فردا روز تولدم است ولی راستش
دل و دماغش را ندارم. به صفحه ام که نگاه می اندازم سه خبر مرا بیتاب
میکند.
آتنا دختر جوانی که در زندان بین متهمان عادی در معرض بیمارهای
مختلف قرار دارد. او که صدای اعتراضش بجایی نمیرسد و فقط از جان خود برای
رساندن صدایش مایه میگذارد. او جز آب نمی نوشد و گام به گام به مرگ نزدیک
میشود. محمدرضا پورشجری که بعد از چهار سال زندان باز اسیر دست زندانبان
شده است و با وجود دو بار سکته قلبی و انواع بیماریها در اعتصاب غذا بسر
میبرد. وضعیت او نیز نگران کننده است. و سامان 21 ساله که قرار است چند روز
دیگر اعدام شود... هر بار که این اخبار را می خوانم قلبم می لرزد. هر خبری
را برمیدارم خبری دیگری اضافه میشود. خبر زندان... خبر شکنجه... خبر
اعدام...خبر ویرانی.... سی و چهار سال است که به همین ترتیب به پیش میرود.
مملکت ویران ما به دست کسانی افتاده که زندگی را بر سرمان آوار کرده اند.
عکس مادرها و پدرها را که می بینم دلم میگیرد. مادر ستار وقتی از تنها پسرش
حرف میزند. مادر سعید وقتی از بلاتکلیفی سالها سخن میگوید. مادرها... این
مادرهای غمگین... این مادرهای تنها...و دختران و پسران جوانی که بجای رقم
زدن آینده شان و پرداختن به درس و عشق و عاشقی در روزهای جوانی شان، در
زندانها اسیر دست نامردمان هستند.
فردا تولدم است ولی دلم با آنهاست...آنها که به سوی مرگ میروند... آنها که
به اعتراض در اعتصاب غذا هستند.... آنها که به همراه خانواده هایشان به
پیامی چشم دوخته اند که حکم اعدامشان را لغو کند... و من احساس میکنم همراه
با آتنا جز آب نمیتوانم بنوشم... همراه با محمد رضا قلبم در آستانه انفجار
است و همراه با سامان طناب را بر گلویم فشرده می بینم... با آنها گام به
گام بسوی مرگ می روم. نگاهم که به چهره معصومشان می افتد دلم میخواهد از
شرم آب شوم. سامان جان، آتنا جان، محمد جان شرمنده ام... از اینکه شما در
زندان هستید و جانتان را برای آزادی قطره قطره از دست می دهید. شرمنده ام
که آنجا نیستم در وطنم که بیایم و مقابل زندان تا زمان آزادیتان بایستم...
شرمنده ام که نمیتوانم با شما در زندان باشم..شرمنده ام که نمیتوانم
آزادتان کنم... شرمنده ام و این شرمندگی به جانم آتش می زند! سی و چهار سال
پیش در چنین روزهایی من در زندان اوین بودم. بعد از مدتی مرا نیز به عنوان
تنبیه به زندان قصر به میان زندانیان عادی منتقل کرده بودند. آنها را بی
پناهترین مردم در آن زندان غمگین یافتم. هر بار که خلخالی تعدادی شان را
برد و در محوطه پشت زندان اعدام کرد. صدای گلوله ها تنم را لرزاند و به
همراه آن زندانیان بی پناه گریه کردم من که برای بهبود وضع این مردم بپا
خاسته بودم بی پناهترین آنها را در همان زندان یافتم. نمیدانم آتنا امروز
در چه وضعیتی است؟ من که همیشه خود را با آرمانم که طرحی ساده از آزادی و
عدالت بود تصویر کرده ام. امروز خودم را در چهره آتنای جوان که در بند است
دوباره می یابم. و دوباره قلبم با یاد آنروزها فشرده میشود.
این عکس را در ترکیه بعد از خروج مخفی ام از ایران گرفته بودم. تازه چند
ماهی بود که از زندان بیرون آمده بودم. انبوهی از بدنهای زخمی و بیجان
یارانم که بر سر دار رفته بودند، بر شانه هایم سنگینی میکرد. هنوز تنم
بیمار بود. درد و بیماری بر چهره ام رد خود را باقی گذاشته بود. چشمهایم
غمگین به دوربین می نگریست اما آن دخترک نحیف و بیمار آمده بود تا جهان را
سخت بشکافد و طرحی نو براندازد! خاطرات مربوط به این عکس و آنروزها بعدها
منتشر خواهم کرد.
تولدم مبارک اما امشب فقط دلم می خواهد گریه کنم!
عاطفه اقبال - 27 بهمن 93 برابر با 16 فوریه 2015
لینک مطلب در صفحه فیس بوک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر