۱۴۰۰ آذر ۲۴, چهارشنبه

زندگی شاید که نمایشی بیش نباشد

گاه چشمهایم را می بندم و دلم می خواهد که همه این سالها پرده های یک نمایشنامه بوده باشد. بالاخره پرده بالا می رود و تک تک ما به همراه همه عزیزانی که از دست دادیم جلوی صحنه می آئیم دست هم را میگیریم و بالا می بریم . همه هستند. حتی آنها که نقش جلاد را بازی کرده اند، خنجر را کنار گذاشته و کنار ما ایستاده اند. همه اعدام شدگان ، تیر باران شدگان. همه بر خاک افتادگان این راه طولانی لباس خونین را از تن بدر آورده، از خاک برخاسته و با لبخند کنار ما قد راست کرده اند. مانند انتهای فیلم تیتانیک که تمام غرق شدگان از اعماق اقیانوسی که آنها را در خود فرو برده بود، برخاستند، بالای پله ایستادند و با لبخند برای بازی خودشان کف زدند.
نمایشنامه تمام میشود. پرده فرو می افتد و ما با هم می رویم تا زندگی کنیم. می رویم زندگی گم شده مان را بیابیم. می رویم کودکی و جوانی و پیری مان را از نو تجربه کنیم. میرویم دست در دست هم تا انفجار صبح برقصیم.
چشمهایم را باز میکنم. گونه هایم خیس است. درد تا بن استخوانم را می سوزاند.
عاطفه اقبال – 15 دسامبر 2021
عکس در مراسم ازدواج دختر خواهرم. به نقشی که باید در این جشن بازی میکردم تن داده و به مثابه شرکت در یک نمایش خود را آراسته ام. اما غم در عمق نگاهم محو نمیشود که نمیشود.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر