۱۴۰۰ آذر ۲۲, دوشنبه

سیاووش نوروزی یاری از دوران گودهای جنوب

انگار دیروز بود. با یارانی که به گودهای جنوب تهران به شوق سر و سامان دادن زندگی آن مردم فقیر و بی پناه آمده بودند، در سالن طبقه دوم شورای عالی اسکان دور هم جمع میشدیم. عصر که میشد یکی یکی بچه ها، هر کدام از یک گود، از راه می رسیدند. چای می ریختیم و لحظه ای دور هم می نشستیم. ماه رمضان سال 58 بهانه ای بود که هر شب برای افطار در خانه یکی، گرد هم می آمدیم. صمیمی و دوستانه روی زمین کنار سفره می نشستیم و صدای حرفها و خنده هایمان خانه را روی سرش می گذاشت. من آنروزها تنها دختری بودم که در این جمع حضور داشتم. بعدها دیگران هم آمدند. اما جالب بود که نه آن زیباترین و پرشور ترین انسان های زندگی من، تفاوت جنسیتی را احساس می کردند و نه خود من. در شور و شوق جوانی در آرزوها و آرمان های ساده مان با هم یکی شده بودیم. در میان این جمع، سیاووش زیبا و معصوم و ساکت گوشه ای می نشست. زیاد حرف نمی زد ولی لبخندی زیبا چهره اش را روشن می کرد. باید کنار کسی می نشست تا به آرامی با او حرف بزند. سیاووش از بچه هایی بود که خیلی با هم صمیمی بودیم. از بچه هایی که هرگز نتوانستم فراموشش کنم. من اولین نفر از آن جمع بودم که در زمستان سال 59 به زندان افتادم. بعدها که به علت ضربه به سرم در زندان اوین، در بیمارستان شهربانی بستری شدم. هر کدام به بهانه ای با گفتن اینکه برادرم هستند به دیدنم می آمدند. افسران شهربانی و پرستارها هم که حسابی در بیمارستان نسبت به من سمپاتی پیدا کرده بودند همه را راه می دادند. سیاووش هم به دیدنم آمده بود.
بعد از سی خرداد شصت اکثر بچه های شورا از جمله سیاووش دستگیر شدند. سیاووش حدود چهار سال در زندان بود. در جریان تنبیه بند دو قزلحصار او را نیز زیر بدترین فشارها و شکنجه برده بودند. این شکنجه ها و فشارها چنان او را به لحاظ جسمی و روحی بیمار کرد که بعد از آزاد شدن سالها بعد، دچار سکته مغزی شد و این سکته مغزی برای همیشه او را روی صندلی چرخدار نشاند و خاموش کرد. سیاووش دیگر نمی توانست حرف بزند.
سیاووش سرشار از خاطره بود. او شاهد کشته شدن عارف برادرم در خیابان بود. از سلولی که محمود همسرم در شب آخر در آنجا بوده، عبور کرده و نوشته او بر دیوار سلول را برایم آورده بود.
بار آخری که با او تماس گرفتم. دیگر نمیتوانست حرف بزند. یکی از آشنایانش به من گفت، با شنیدن نام شما به هیجان آمده. میگفت، سیاووش از شما و آنروزها با من بسیار حرف زده است. تلفن را که کنار گوش سیاووش برد با او حرف زدم. حرفهایم با خنده و گریه به هم می آمیخت. به او گفتم: سیاووش جان فدایت شوم. چقدر دلم می خواهد ببینمت. چه شد که ما از هم جدا افتادیم. صدای سیاووش را می شنیدم که تمام قدرتش را جمع کرده بود تا بریده بریده بگوید: عا عا عا ط ...ف...ه . صدای گریه اش می آمد و من ویران شده بودم. برایش از آن روزها گفتم و به او گفتم که دلم میخواهد پیشت بودم و در آغوشت می کشیدم. سیاووش گریه میکرد و من گریه میکردم.
به آن آشنا گفتم که او را به فرانسه بیاورید من همه کار برایش خواهم کرد شاید که اینجا راه حلی به لحاظ پزشکی باشد. گفت که توسط آشنایانشان پرونده پزشکی او را به کانادا فرستاده اند و با بهترین پزشک ها مشورت کرده اند و بیماری او درمان ندارد.
چند روز پیش، محمود دوست دیگری از دوستی های بی شائبه آن دوران، خبر پرواز سیاووش را برایم فرستاد. پنجشنبه شب برای همیشه رفته بود. تمام شده بود آن زجر و شکنجه سیزده چهارده ساله... آن یادگار شکنجه زندان. سیاووش دیگر درد نمی کشید. به زمین نشستم و گریستم. بیاد همه ی آن خاطره ها. بیاد همه ی آن ندیدن ها. بیاد همه آن از دست دادنها. بیاد همه ی آن سیاووش ها... و غمگنانه در میان آه و اشک زمزمه کردم:

افسوس که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم از این جمع پراکنده کسی رفت

عاطفه اقبال – 13 دسامبر 2021


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر