۱۳۹۴ بهمن ۲۱, چهارشنبه

حاصل یک انقلاب!



دو کودکند! فقط دو پسربچه که بجای رفتن به مدرسه باید خرج خانواده را در بیاورند. مهدی شانزده سال دارد، روزها در میان آشغالها می گردد تا آهن و پلاستیک و ... جمع آوری کرده،  بفروشد و خرج خانواده اش کند. مثل خیلی از پسربچه هایی که مدرسه نمیروند بعنوان تنها تفریح، با خود تیرکمان دارد. یکروز در مقابل فروشگاهی می ایستد و هجوم جمعیتی را که خرید می کنند، تماشا میکند. میتوان تصور کرد که خود پولی برای اینکه از این فروشگاه ها خرید کند ندارد. نمیتواند دست پدر و مادرش را بگیرد و وارد اینگونه فروشگاه ها شود برای خرید آی پد و آیفون و بازی های کامپیوتری و ماشینهای بازی... میتواند فقط تماشاگر باشد. شاید مثل پسربچه قصه بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری مقابل فروشگاه ایستاده و بخود گفته باشد : کاش مسلسل پشت ویترین مال من بود!

مهدی اما! مسلسل نداشت،  فقط یک تیرکمان کوچک داشت. میگوید نمیدانم چرا! یکدفعه دلم خواست شیشه فروشگاه را بشکنم! وقتی شیشه با صدای بلندی فرو ریخت. ترسیدم! ولی کسی متوجه من نشد! – راستی چرا باید کسی متوجه مهدی میشد! – یک کودک بی پناه در میان هزاران کودک بی پناه دیگر.. مهدی میگوید به سرعت از محل دور شدم ولی چند روز بعد با پسرعمویم که چند سالی از من بزرگتر است باز شیشه چند مغازه را زدم! پس از دستگیری از او سئوال می کنند که چرا اینکار را کرده، سرش را پایین می اندازد و میگوید : انگیزه خاصی نداشتم!

و من با خواندن حرفهای مهدی کوچولو، یاد آن سالهای دور افتادم.

از مدتها قبل از انقلاب در گودهای منطقه دروازه غار، سر و کارم با بخشی از فقیرترین و بی پناه ترین مردم  جنوب تهران بود. به عده ای از زنان آن منطقه سواد می آموختم و جلسه های کتابخوانی برای کودکان داشتم. کودکانی که کم کم تبدیل به کودکان خودم شده بودند. درد و رنجشان قلبم را می فشرد. وقتی با یک باران، خانه هایی که گاه با سی، چهل پله به اعماق گود می رسید، پر از آب می شد و همه برای خالی کردن آب باران شلوارها را بالا می زدند. با آنها همراه می شدم. ولی در وجودم بغض و فریاد شکل میگرفت. بغضی که هر روز بیشتر و بیشتر می شد.


عاطفه اقبال- سال 1357 - دروازه غار در جنوب شهر تهران - همراه دو تن از مادران گود مرادی


امروز وقتی ماجرای مهدی کوچک را خواندم یاد یکی از جمعه هایی افتادم که با بچه های گود برای کوهنوردی به درکه و دربند و کوه های اطراف امامزاده داوود می رفتیم تا یکروز خوب و آموزشی را با هم بگذرانیم. اوایل سال 58 بود. پدران و مادران گود با اعتمادی بی ریا کودکانشان را به دست من می سپردند. باید حتما خودم میرفتم تا بچه ها را تحویل بگیرم. وگرنه نمیشد در جای دیگری قرار بگذاریم و یا کس دیگری را برای آوردنشان بفرستم. آنها که با تعصبی سنتی نمیگذاشتند دخترانشان یک قدم از گود دورتر بروند با اعتمادشان مرا غرق غرور و اعتماد میکردند.

تعداد بچه ها زیاد بود، بعد از انقلاب با شکل گیری شورای عالی اسکان دیگر تنها نبودم. حسن و احمد و من یک جمع کوچک و جدا نشدنی را تشکیل داده بودیم. بعدها فرزانه این دختر جوان زیبا و دوست داشتنی هم به ما اضافه شد. جمع مان را تا دستگیریم حفظ کرده بودیم. ولی دستگیری من و بعدها اعدام احمد و حسن و علی و اکبر....و بسیاری از بچه های گود این خاطره ها را خونین کرد.....بگذریم ..... برویم سر آن خاطره ای که مرا به دستگیری این دو کودک پیوند داد.

یکروز در پایان کوهنوردی های جمعه، فکر میکنم در منطقه دربند، در یکی از کوچه های تنگ سرپائینی با بچه های گود آوازخوان و پرنشاط پائین می آمدیم. در قسمت راست کوچه ماشین های گران قیمت و مدل بالا پارک شده بود و نگاه حسرت این بچه ها را به دنبال خود می کشید. ناگهان سرم را  که برگرداندم،  دیدم تعدادی از بچه ها با سوزنهایی در دست از بالای کوچه تا پایین به تمام ماشین ها خط می اندازند و پایین می آیند! چنان غیظی در نگاهشان بود که مرا لرزاند. وقتی با آنها در مورد کاری که کرده بودند و انگیزه شان حرف میزدم، با پرسشی ساده مرا به چالش کشیدند : چرا ما ماشین نداریم؟ من آنروز جوابی نداشتم به آنها بدهم. براستی چرا همه آن ماشینهای، تازه از کمپانی در آمده،  فقط در مناطق بالای شهر دیده میشد؟ چرا انسانها به بالای شهری، پایین شهری تقسیم شده بودند؟ چرا خانه ها در آنجا سر به آسمان می سائید و اینجا به اعماق فرو می رفت؟ پاسخ را این کودکان خوب می دانستند. از زبان خودم در جلسات کتابخوانی بارها بزبان ساده شنیده بودند که هرگاه  در یک زمین صاف و هموار، یکی شروع کند کم کم خاک یک قسمت را بروی یک قسمت دیگر بریزد. رفته رفته، یک قسمت زمین گود خواهد شد و قسمت دیگر بالاتر و بالاتر خواهد رفت. میدانستند که سهم آنها را جیب های گشاد دزدیده اند. میدانستند که سهم آنها گودی زمین است و بس! اینرا خوب فهمیده و با گوشت و پوست خود زندگی می کردند.

امروز وقتی خواندم که این دو کودک را با پوشاندن لباس آبی، برای تحقیر دور شهر گردانده اند، باز همان بغض به سراغم آمد. آنروز با این کودکان بودم و می توانستم دستشان را بگیرم و اشکهایشان را پاک کنم. امروز اما از کودکان بی پناه میهنم دورم و سهم من فقط دیدن و بغض کردن است. این بود انتهای انقلابی که نه تنها طبقات را دگرگون نکرد، بلکه فقط طبقات جدیدی از غارت و دزدی و چپاول درست کرد و هستی و نیستی این مردم را بالا کشید. آن گودهای جنوب شهر تهران بالاخره بعد از سالها در نبود ما پر شدند ولی بیشمار گودها، حلبی آبادها، کوره پزخانه ها و کارتن ها برای خواب .... در همه جای این کشور ویران سر کشیدند. امروز 37 سال گذشته است. از انقلابی که  جز ویرانه ای از امید و آرزوهای ما در این میهن بجای نگذاشت. یارانم حسن و احمد و علی و اکبر و صفر و بسیاری دیگر،  بر سر این امید و آرزو سر بر دار شدند. محمود همسرم را در حالی که از شدت شکنجه نمی توانست سرپا بایستد، با برانکارد به تپه های اوین بردند. در حالی که من همزمان در زندان قزل حصار اسیر دست دژخیمان بودم. فرزانه که با احمد ازدواج کرده بود، اولین عشق زندگیش را در حالی که طفل او را در شکم حمل میکرد، از دست داد. احمد از درون زندان به عشق دوستی مان نام مرا بر روی دخترک بدنیا نیامده اش نهاد و به پای چوبه دار شتافت. " عاطفه " ی احمد و فرزانه بدون دیدن پدر بزرگ شد. در جمع یاران عاشق، خون جاری شده بود... این رود خون هنوز جاریست.

امروز ما، در هجرت از سرزمینی که کشته هایمان را در آن بجا گذاشته ایم، هنوز نگاه مان بسوی آن پر می کشد. آنها که در آن سرزمین مانده اند اما، با حصارهایی که به دور این میهن کشیده شده، در زندانی بزرگ زندگی میکنند. تا روزی که این زنجیرها گسسته شود. تا روزی که این رود خون خشک شود. تا روزی که آزادی سرودی شود بر لبهای مردمی که در آن زندان بزرگ نه "زندگی" که "روزمرگی" می کنند.

عاطفه اقبال – 22 بهمن 94 برابر با 10 فوریه 2016
http://eghbalatefeh.blogspot.fr/


۳ نظر:

  1. نمی دانم، چرا؟ من، تا وقتی اسم ملت می شنوم بغض گلویم را می گیرد و قلبم می خواهد از حرکت بایستد، یاد فریب و خدعه و حیله ای می افتم که می گوید: این مبهن ماست، ما همه ایرانی هستیم، ما همه متعلق به یک ملت بزرگ تاریخی وپرافتخار هستیم. ما یک مذهب داریم، یک پرچم داریم، ما یک منافع ملی داریم وووو. وقتی تمامی این حرف ها هر روز می شنوم، می خوانم، اما به یاد می آورم، مگر آن بالا شهر نشینان نیز، هم میهن من نیستند؟ پس چرا آنها همه چیز دارند، من حتی هنوز نتوانسته ام قبر مادر، برادر، خواهر و رفیقانم را نیز ببینیم؟ این است در این نوع مواقع فقط به یاد اولین اعلامیه کمون پاریس می افتم که نوشته شده بود: ملت یک افسانه است و انسانیت یک حقیقت. در ملت هم استثمارگر هست و هم استثمار شونده، در ملت هم سرمایه دار جا داردو هم کارگر. ملت همان کیسه زمینی هست که از همه نوع سیب زمینی در اش می شود ، پیدا نمود. آری، در ملت دو سر تضاد طبقاتی موجود هست، آن تضادی که خود را در انباشتن ثروت در یکطرف و انباشتن فقر در طرف دیگر. در ملت، هم کاخ نشین هست و هم کوخ نشین و تا ملت هست طبقات هم هست، استثمار انسان از انسان هست، زندان و شکنجه، تبعیض، تجاور و اعدام هم هست. برای این است، که افتخار می کنم که بگویم و بنویسم: من بی ملتم، بی وطنم، من بی مذهب هستم، من به میهن و نه خدا دارم، من انسانم انسان، انسانی لعنت خورده که آرمان رهائی ،انسان را از جامعه طبقاتی دارد و نه ملت را.

    پاسخحذف
  2. حق کاملا با شما است حمید عزیز

    پاسخحذف
  3. فکر میکنم روی ایده بی ملیت بودن باید زیاد کار کنیم. چرا ما را مجبور میکنند ملیتی اتخاذ کنیم؟ اینها خط کشی های سیاسی ست چرا باید مجبود باشیم واردش شویم. گمان وکلا باید برای پذیرش بی ملت بودن توسط افراد برنامه ای تدارک ببینند. البته آدم هر سرزمینی پا بگذارد دستش یک سری قواعد را بدهند که رعایت کند اما الزام پذیرش ملیت، نه!! حامده

    پاسخحذف