ساعت یک و نیم بعد از ظهر باشد. خسته باشی، گرسنه باشی، غذا هم نداشته باشی. خواهر بزرگ از راه برسد با برنج و خورشت فسنجون که سالها نخورده ای. بعد هم در حین رفتن درب ماشینش به میله کنار خیابان بگیرد و فرو رود. برایش نوشتم: درب ماشین قربانی غذا آوردن برای خواهر شد. فعلا فقط ته دیگ ها و فسنجون رو نگاه می کنم چون اگه بخورم تموم میشه.
بالاخره ما هم دل داریم. یه کم به غذائیات بپردازیم.
لینک و نظرها در فیسبوک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر