بالااخره منم بدنیا اومدم!...
دویدم و دویدم و دویدم ...تا به دهنه دنیا رسیدم.. فکر میکردم چه خبره..... سرمو که از تو شکم مادرم بیرون آوردم .... تازه دیدم اوضاع پسه ....زدم زیر گریه .... که این، اون دنیایی که من 9 ماه تصور کرده بودم، نیست! خواستم برگردم ...ولی پشت سرم رو بستند و گفتند بمیری، بمونی، باید بیای بیرون... همینه که هست... بعدم بزور منو کشیدن بیرون... بند نافمو قطع کردند تا دیگه فکر برگشت به ذهنم نزنه... بعدم دکتر مرندی منو بسته بندیم کرد و داد بغل مامانم....ساعت ده صبح بود! 28 بهمن اونزمونا در وطنمون و 17 فوریه امروز در فرنگ...هاج و واج بودم.... تنها چیزی که به من جرات موندن رو داد، چشمهای مهربان مادرم بود. دیدم یکی هست که پشت سرم وایسه. دستمو بگیره. و تنهام نگذاره... تا امروزم پشت سرم در هر فراز و نشیبی مثل کوه وایساده......به حرمت وجودش این دنیا برام ارزش داره.... و بعد دیدن چهره ی زیبا و پر ابهت پدرم که با نگاه تیزش با مهر به من می نگریست و بهم حالی میکرد که نترس هواتو دارم...بهم جرات داد...پدر تا آخرش هم پشتم ایستاد تا نیفتم.....مادر و پدر یک کلمه مقدس رو بهم یاد دادند. برای همین یک کلمه تا به ابد بهشون مدیونم : کلمه " نه " .... بعد عشق برادرها و خواهرهای بزرگتری که منو روی شونه هاشون بزرگ کردند..... بعد منم به نوبه ی خودم کوچولوهای خونه رو زیر بال و پر محبتم گرفتم و از عشقشون گرم شدم..... یک فامیل بزرگ که عشق و محبت خصلت اصلیشون بود...دورم را احاطه کرده بود.....محبت خاله ها، دایی ها، عموها و عمه ها و .... ...این همه عشق کم کم گرمم کرد و به دنیا پیوندم زد.......
بعد اومدم و اومدم و اومدم ..... هنوز چند ماه بیشتر نداشتم که سرخک سختی بجونم افتاد... در حال مرگ بودم... مامان برای اینکه خنک بشم منو بغل میکرد و تو کوچه زیر درختا می چرخوند.... بعدم یک نذر خوب کرد که اگه خوب بشم تا هفت سال برام جشن تولد بگیره و عکسمو بیندازه... از این خوبتر نذر تا بحال تو عمرم ندیدم.... نتبجه اش این سری عکس هایی است که من از دو سالگی به بعد هر سال در روز تولدم دارم.. اول یک جشن کوچولو می گرفتند بعد با لباس تازه و خوشگل منو به عکاسی می بردند و عکسمو می انداختند... منم با اون سنم حسابی ژست می گرفتم. یکبار دستم زیر چونه.... یکبار پاهام روی همدیگه... یکبار عروسک به بغل و ................خلاصله بچه که بودم هم تو خونه و هم تو تمام فامیل منو حسابی لوس کردند........... تا هفت سالگی کوچولوی خونه بودم و مثل پروانه از پله های خونه بالا و پائین می رفتم و در حیاط به پر و پای مامان می پیچیدم ..پدر که از راه میرسید همیشه روی زانوهاش می نشستم.....هنوز صحنه های زیبای آنروزها در ذهنم خودش را به تصویر میکشد.... بعد از هفت سال، اومدن برادر کوچکترم باعث شد من قد بکشم و سکوی کوچکترین بچه ی خونه رو رها کنم.... بعد از اون دیگه بسرعت بزرگ شدم... بزرگ شدم.... بزرگ شدم .... از هفت خوان ... عبور کردم تا به امروز رسیدم.
امروز ، اما!............ فامیل بزرگتری هم در دنیای مجازی یافته ام که در چنین روزهایی صفحه ام را با کلمات و تصویرها و ترانه ها گل باران میکنند.... دیروز صبح وقتی از خواب بلند شدم و صفحه ام را گشودم دیدم که از در و دیوارصفحه ام محبت می باره..... سه ساله که در چنین روزی اینجا دیوار صفحه ام گلباران می شه و دوستان به میهمانی صفحه ام می آیند... هیچگاه فکر نمیکردم که میتوان اینهمه دوست نادیده داشت و با تمام وجود بهشون عشق ورزید...نمیدونستم که میشه دست رو در دستهای نامرئی شان گذاشت و به دوست داشتنشون اعتماد کرد............ کسانی که دوست هستند.... از پشت خنجر نمی زنند... ساده و با صفا هستند.....ندیده دوستت دارند....آری سه سال است که روز تولدم علاوه بر نزدیکانم که به سنت همیشگی به دیدارم می آیند.... دوستانی از فرسنگها فاصله به میهمانی صفحه ام می آیند و برایم کلمه و گل و ترانه و کیک هدیه می آورند... و باور کنید که این کلمات، گلها، ترانه ها و کیک ها را با هیچ چیز عوض نخواهم کرد.
روی تک تک کسانی را که به دیدارم آمدند، زنگ زدند، پیام شخصی برایم فرستادند و یا به میهمانی صفحه ام آمدند میبوسم... دوست داشتن شما با کلمات برایم توصیف کردنی نیست. ولی میدانم که امروز میتوانم غمها و شادیهایم را با شما تقسیم کنم و دست در دست شما به دنیایی بهتر گام بگذارم.
دویدم و دویدم و دویدم ...تا به دهنه دنیا رسیدم.. فکر میکردم چه خبره..... سرمو که از تو شکم مادرم بیرون آوردم .... تازه دیدم اوضاع پسه ....زدم زیر گریه .... که این، اون دنیایی که من 9 ماه تصور کرده بودم، نیست! خواستم برگردم ...ولی پشت سرم رو بستند و گفتند بمیری، بمونی، باید بیای بیرون... همینه که هست... بعدم بزور منو کشیدن بیرون... بند نافمو قطع کردند تا دیگه فکر برگشت به ذهنم نزنه... بعدم دکتر مرندی منو بسته بندیم کرد و داد بغل مامانم....ساعت ده صبح بود! 28 بهمن اونزمونا در وطنمون و 17 فوریه امروز در فرنگ...هاج و واج بودم.... تنها چیزی که به من جرات موندن رو داد، چشمهای مهربان مادرم بود. دیدم یکی هست که پشت سرم وایسه. دستمو بگیره. و تنهام نگذاره... تا امروزم پشت سرم در هر فراز و نشیبی مثل کوه وایساده......به حرمت وجودش این دنیا برام ارزش داره.... و بعد دیدن چهره ی زیبا و پر ابهت پدرم که با نگاه تیزش با مهر به من می نگریست و بهم حالی میکرد که نترس هواتو دارم...بهم جرات داد...پدر تا آخرش هم پشتم ایستاد تا نیفتم.....مادر و پدر یک کلمه مقدس رو بهم یاد دادند. برای همین یک کلمه تا به ابد بهشون مدیونم : کلمه " نه " .... بعد عشق برادرها و خواهرهای بزرگتری که منو روی شونه هاشون بزرگ کردند..... بعد منم به نوبه ی خودم کوچولوهای خونه رو زیر بال و پر محبتم گرفتم و از عشقشون گرم شدم..... یک فامیل بزرگ که عشق و محبت خصلت اصلیشون بود...دورم را احاطه کرده بود.....محبت خاله ها، دایی ها، عموها و عمه ها و .... ...این همه عشق کم کم گرمم کرد و به دنیا پیوندم زد.......
بعد اومدم و اومدم و اومدم ..... هنوز چند ماه بیشتر نداشتم که سرخک سختی بجونم افتاد... در حال مرگ بودم... مامان برای اینکه خنک بشم منو بغل میکرد و تو کوچه زیر درختا می چرخوند.... بعدم یک نذر خوب کرد که اگه خوب بشم تا هفت سال برام جشن تولد بگیره و عکسمو بیندازه... از این خوبتر نذر تا بحال تو عمرم ندیدم.... نتبجه اش این سری عکس هایی است که من از دو سالگی به بعد هر سال در روز تولدم دارم.. اول یک جشن کوچولو می گرفتند بعد با لباس تازه و خوشگل منو به عکاسی می بردند و عکسمو می انداختند... منم با اون سنم حسابی ژست می گرفتم. یکبار دستم زیر چونه.... یکبار پاهام روی همدیگه... یکبار عروسک به بغل و ................خلاصله بچه که بودم هم تو خونه و هم تو تمام فامیل منو حسابی لوس کردند........... تا هفت سالگی کوچولوی خونه بودم و مثل پروانه از پله های خونه بالا و پائین می رفتم و در حیاط به پر و پای مامان می پیچیدم ..پدر که از راه میرسید همیشه روی زانوهاش می نشستم.....هنوز صحنه های زیبای آنروزها در ذهنم خودش را به تصویر میکشد.... بعد از هفت سال، اومدن برادر کوچکترم باعث شد من قد بکشم و سکوی کوچکترین بچه ی خونه رو رها کنم.... بعد از اون دیگه بسرعت بزرگ شدم... بزرگ شدم.... بزرگ شدم .... از هفت خوان ... عبور کردم تا به امروز رسیدم.
امروز ، اما!............ فامیل بزرگتری هم در دنیای مجازی یافته ام که در چنین روزهایی صفحه ام را با کلمات و تصویرها و ترانه ها گل باران میکنند.... دیروز صبح وقتی از خواب بلند شدم و صفحه ام را گشودم دیدم که از در و دیوارصفحه ام محبت می باره..... سه ساله که در چنین روزی اینجا دیوار صفحه ام گلباران می شه و دوستان به میهمانی صفحه ام می آیند... هیچگاه فکر نمیکردم که میتوان اینهمه دوست نادیده داشت و با تمام وجود بهشون عشق ورزید...نمیدونستم که میشه دست رو در دستهای نامرئی شان گذاشت و به دوست داشتنشون اعتماد کرد............ کسانی که دوست هستند.... از پشت خنجر نمی زنند... ساده و با صفا هستند.....ندیده دوستت دارند....آری سه سال است که روز تولدم علاوه بر نزدیکانم که به سنت همیشگی به دیدارم می آیند.... دوستانی از فرسنگها فاصله به میهمانی صفحه ام می آیند و برایم کلمه و گل و ترانه و کیک هدیه می آورند... و باور کنید که این کلمات، گلها، ترانه ها و کیک ها را با هیچ چیز عوض نخواهم کرد.
روی تک تک کسانی را که به دیدارم آمدند، زنگ زدند، پیام شخصی برایم فرستادند و یا به میهمانی صفحه ام آمدند میبوسم... دوست داشتن شما با کلمات برایم توصیف کردنی نیست. ولی میدانم که امروز میتوانم غمها و شادیهایم را با شما تقسیم کنم و دست در دست شما به دنیایی بهتر گام بگذارم.
عاطفه اقبال – 29 بهمن 90 برابر با 18 فوریه 2012
تقدیم به دوستانی که در این چند روز در فیس بوک به میهمانی صفحه ام آمدند و آنرا با حضور خود گلباران کردند.
کامنت ها در فیسبوک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر