۱۳۹۳ دی ۱۶, سه‌شنبه

تخته نرد پدر

از زمانی که یادم میاد، اون قدیما تو تهران، تو خونه ی ما همیشه یک تخته نرد گوشه اطاق بود.
از اون تخته نردهای بزرگ چوبی که تابستونا معمولا روی تخت حیاط میگذاشتن و صدای جا به جا شدن مهره ها و انداختن تاس روی تخته نرد به همراه خنده و کرکری خواندنها فضای خانه را پر از شادی و صفا میکرد. بزرگترا تو صف نوبت بازی ... کوچکترا دور تخته نرد با هیجان تماشا می کردند...پدر غالبا پای ثابت بود و دیگران یکی یکی می باختند و جا عوض میکردند. ما نیز کم و بیش در بازی با پدر و شاهد بازی ها بودن، نرد کردن را یاد گرفته بودیم. پدر با همه بچه ها کم و بیش بازی میکرد. براش فرق نمیکرد با کی بازی کنه...و ما با بازی ضعیف یا قوی جلوی او معمولا بقول خودش لنگ می انداختیم. هیچ کدوم هرگز حریف پدر نشدیم. معمولا پدر به ما آوانس میداد و مهره های سیاه رو برمیداشت و به این ترتیب ما یک حرکت جلو می افتادیم ولی بعدش رجز خوانی شروع میشد : بزرگان سیه مهره بازی کنند ... ضعیفان به زردی قناعت کنند... ما به این ترتیب در کنار بازی، با فرهنگ تخته نرد نیز آشنا می شدیم، جفت شش که می اومد همه مون کلی شور و فتور می کردیم.

بعدها وقتی از ایران زدیم بیرون و راهی غربت شدیم. پدر همچنان بازی را با یک تخته نرد کوچک ادامه داد، هر کس که راهش به خانه می افتاد بساط تخته نرد دوباره برپا میشد. یکروز بالاخره باز همون تخته نرد قدیمی از ایران رسید و خاطرات زنده شد...خاطرات آن روزها که در کوچه های کودکی بجا گذاشته بودیم...روزهایی که در هیاهوی سیاست و جنایت گم شده بود... هر کدام از ما که گذری بخونه پدر و مادر داشتیم. بساط تخته نرد رو با پدر بپا میکردیم. و من که سالهای طولانی از خانه و عزیزانم دور بودم، در بازگشتم بیش از هر چیز، خنده و نشاط پدر رو در این بازی دوست داشتم. عکسی که گذاشته ام همان تخته نرد معروف پدر یا بقول ما "پاپاجون" است که برای ما بیادگار مانده تا باز هم گاه بیگاه با آن بنردیم. گرچه تخته نرد بدون پدر دیگر آن صفای قدیمی را ندارد. تخته نرد های این دوره و زمونه هم دیجیتالی شده اند!

برگردم به عقب و به یک خاطره در پیوند با تخته نرد... زمانی که ایران را بعد از نزدیک به دو سال زندانی بودن در زندانهای مختلف جمهوری اسلامی بصورت مخفی ترک کردم. آموزش های تخته نردی پدر خوب به کارم آمد. بعد از گذشتن پر دردسر از مرز ایران و ترکیه، در شهر وان در انتظار درست شدن مدارکم برای رفتن به استانبول، میهمان یک خانواده اصیل ترک بودم. اولین روز بعد از یک خواب مفصل، صبح از خواب بیدار شدم و برای خوردن صبحانه به اطاق نشیمن رفتم. اولین چیزی که در اطاق نظرم را جلب کرد، تخته نردی در گوشه ی اطاق بود... خنده بیکباره بر چهره ام نشست... بوی آشنایی وجودم را لبریز کرد. بعد از صبحانه به پدر خانواده برای تخته نرد بفرما زدم. او که در خانه برای بازی حریف نداشت، اول تعجب کرد که مگر یک دختر هم تخته نرد بازی میکند!؟ بعد بلند شد تخته نرد را آورد، مقابل من نشست و بازی شروع شد. به بازی که نشستیم هنوز باورش نمیشد که یک دختر جوان حریف بطلبد. ولی چند بار که بازی را بردم دیگر هر جا می نشست داستان تخته نرد بازی کردن مرا تعریف میکرد. تا زمانی که از این خانواده جدا شدم بساط تخته در خانه بر پا بود. و این یکی از دلایل نزدیکی من به آنها شده بود. با این پدر حسابی رفیق شده بودیم. دو دختر جوان داشت که نزدیک دیپلم گرفتنشان بود. دخترانش مایل بودند به دانشگاه بروند ولی او با اینکه هم خودش و هم خانواده نسبت به دیگر خانواده های ترک در آن منطقه بسیار روشنفکر به نظر میرسیدند، میگفت دیگر تحصیل برای دخترانم کافیست و لازم نیست دانشگاه بروند... دختران مرا جلو انداخته بودند و من گاه و بیگاه با پدر موضوع را مطرح میکردم. روزی که از آنها خداحافظی کرده و راهی استانبول شدم. پدر خانواده مرا تا اتوبوس همراهی کرد و در لحظات آخر آهسته در گوشم گفت: نگران نباش، دخترانم به دانشگاه خواهند رفت. من مانعشان نخواهم شد و خندید. این بهترین خبری بود که در آن روزهای پرآشوب شنیدم.

یادم می آید روزی با هم به مرکز شهر رفتیم تا عکسی برای کارت شناسایی بگیرم. آنزمان روسری به سر داشتم ولی برای عکس کارت شناسایی ام نیاز به عکسی بدون روسری بود تا بتوانند مرا بعنوان همسر قاچاقچی به استانبول برسانند. یکی از عکسهایی را که گرفتم، آن پدر ترک برداشت و گفت برای کلکسیونم میخواهم. کنجکاو شدم و او در خانه کلکسیون از عکس های تمام کسانی که از نزد او گذر کرده بودند را به من نشان داد. امروز دلم میخواهد یکی از آن عکسها را خودم برمیداشتم تا بتوانم آن چهره جوان را بخاطر بیاورم. قیافه ی سوخته ای که رد مسیر سخت خروج از ایران هنوز بر آن نقش بسته بود. دستهای متورمی که خارهای تپه هایی که شبانه برای گذر از مرز بالا رفته بودیم در آن، جا خوش و چرک کرده بود. اما روحیه ای در این بدن زخمی بود که یک تنه میخواست جهان را سخت بشکافد و طرحی نو براندازد.

چند روز بعد وقتی در کنار آن مرد قاچاقچی بدون روسری در اتوبوس نشستم و به سوی استانبول حرکت کردم. برادرم که در ایستگاه اتوبوس استانبول به استقبالم آمده بود از دیدن من بدون روسری جا خورد و به شوخی و تعجب گفت : چه راحت روسری ات را برداشتی!؟ به این ترتیب من نیز خودم را کشف میکردم... منی که هیچ دگمی را هرگز در زندگیم پذیرا نبودم.

بعدها وقتی به آنروزهای نرد کردن با پدر، و شور و هیجان ناشی از جفت شش آوردن و برد و باخت ها فکر میکردم. میتوانستم تصور کنم که زندگی نیز یک صحنه بازی است. باید در آن نیز با مهارت تمام بقول پدرم " نردید" و مهره ها و امکانات را در جای درست خود قرار داد و همیشه به تاس و جفت شش آوردن دل نبست. چون بقولی :

تاس اگر خوش بنشیند، همه کس نراد است
تاس را خوش بنشاندن، هنر نراد است

عاطفه اقبال - 16 دی 93 برابر با 6 ژانویه 2015

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر