خسته شده بودم. ظهر بود و همه برای ناهار رفته بودند. در همین حین پاسداری از آنجا عبور کرد. با صدای بلند گفتم: من آزادی هستم و مدت زیادی است که اینجا نشسته ام. بلافاصله صدای دو نفر دیگر از سمت راست راهرو به گوشم رسید. آنها نیز با صدای بلند طوری که من بشنوم، گفتند: ما باید به بند برگردیم. صدای حسن محبوبی – پسر عموی محمود همسرم که با هم بسیار نزدیک بودیم- برایم آشنا بود. بعد از رفتن پاسدار چشم بندم را بالا زدم و دیدم که حسن نیز در حال نگاه کردن به من است و میخندد. کنارش هم تا جایی که یادم هست حسن مطعم رحیمی پسر دایی ام بود. هر دو حسن بعدها اعدام شدند. از دیدن آنها در آن لحظه آخر از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم. کمی بعد پاسداری آمد، مرا به اطاقی برد و یک سری کاغذ برای امضا جلوی رویم گذاشت و از اطاق بیرون رفت. به آنها نگاهی انداختم. توبه نامه و قبول کردن مصاحبه تلویزیونی بود که هیچ کدام را امضا نکردم. برای من پرنسیب هایم همیشه بسیار مهم بوده اند . نمی خواستم با امضای این اراجیف آزاد شوم. یک برگه آزادی بین آنها بود که آنرا امضا کردم و یک برگه دیگر نیز قباله ای بود که برای آزادیم از بیرون گذاشته بودند ولی نام نفری که قباله گذاشته بود را نمی شناختم. از قرار، آزادیم از مدتها قبل برای هدف مشخص به دام انداختن خانواده ام تدارک دیده شده و دادگاه اعدام یک صحنه سازی بیشتر نبود. - چگونگی آزادی و فرارم را جداگانه نوشته ام-
بیرون که آمدم در اولین لحظه ای که مطمئن شدم واقعا به مجاهدین وصل شده ام. نامه ای نوشتم و تمام امانتی های بچه ها را ضمیمه کردم و برای مسعود فرستادم. در نامه ام نوشته بودم که یک چیز بیشتر نمیخواهم و آن یک مسلسل است. میخواستم در ایران بمانم و بجنگم. نوشته بودم که مهر من یک مسلسل بود، حالا که محمود کشته شده، شما باید به من بدهید تا جنگم را ادامه دهم.
بعدها کسی که نامه مرا به محمد طریقت منفرد با نام مستعار یاسر، یکی از مسئولین بالای مجاهدین که آنزمان هنوز در تهران بود، داده بود، گفت: "وقتی یاسر نامه ات را خواند به زمین نشست و بشدت گریست." بعدها قسمت هایی از نامه ام در نشریه اتحادیه دانشجویان در فرانسه به چاپ رسید. بعد از چندی، از فرانسه با من تماس گرفتند و خواستند که با قاچاقجی به خارج کشور بروم. قبول نکردم. گفتم که هرگز نخواهم رفت. میخواهم در جایی که محمودها و تمامی یارانم به خاک افتاده بودند، بمانم و با دژخیم بجنگم. عاقبت روزی به درخواست مجاهدین به خانه ای رفتم. کسی از فرانسه با من تماس گرفت که او را می شناختم. محسن رضایی بود. به من گفت: مسعود خواسته است که از ایران خارج شوی. فرمان مسعود را که نمیتوانی ندیده بگیری؟ گفتم : نه. به فرمانده بگوئید که می آیم. و آمدم. اولین دیدارم با مسعود در حیاط اور بعد از یک مصاحبه مطبوعاتی صورت گرفت. یادم می آید تا مسعود بیرون آمد. منصور زاهدی از مسئولان بالای سازمان مرا نزد او برد. مسعود به من نگاهی کرد و با لبخند گفت: امانتها به دستم رسید. او با حالت متاثری به من گفت: آنچه که شما در زندانهای رژیم کشیدید قابل مقایسه با آنچه ما در زندانهای زمان شاه کشیدیم، نیست.
آنروز خوشحال بودم که امانتها را به فرمانده رسانده ام. اما امروز می دانم که آن امانتهایی که زندانیان با آن همه عشق به من دادند. هنوز به مقصد نرسیده است. مقصد آن نه یک فرد، نه یک سازمان، بلکه یک آرمان، آرمان رهایی و آزادی مردم ایران از چنگال رژیم جمهوری اسلامی بود. امیدوارم روزی در میدان آزادی دست در دست کسانی که با عقاید و باورهای مختلف به آزادی باور دارند برقصم و نام تک تک آن یاران را فریاد بزنم.
امروز من سالهای زیادی است که از مذهب عبور کرده ام. هیچ ایدئولوژی دیگری را هم قبول ندارم. جزئی از ذرات این کائتات بودن و آزادی و انسانیت را به هیچ قیمتی نفروختن، باور من است. انسان را نه اشرف مخلوقات بلکه جزء کوچکی از این جهان هستی میدانم. و اگر هنوز خود را در میدان مبارزه با آنهایی که جهان را به خاک و خون برای همه موجودات کشیده اند، می دانم، بخاطر این است که به آزادی و برابری عمیقا باور دارم.
عاطفه اقبال – 14 سپتامبر 2021

این عکس را در استامبول بعد از خروج از ایران در حالیکه بعد از زندان بشدت بیمار بودم، گرفته ام.

لینک و نظرها در فیسبوک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر