۱۳۹۸ آذر ۱۳, چهارشنبه

۱۸ شهریور، بهشت زهرا در جستجوی کشته شدگان میدان ژاله

 سحر میشه سحر میشه سیاهی ها بدر می شه

نخواب آروم تو یک لحظه که خون خلق هدر می شه

اول صبح از خانه بیرون زدم و به بهشت زهرا شتافتم. مطمئن بودم که جمعیتی هر چند محدود در آنجا حضور خواهد داشت. به بهشت زهرا که رسیدم با تعداد زیادی از خانواده ها روبرو شدم که بدنبال عزیزان مفقود شده شان آمده بودند. کسانی که از تظاهرات به خانه بازنگشته و خانواده هایشان از رفتن به کلانتری و بیمارستانها چیزی حاصلشان نشده بود. گفتگوی با خانواده ها و کسانی که روز قبل در میدان ژاله بودند، شرایط را از جنبه های مختلف برایم بیشتر عینی میکرد. هفده شهریور شب، ارتش به بیمارستان ها ریخته و زخمی ها را بیرون کشیده بود. تعدادی از تظاهرکنندگان را بنا به اظهار شاهدان عینی در خیابان با گلوله ای در سر اعدام کرده بودند. کلانتری ها مملو از دستگیر شدگان هفده شهریور بود. آنروز بسیاری دیده بودند که جنازه ها را در پشت کامیونها ریخته و با خود برده اند. حدس می زدیم که میخواهند آنها را مخفیانه دفن کنند. خانواده ها در بدر و گریان دنبال بچه ها و آشناهایشان می گشتند. تعدادی مثل من جوانانی بودند که می دانستند آنروز بهشت زهرا تنها جایی است که میشد تجمع کرد. آنهایی که می خواستند نگذارند شمع این جنبش با حکومت نظامی خاموش شود. آنها که به دنبال این بودند تا فضای اختناق را به هر ترتیب بشکنند. من در میان جمعیت با این و آن صحبت می کردم. خانواده هایی که آشناهایشان را شناسایی کرده بودند بی طاقت و اندوهناک گریه می کردند. در این میان با دختر جوانی آشنا شده و با هم در میان جمعیت پرسه میزدیم. آنروزها همه با هم آشنا بودیم. هیچ کس جز مزدوران و ساواکی های شاه غریبه نبود. مردم زود با هم جوش می خوردند. کافی بود بروی کسی بخندی و یا سئوالی بکنی، بلافاصله پیوند برقرار میشد. نظامی ها بهشت زهرا و غسالخانه آنرا محاصره کرده بودند و سعی می کردند با ایجاد فضای رعب و وحشت از تجمع جلوگیری کنند. ولی ما نمی ترسیدیم. مردم با نفرت به آنها نگاه می کردند. لباس شخصی های ساواکی در میان مردم قدم می زدند تا فعالین را شناسایی کنند. هر کس را که حدس می زدیم ساواکی است، با ایما و اشاره به هم معرفی میکردیم. ما، جوانانی که به هم در همانجا وصل شده بودیم، سعی می کردیم فضا را در دست بگیریم. با هم تنظیم میکردیم و هر کدام از گوشه ای بصورت تکی فریاد می زدیم: "مرگ بر شاه". این شیوه باعث میشد حواس نظامی ها به چند نقطه متمرکز شود و نتوانند کسی را دستگیر کنند. بلافاصله بعد از هر شعار محل خود را عوض میکردیم. ساواکی ها و نظامیها می دانستند که هر چه هست زیر سر جوانها است . من آنروزها چادر بسر داشتم و از این چادر نهایت استفاده را می کردم. چادر من آنروزها فقط بخاطر افکار مذهبی نبود، حفاظت نیز محسوب میشد. تعدادی از دوستان چپ من هم بهمین خاطر چادر سر میکردند. زیر آن میتوانستیم شب نامه و جزوه رد و بدل کنیم. خانواده ها با مخفی کردن ما در میان خود، از ما حمایت می کردند. ولی هنوز ترس در میان مردم زیاد بود. ترس و اندوه کشتار ۱۷ شهریور مانع از همه گیر شدن شعارها میشد. هنوز زود بود تا این پرده ی سیاه اختناق سوراخ شود. ما با خانواده ها همدردی می کردیم. جسد بسیاری هنوز پیدا نشده بود و اعتراض ها افزایش می یافت.

یکی از کارمندان پزشک قانونی در آنزمان می گوید : "بعد از هفده شهریور، هجوم مردم به پزشکی قانونی، نشاندهنده کثرت شهدا بود. ما در بهشت زهرا تعدادی را دفن کردیم و آمار دادیم ولی از سرنوشت بقیه آنها اطلاعی نداشتیم. تعدادی از شهدا به خانواده هایشان برای دفن سپرده شدند. بعد از روز ۱۷ شهریور تصمیم گرفتند جنازه ها را دیگر به پزشکی قانونی نیاورند و یکسره آنها را به بهشت زهرا می بردند. ۵۵۵ جنازه در قطعه هفده، بهشت زهرا دفن شد. از طریق ساواک نیز ۳۴۲ جنازه در بهشت زهرا، طی یک ماه به خاک سپردیم. ضمنا مردم عده ای از جنازه‏ هایی را که در هفده شهریور به شهادت رسیده بودند، به بیمارستان‏ها برده بودند و مخفیانه دفن می‏کردند. عده‏ ای هم توسط ساواک و از طریق خودشان انجام می‏شد. از روز ۱۷ شهریور به بعد، شبی، ده تا دوازده جنازه از بیمارستان شهربانی به بهشت زهرا می‏بردیم و دفن می‏کردیم".

آنروز در جلوی چشم ما جسد های بسیاری را به غسالخانه آوردند. جسدهایی که خونین بود. طی مدت حضورم در بهشت زهرا شاهد آوردن صدها جسد بودم. تعداد ۵۷ نفر اعلام شده توسط روزنامه های رژیم شاه به یک جوک می ماند. به همین خاطر تعداد اعلام شده هرگز مورد تائید مردم قرار نگرفت. ولی هیچگاه نیز تعداد واقعی کشته شدگان هفده شهریور سال پنجاه و هفت مشخص نشد*. در تحقیقاتم که در انتهای این نوشته منتشر خواهد شد، با اسناد و مدارک بیشتر به این مسئله پرداخته ام.

آنروز در بهشت زهرا با خانواده ای آشنا شدم که میگفتند جسد دخترشان را ساواک دزدیده است. حدس میزدند در میان جسدهای بی نام و نشانی باشد که به سردخانه بهشت زهرا برده اند. ولی هر چه تلاش کردند به آنها اجازه ی ورود به سردخانه را ندادند. عکس دختر جوانشان را در دست داشتند. من ابراز آمادگی کردم که بروم سردخانه و جسدها را با آن عکس مطابقت کنم! دختر جوانی که همراه من بود نیز با تردید قبول کرد که همراهم بیاید.

هنوز لحظه به لحظه ی آن صحنه به یادم مانده است. کمی دورتر از محلی که بودیم چند پله بود که به سردخانه ای در زیرزمینی تاریک منتهی می شد. ما از جمعیت فاصله گرفتیم و کم کم بدون اینکه جلب توجه کنیم به زیر زمین نزدیک شدیم. اطراف سردخانه خلوت بود. به اطراف نگاه کردیم کسی نبود. در همان حال مرد میانسال و بلند قدی از سردخانه بیرون آمد و بدون اینکه به ما نظری بیفکند، عبور کرد و رفت! به نظر یکی از کارکنان آنجا می آمد. چهره اش به مرده شورها می ماند! از بالای پله ها دیدی زدیم. درب زیر زمین نیمه باز بود. از پله ها آهسته پائین رفتیم. درب را همچنان نیمه باز گذاشتیم. تا نور به داخل بتابد. یادم هست که داخل سردخانه نور بسیار کم سویی داشت. در سمت چپ یخچالهای کشویی قرار داشت که جسدها را در آنها چیده بودند. ولی با نگاهی به اطراف متوجه شدیم که تعداد زیادی جسد خون آلود نیز روی زمین کنار دیوار چیده شده است. برای اولین بار بود که وارد چنین محلی می شدم. هراس داشتم ولی بخودم دل گرمی میدادم. به امید اینکه جسد دختر جوان را پیدا کنیم. اول نگاهی به جسد های روی زمین انداختیم و بعد به سمت یخچال ها رفتیم. یکی یکی از سمت چپ شروع کردیم، کشوها را بیرون کشیدیم. چهره ی سرد و بیروح مرده ها در دلم چنگ می انداخت. بیشتر مرد بودند. هر یخچالی که باز میشد نوری از درون آن به بیرون می تابید. هنوز چند یخچال را باز نکرده بودیم که ناگهان صدای بسته شدن درب سردخانه ما را تکان داد. به سمت درب دویدیم ولی از پشت بسته شده بود. در فضای نیمه تاریک سردخانه با چند یخچال باز که نور به بیرون پخش می کرد تنها با مرده ها مانده بودیم. وحشتی در دل جوانمان دویده بود. با تمام توان شروع به در زدن کردیم. ولی هیچ کس صدایمان را نمی شنید. گویا ما را نیز با مرده ها دفن کرده بودند. فضای سردخانه مرطوب و سنگین بود. بسختی نفس می کشیدیم. دوستم از ترس و شاید هم از سنگینی هوا از حال رفت. او را پشت به در نشاندم و به تنهایی شروع کردم با کفش به درب آهنی سردخانه کوبیدن. همراه با آن با تمام وجود فریاد می زدم و کمک می خواستم. مدتی گذشت تا صدای هیاهو را در پشت سردخانه شنیدم. مردم که منتظر جواب ما بودند از دیر آمدنمان نگران شده و به جستجویمان آمده بودند. از پشت درب، صدای هیاهو قلبم را آرام کرد. در سردخانه را از پشت باز کردند و ما را تقریبا نیمه جان بیرون آوردند. دختر جوان همراه من را روی دست بیرون بردند. من میتوانستم خودم راه بروم و در آن سن و سال بسیار مغرورتر از آن بودم که خرابی حالم را نشان دهم. هنوز از خود می پرسم که با چه دل و جراتی ما در جستجوی یک جسد وارد سردخانه شدیم!؟ ترس برای من یک عنصر منفی محسوب می شد. علاوه بر اینکه نباید می ترسیدم وظیفه ی خودم همیشه می دانستم که به اطرافیانم نیز جرات بدهم. من هیچوقت به خودم اجازه نداده ام بشکنم، بترسم و ... ولی شانه های جوان من چقدر می توانست بار تحمل کند!؟ برای خودم محدودیتی قائل نبودم. در هر صحنه ای همیشه خود را ملزم به جلو رفتن میدیدم. دیگران نیز مرا اینگونه می شناختند. گویا همیشه دردهای دیگران بر شانه هایم سنگینی کرده است.

آری ، از سردخانه بیرون آمدیم. مردم می گفتند، ساواکی ها درب را پشت سر ما بسته اند. آنروز نزدیک عصر از بهشت زهرا به خانه ی خاله ام برگشتم. حالم بسیار زار بود و خودم هم نفهمیدم چطور این فاصله را طی کردم. فقط میدانم وقتی خاله ام درب را برویم گشود، از قیافه ام وحشت کرد. به اطاق بالا رفتم . بقیه ماجرا را خواهرم برایم تعریف کرد، که داستان را برایشان با حالت بُهت شرح داده و بدون شام خوابیده ام. نیمه شب با صدای فریادم همه را از خواب بیدار کردم. کابوس می دیدم. کابوس سردخانه با مرده هایی که در یخچال نیمه باز به من نگاه می کردند. آنشب چند بار از خواب پریده و فریاد زده بودم.

هنوز گاه فکر میکنم که چه جراتی در آنزمان داشتیم! رفتن مخفیانه به زیرزمین سردخانه! تا بحال پایم را به سردخانه و غسالخانه نگذاشته بودم. هنوز دختر جوانی بیش نبودم. چه چیزی مرا این چنین بی باک پذیرای هر خطری به جلو می راند؟ آیا فقط عشق به آزادی بود؟ یا دیدن رنج و درد خانواده ها بود که به من جرات میداد؟ بعد از مدتها وقتی این خاطره را نوشتم، هنوز برایم به مثابه یک کابوس می ماند! یعنی این من بودم که در همه ی این محل ها حضور داشته ام؟ یعنی این ماجراها بواقع اتفاق افتاده بود؟ وقتی خاطراتم را می نوشتم چندین سال از آن ماجرا گذشته بود. من از زندانهای خمینی نیز عبور کرده بودم. ماجراهای بسیاری را پشت سر گذاشته بودم که هر کدامشان بسیار سختتر از ماجراهای زمان شاه بود. روزی خواهر بزرگترم عفت وقتی به ماجرای آنروزها برگشتیم، گفت : عاطفه یادت می آید، آنروز وقتی از بهشت زهرا برگشتی تا چند روز مثل بُهت زده ها بودی و در خواب فریاد می زدی و از جسدهای داخل سردخانه سخن میگفتی! تعجب کردم که هنوز بیادش است و این ماجرا چه اثری روی خانواده در آن روزهای سخت مخفی بودن گذاشته است. ماجرا را همان روز اول برای آنها بصورت ریز تعریف کرده بودم ولی خودم بیادم نبود که خانواده در جریان آنروز و آنچه بر من گذشته، هستند! بعد از سالها وقتی در فرانسه خواهرم و بعد مادرم به صورت ریز ماجرا را برایم تعریف کردند. متوجه شدم که تا آنزمان نفهمیده بودم که چگونه تمامی خانواده در ماجراهایی که تک تک ما در آن شرکت داشتیم درگیر بودند و با ما لحظات را زندگی کرده بودند. آنزمان جوانتر از آن بودم که متوجه شوم این فقط من نبودم که کابوس می دیدم بلکه همه خانواده درگیر کابوسهای من شده بودند. تک و تنها و مستقل از خانه بیرون می زدم و به دنبال دنیایی بهتر خیابانها را با کفش کتانی در می نَوَردیدم. چه روزهایی بود!

امروز خیلی از ماجراهایی که در دو نظام زندگی کرده ام مانند یک فیلم از جلوی چشمهانم عبور میکنند. از اطرافیانم می پرسم. از کسانی که شاهد ماجرا بوده اند سراغ آنروزها را می گیرم. آری . ماجراهایی که برای نسل ما اتفاق افتاد هر کدام به قدری سخت بود که به یک کابوس می مانَد.

تا چندین شب اوضاع به همین صورت بود. کابوس های من ادامه داشت. ولی هر روز صبح به محل قراری ناگذاشته با کسانی که حتی آنها را نمی شناختم، در بهشت زهرا می شتافتم. تنها محلی که هنوز امکان گرد هم آیی وجود داشت. هیچ روزی را از دست نمیدادم. با وجود اینکه خانواده ام به لحاظ وضعیت جسمی ام میخواستند که استراحت کنم ولی آرام و قرار نداشتم . باید بیرون می رفتم. باید راهی می گشودیم تا پرده ی اختناق را بدریم. این درد بسیاری از ما جوانان در آنروزها بود. جوانانی که میعادگاهشان بهشت زهرا شده بود. روزهای بعد هر روز تعدادی از شهدا را دفن می کردند و ما بر سر مزارها حاضر بودیم. در یک قطعه بزرگ تعداد زیادی قبر کنده بودند با بیلهایی در کنارشان. ما در میان گودال ها پراکنده می شدیم و در هر فرصتی شعار می دادیم. کم کم خانواده ها و جمعیت با ما همراهی می کردند. هر روز جمعیت بیشتری در بهشت زهرا جمع می شد. چندین بار سربازان تیراندازی هوایی کردند تا ما را متفرق کنند. وقتی تیراندازی صورت می گرفت، ما درون قبرهای آماده می پریدیم. در مسیر برگشت با خنده به هم می گفتیم، اگر ما را می زدند قبرمان آماده بود و همانجا می توانستند خاک رویمان بریزند. در دنیای جوانی خودمان سر نترس داشتیم و از هیچ چیز نمی ترسیدیم. درون قبر پریدن الان گاهی به نظر من عجیب می آید. چگونه بدون هیچ هراسی داخل قبرها پنهان می شدیم. و با چه فرزی و چابکی از آنها بیرون می آمدیم و سربازان را کلافه می کردیم! بازی موش و گربه ی ما با سربازان شاه در روزهای بعد نیز در بهشت زهرا ادامه داشت.

اما کم کم آنرا به کوچه و خیابانهای شهر کشانیدیم. عصرها به خیابانهای مولوی و میدان اعدام و نزدیک های بازار می رفتیم و سعی می کردیم تظاهرات های کوچک بزن و در رو را جرقه بزنیم. بسیاری از جوانان مثل ما بصورت خودجوش در نقاط مختلف تهران و شهرستانها اینکار را می کردند. تعدادمان کم بود ولی میخواستیم شعله را زنده نگه داریم تا فریادها در گلو خفه نشود. از اول صبح در تلاش بودیم که امروز چه بکنیم و کجا برویم؟ هنوز یک دختر جوان بیست ساله بودم. چنان سرشار از عشق ساختن جهانی بهتر که یک لحظه از تلاش باز نمی ایستادم.

خانواده ام بیاد می آورند که من هر شب با صورت سرخ شده و سوخته از گاز اشک آور و بدنی کبود از ضربات باتوم برقی به خانه برمی گشتم. سربازان با ما در کوچه، پس کوچه ها درگیر می شدند. گاز اشک آور می انداختند و ما هم کم کم یاد گرفته بودیم که برای خنثی کردن گاز اشک آور، آتش وسط خیابان روشن کنیم. این در گیری های کوچک در سراسر کشور کم کم تور اختناق را می شکست و امید می پراکند. وحشت ناشی از کشتار ۱۷ شهریور به تدریج کمرنگ میشد. مردم بیشتری کم کم به جوانان می پیوستند. تظاهرات های کوچک ما کم کم بزرگتر و بزرگتر می شد.

بعد از هفده شهریور، آخوندها از ترس در مساجد پنهان شده بودند و با وجود اصرار ما یک کلمه در محکوم کردن کشتار سر منبر نمیگفتند. در مسجد محل حرف سیاسی را ممنوع کرده بودند! از آنطرف جوانان مسجد محل را مکان تمرکز خود کرده و از آن به بهترین وجه استفاده می کردند. یادم هست ما جوانانی که اصلا اهل مسجد و از این حرفها نبودیم . چنان نمازخوان و مسجد برو شده بودیم که همه تعجب می کردند. نماز شب را امکان نداشت از دست بدهیم و زودتر از ساعت حاضر نشویم. مسجد محل ما – مسجد شارعی- قسمت زنانش در طبقه ی بالا قرار داشت. به این شکل که طبقه بالا نیمه ی طبقه ی هم کف را می پوشاند و با یک نرده به طبقه ی همکف که مردان نماز میخواندند، اشراف داشت. من همیشه زودتر می رفتم تا در ردیف جلو قسمت نرده ها بنشینم با مقدار زیادی اطلاعیه دست نویس برای تظاهرات هایی که خودمان دستنویس کرده بودیم. زمان پخش هم دقیقا زمانی بود که همه به سجده می رفتند. تا همه روی مهر بودند من از آن بالا اطلاعیه ها را به قسمت پایین پرتاب می کردم. همشکل خنده داری که با آن روبرو بودم، وجود زنان مسنی بود که بنا به عادت قدیمی خود در مسجد جا و مکان مخصوص خود را داشتند و به هیچ وجه حاضر نبودند آنرا از دست بدهند! سجاده های خود را نیز به فرش مسجد سنجاق می کردند و این سجاده ها همیشه در مسجد می ماند و کسی جرات نداشت به آنها دست بزند! مشکل این بود که آنها صف اول را قرق کرده بودند. برای همین من و یکی از دوستانم که گاه همراه من می آمد. ناچار بودیم خیلی زودتر از آنها که خیلی زود! به مسجد می آمدند، بیاییم و سنجاق ها را باز کنیم و جاها را عوض کنیم و در جلو مستقر شویم. همیشه هم با نگاه چپ چپ آنها روبرو بودیم! این یکی از درگیریهای خنده دار ما در آنروزها بود. از طرفی برای ما بعنوان دختران سربراه ، نمازخوان، دیندار که به جای عیاشی! به مسجد می آیند و نمازشان را از دست نمی دهند، خواستگارهای زیادی در مسجد پیدا می شد که کلی اسباب خنده را فراهم میکرد. زنانی که برای پسرشان در مساجد دنبال دختر نجیب و نمازخوان میگشتند! ناگهان بعد از اینهمه سال که مسجد جای مسن ها شده بود با دختران جوانی مواجه شده بودند که به مسجد می آمدند! جالب اینجا بود که دوستان چپ من هم به همین شکل با چادر به مسجد می آمدند و ادای نماز خواندن در می آوردند! وای بحال اینکه می فهمیدند اینها زیر این چادر کمونیست هستند! آنروزها به چه چیزهای ساده ای می خندیدیم و دلشاد بودیم. ما فقط یک نفس هوای تازه می خواستیم و دیگر هیچ!

یادم هست که خمینی تازه بعد از یک هفته وقتی تور اختناق کمی شکسته شد و دید که فضا مناسب شده و بد است دیگر به صحنه نیاید . آن اطلاعیه ی معروف را داد که : " کاش با شما میبودم و با شما شهید می شدم!!"

آخوندها نیز بعد از اطلاعیه ی خمینی جانی تازه گرفتند و کمی فضای مسجد ها باز شد ولی تا آخر شهریور فضا به همین شکل بود. هنوز مردم با حکومت نظامی در یک فضای وحشت و ترس بسر میبردند . فضا فضای انتظار بود. آن چند تظاهرات بزرگ که از عید فطر- 13 شهریور آغاز شده و در 16 شهریور به اوج خود رسیده و در 17 شهریور به خون کشیده شده بود ناگهان فروکش کرده و مردم در یک بهت و انتظار بسر می بردند. تا آخر شهریور تقریبا وضع به همین شکل بود. جوانان در خیابانها با تاکتیک بزن و در رو فضای فریادها و تظاهرات های کوچک را زنده نگه می داشتند. شب نامه هایی که با دست نوشته می شد و یا با امکانات خیلی کم تایپی و شیوه های ابتدایی تکثیر در ابعاد محدود درست می شد نیز خانه به خانه و دست به دست می چرخید. شبها کارمان این شده بود که در خیابانها و کوچه های اطراف شب نامه ها را در خانه ها بیاندازیم. شبها چند نفر با هم در هر محله ای شمع دستمان می گرفتیم و دور کوچه ها می گشتیم و میخواندیم: آخوندها نیز بعد از اطلاعیه ی خمینی جانی تازه گرفتند و کمی فضای مسجد ها باز شد ولی تا آخر شهریور فضا به همین شکل بود. هنوز مردم با حکومت نظامی در یک فضای وحشت و ترس بسر میبردند . فضا فضای انتظار بود. آن چند تظاهرات بزرگ که از عید فطر- 13 شهریور آغاز شده و در 16 شهریور به اوج خود رسیده و در 17 شهریور به خون کشیده شده بود ناگهان فروکش کرده و مردم در یک بهت و انتظار بسر می بردند. تا آخر شهریور تقریبا وضع به همین شکل بود. جوانان در خیابانها با تاکتیک بزن و در رو فضای فریادها و تظاهرات های کوچک را زنده نگه می داشتند. شب نامه هایی که با دست نوشته می شد و یا با امکانات خیلی کم تایپی و شیوه های ابتدایی تکثیر در ابعاد محدود درست می شد نیز خانه به خانه و دست به دست می چرخید. شبها کارمان این شده بود که در خیابانها و کوچه های اطراف شب نامه ها را در خانه ها بیاندازیم. شبها چند نفر با هم در هر محله ای شمع دستمان می گرفتیم و دور کوچه ها می گشتیم و میخواندیم: ”سحر میشه سحر میشه - سیاهی ها بدر می شه - نخواب آروم تو یک لحظه که خون خلق هدر می شه“. تا آخر شب یک بازی موش و گربه با سربازان حکومت نظامی داشتیم در کوچه هایی که دهها هزار در رو داشت و در خانه هایی که برای مخفی شدن برویمان باز بود.

یادم هست که از ابتدای تابستان آن سال در موسسه ملی زبان ثبت نام کرده و هر هفته دو شب کلاس زبان داشتم. کلاس برایم محلی شده بود برای کار سیاسی. بچه های دیگر کلاس بقول ما آنزمان کمی سوسول بودند. یادم می آید که سریالی آنزمان قبل از ۱۷شهریور پخش می شد که خیلی طرفدار داشت. نام آن یادم نیست. ولی در قسمتی از سریال دو جوان عاشق بنام حبیب و عاطفه بودند که یکی برایشان می خواند : عاطفه خانم اوفینا ، حبیب نیومد اوفینا! در کلاس زبان نیز گاهی پسر جوان شیطانی از پشت برای من می خواند: عاطفه خانم اوفینا و من به همراه بچه های کلاس می خندیدیم..

آنروزها همه چیز با هم در آمیخته بود. مرزها اینقدر جدا نبود. زندگی اجتماعی و سیاسی با هم یکی بود. من این شرایط را دوست داشتم. این آزادی مطلق انتخاب را. خودم با دوستانم تعین میکردیم چه بکنیم و چگونه. هیچ اجباری نبود. هر کدام در صحنه یک رهبر بودیم که بخوبی از عهده سازماندهی بر می آمدیم. هر کدام برای خودمان یک ارگانیزاسیون بودیم. منتظر خط گرفتن از کسی نمی ماندیم. خودمان خط می دادیم و خودمان هم خط را پیش می بردیم. خودمان هم با یکدیگر صفا می کردیم و میخندیدیم. هر جمعه نیز کوه می رفتیم و با آزادی مطلق سرود می خواندیم : سر اومد زمستون، شکفته بهارون، گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون...

فضای آنروزها در کوه هوایی دیگر داشت. هوای آزاد کوه همیشه ما را سرشار از انرژی میکرد و برای هفته ی بعد با نقشه های بیشتر باز میگشتیم. نسیم خنک در بلندای قله ها به صورتمان می خورد. صبح خیلی زود در تاریکی راه می افتادیم و به سمت توچال و سنگ سیاه می رفتیم. چه شاد و سبک بال بودیم. عین خیالمان نبود که فردا کجا هستیم و چه می کنیم؟ مهم این بود که آنروز با هم بودیم.

چه روزهایی بود . گاهی دلم برای آنروزها، آن فضا و آن یاران بی ریا تنگ می شود. گاهی حسرت آن روزهای پرشور و تلاش ولی بی غم را میخورم. چون پرنده ای آزاد بودم و خدا را هم بنده نبودم.

عاطفه اقبال - ۱۳ آذر ۹۸ - 4 دسامبر 2019

  • در مورد هفده شهریور ما همیشه از میدان ژاله تهران حرف میزنیم، در حالیکه آنروز در شهرهای بزرگ دیگر نیز تظاهراتی برپا بود که همگی به خون کشیده شد. و از آمار آن هیچ اطلاع دقیقی در دست نیست. متاسفانه هیچ کار تحقیقی درستی در مورد آمار کشته شدگان سراسری هفده شهریور انجام نگرفت. آنروزها هنوز اینترنت و ارتباطات به شکل امروزی وجود نداشت. رابطه هایمان در زمینه اطلاع رسانی بسیار محدود بود. در شرایط بگیر و ببند آن زمان نیز هیچ کس به این فکر نکرد که نام این کشته شدگان را جمع آوری کند. در این مورد در انتهای کتاب، اسناد و مدارک بیشتری را منتشر کرده ام.
  • قسمت تکمیلی هفده شهریور و کار تحقیقی که روی آن انجام داده ام را در انتهای این کتاب با عکس های متعدد منتشر خواهد خواهم کرد. سعی خواهم کرد هر چه زودتر این کتاب را به چاپ برسانم.
  • مصباحی مقدم در جایی گفته بود که نقش غیر روحانیون در انقلاب یک اپسیلون بوده! من با چاپ این کتاب خواهم گفت که نقش روحانیون حتی همان یک اپسیلون هم نبوده است.

لینک به قسمت اول - هفده شهریور جنایت مشترک شاه و خمینی

#اسناد_انقلاب_اسلامی #انقلاب_۵۷ #هفده_شهریور

لینک و نظرها در فیسبوک


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر