من بدنبال تو میگردم. انسان. من که تو را آفریدم
و در بهشت برین جا دادم. ولی تو از من به زمین نکبت گریختی
خدا در جستجوی انسان
دی شیخ گرد شهر همی گشت با چراغ
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتم که یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست*
نشسته بودم و به موزیک بتهوون گوش می کردم. ناگهان شنیدم که کسی با مشت به درب می کوبد. درب را گشودم.کسی به درون خانه پا گذاشت. پیرزنی یا شاید پیرمردی، اصلا نمی دانم! پیر بود یا جوان! زشت بود یا زیبا!
...
هیچ بیادم نیست! ولی مهم نیست. بالاخره درب خانه کوبیده شده و کسی به درون آمده بود.
...
هیچ بیادم نیست! ولی مهم نیست. بالاخره درب خانه کوبیده شده و کسی به درون آمده بود.
کسی که مثل هیچ کس نبود. کسی که مثل همه بود.
آمد. آهسته و آرام کنار آتش بخاری نشست. سردش بود. نه، اشتباه می کنم. نمی تواند سردش بوده باشد، چون گویا خود از جنس
آتش بود! یا شاید که از جنس خود سرما ؟!
براستی نمیدانم! مهم نیست. مهم این است که کسی درب خانه را کوبیده و به درون آمده و کنار آتش نشسته بود. ولی چرا حرف نمی زد؟ هاله ای از غم روی چهره اش نشسته بود. گویا گمشده ای داشت.
در سکوت نشستم. آنقدر نشستم تا شنیدم که آهسته می گوید:من به دنبال انسان می گردم! آیا تو سراغی از او نداری؟
فکر کردم شاید که دیوانه است. ترسیدم. گفتم نکند که از تیمارستان فرار کرده باشد. نگاهش گویا تا اعماق مرا خواند. آرام به من نگریست و گفت : نترس. دیوانه نیستم....
در صدایش آرامشی بود که مرا آرام میکرد.اینبار بسادگی جواب دادم : انسان! ولی همه جا انسان وجود دارد. تو به دنبال که میگردی؟اینبار نوبت او بود که چنان نگاهم کند که گویا دیوانه ای هستم که از تیمارستان گریخته ام. و من باز ترسیدم. او نگاهش را به زمین دوخت. بقدری طولانی که آرام گرفتم.
آنگاه در حالی که به نقطه ای در پشت سرم خیره شده بود، گفت: نه فرزندم. همه دوپاهایی که روی زمین راه میروند، انسان نیستند. انسان را من آفریدم و در بهشت برین جایش دادم ولی او از من به زمین نکبت گریخت. برای همین است که عرش را ترک کرده و به دنبال گمشده ام به زمین آمده ام. باید که او را بیابم و به او بگویم که شیطان نیز به دنبال او به زمین گریخته و عهد کرده که او را نابود کند.باید زودتر از شیطان به او دسترسی پیدا کنم. وگرنه اگر شیطان موفق به نابودی او شود، زمین و زمان نیز نابود خواهند شد.....
سکوت بین جملاتش فضای اطاق را سنگین می نمود. احساس کردم که نفس کشیدنم سخت می شود تا اینکه صدایش دوباره در فضا طنین افکند : همه ی تاریخ را پی او درنوردیده ام. ولی هر جا که رسیدم شیطان زودتر از من رسیده و ردهای او نابود کرده بود. همه دوپاها نیز متحد با شیطان به دنبال انسان می گردند تا نابودش کنند.
مکثی طولانی در میان حرفهایش نشست. و من منتظر و نگران سرم را میان زانوانم
فرو بردم.......
صدای او که گویا از قعر قرنها می آمد، رشته افکارم را دوباره گسست:
....من زمین را، و زمان را، برای او آفریده بودم. او معنای هستی است. معنای عشق ، معنای تولد و باروری در روی زمین. دلیل رویش گیاهان و جاری شدن آبها و بارانها.... دلیل تابش آفتاب و سو سو زدن ستاره ها......... ....به چه دل ببندم اگر او را نابود کنند؟
بعد از سکوتی کوتاه، با صدایی بریده بریده دوباره زمزمه کرد :
...به چه دل ببندم... اگر او را نابود کنند؟
در آهنگ صدایش گم شده بودم. دیگر نمی شنیدم چه میگوید...
....بیادم می آمد که........ چه گوارا را در بولیوی به خاک کشیدند... گاندی را در هند... عیسی را در جلجتا.... موسی را در تهران.... و هزاران هزار را در پای چوبه های دار در هر گوشه جهان....
چهره ام به زردی گرایید. یعنی او نمیداند که انسان را گردن بریده اند! یعنی زمین و زمان نابود خواهد شد؟ ترس مبهمی مرا فرا گرفت.
ناشناس که دیگر از جا برخاسته بود، گویا دوباره مرا تا اعماق وجودم خواند. چون به آرامی در حال رفتن زمزمه کرد : اما شنیده ام که او در هر سرزمینی که به خاک افتاده، در سرزمینی دیگر دوباره از خاک برخاسته تا خود را تکثیر کند. شنیده ام که او نیز به دنبال جاودانگی می گردد!
سرم را که از روی زانوانم بلند کردم. بیگانه ی آشنایم دیگر نبود. آتش بخاری همچنان زبانه می کشید. موزیک بتهوون در تصویر جنگ و صلح ادامه داشت. آیا خواب دیده بودم؟ آیا بیگانه من رویایی بیش نبود؟ نمیدانستم ولی بویی نا آشنا در اطاق وجود داشت. بویی که بیگانه بود. بویی که آشنا بود. بویی که مثل هیچ بویی نبود. بویی که مثل همه بوها بود.
براستی کسی آمده و کسی رفته بود.
عاطفه اقبال 15 آذر 82 برابر با 25 دسامبر 2003
- این شعر در سال 2003 با نام مستعار صوفی حداد منتشر شده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر