۱۴۰۱ فروردین ۱۴, یکشنبه

این نسل بی ریشه نیست

سحر بهشتی خاطره ای از ستار را به قلم کشیده است. او تعریف میکند که ستار با اینکه خودش کارگر بود و برای هر سکه کلی زحمت میکشید. یکروز سیزده بدر چند سال قبل از اینکه به دست ماموران جمهوری اسلامی زیر شکنجه کشته شود، میرود مرغ بخرد برای تهیه ناهار. وقتی به خانه برمیگردد، می بینند دستش خالی است. بعد می فهمند که مرغ رو خریده اما به مردی که پول خرید مرغ را برای خانواده اش نداشته، داده است...
داستان کامل رو از زبان سحر در زیر نوشته آورده ام اما با خواندن این خاطره به فکر فرو رفتم. براستی نسلی که برای آزادی و برای مردم بپا خواست در هر زمانی این چنین بود. نسلی که آرزوهایش فقط زندگی خودش نبود بلکه درد مردم محروم را داشت. از این نسل آنها که در این مسیر کشته شدند این چنین بودند. بسیاری از آنها که هنوز زنده هستند نیز این چنین هستند. من نیز در زندگیم این چنین بوده و هستم. ما به رویاهایمان چنگ زده ایم و آنها را نمی توانیم رها کنیم. رویاهای ما برای دنیایی بهتر به ما توان زندگی کردن می دهد. من دنیایم در این رویاها خلاصه میشود. اگر این رویاها نبود که اصلا زندگی کردن در چنین دنیایی برایم ارزش نداشت. دنیایی که مردم لحظه مره در آن مثل پشه له می شوند. کشته و آواره می شوند.
یادم می آید در زلزله شهریور سال 1347 در خراسان، با عارف برادرم که آنزمان پانزده شانزده سال بیش نداشت در یک اطاق بودیم که خبر از رادیو پخش شد. عارف ناگهان زیر گریه زد و با هق هق میگفت: آخه این مردم بیچاره چه گناهی دارند که اینطور کشته می شوند؟ گریه اش تمامی نداشت و من که هنوز کودکی بیش نبودم با اندوه به او می نگریستم. در آن زلزله که در یکی از محرومترین مناطق کشور روی داد، بیش از ده هزار انسان کشته شدند. و من هنوز چهره غمگین و اشکهای عارف را در غم این مردم بیاد دارم.
پدر تعریف میکرد، در زمان زندان با پدری که پسرش را اعدام کرده بودند هم بند بوده، این پدر تعریف کرده: "به پسرم پول داده بودم که برود برای خودش کفش بخرد. به خانه که آمد کفش نداشت. از او پرسیدم چرا نخریدی؟ گفت خریدم اما کس دیگری از من بیشتر نیاز داشت به او دادم. "
یادم می آید تابستان بود. در گودهای جنوب برای دادن دارو به خانه پیرزنی پا گذاشتم. خانه که نه! آلونک در گودی که با سی چهل پله به اعماق زمین فرو می رفت. در زمان تمدن بزرگ! خانه های مردم گود در چنین گودال هایی قرار داشت که با هر باران تا نیمه پر از آب می شد و ناچار بودند سطل سطل آب را به بالای گود بیاورند و خالی کنند. بارها با آنها در اینکار همراه شدم و درد و رنجشان را به چشم جان دیدم. آری آنروز به آلونک پیرزن که پا گذاشتم در آن گرمای سوزنده تابستان دیدم که قلبش بی قرار از گرما بشدت می تپد و هوای خفه و داغ آلونکش را به کوره تبدیل کرده است. دارو را دادم و سراسیمه به سمت خانه دویدم. بغض گلویم در خانه منفجر شد. از مامان کمک خواستم. بدون هیچ حرفی با تاثری که در نگاهش معلوم بود پنکه خانه را آورد و به من داد. فاصله خانه تا گودها را نمیدانم چگونه پیمودم تا پنکه را به پیرزن بدهم. وقتی باد خنک آن به روی صورتش زد چنان صمیمانه نگاهم کرد که شرم کردم و قبل از اینکه به او فرصت تشکر بدهم، از آلونک بیرون زدم. در ذهن جوان من اینگونه تصویرها دردناک و باور ناکردنی بود.
بچه های پرشور نسل من این چنین بودند. نسل قبل من و بعد از من هم همینطور. از ابتدای تاریخ همیشه کسانی بودند که رویاهایشان از روزمرگی ها والاتر و بالاتر بوده است. مطمئن هستم در لابلای خاطرات چنین انسان هایی از این یادها فراوان وجود دارد. در خاطرات ما و شما که امروز اینجا ایستاده ایم. نسل امروز بر پایه چنین سرمایه هایی است که در برابر حکومت توتالیتر و جنایتکار جمهوری اسلامی ایستاده و آبان ماه و دی ماه و خرداد و شهریور و روزهای قیام و مبارزه را خلق میکند. این نسل بی ریشه نیست. از زیر بوته به عمل نیامده. این نسل ریشه ی مقاومتش در مقاومت صدها هزار انسان مبارز جان گرفته است. این چنین است که امروز آتنا و آرش و گلرخ و دیگران که برای کمک به کودکان کار دور هم جمع شدند را هم تحمل نمیکنند چون می دانند که در این همبستگی و یاری و درد مردم داشتن، مبارزه و مقاومت خوابیده است. ستار را تحمل نمیکنند چون مقاومتش در مقابل دژخیم در زیر شکنجه هم با لبخند همراه است. این لبخند نابودی دژخیم را نوید می دهد. بله، ستار، رامین، نوید، پویا، عارف، ندا، آتنا، نرگس، آرش، حسین، مجید و گلرخ و دیگران همگی در امتداد یک رویا و آرزو مبارزه کرده و می کنند. در راستای عشق به مردم و به آزادی. این زنجیری است که ریشه در قدمت تاریخی بلند دارد. برای همین قوی است. برای همین دژخیم را می ترساند.
خاطره سحر بهشتی در مورد ستار را بخوانیم و به یاد انسانهایی زیبا چون ستارها درود بفرستیم.
عاطفه اقبال - 3 آوریل 2022
سحر بهشتی: " از امروز میخام بنویسم تا بدونید زندگی‌ام چی بود وچی شد! اسمش رومیگذارم خاطره! چند سال قبل از قتل حکومتی داداشم ستار بهشتی در چنین روزی قرار بود دور هم جمع بشیم وبرنامه سیزده_بدر داشته باشیم. ستارپول زیادی نداشت رفت مرغ بگیره برای جوجه کباب.وقتی برگشت دستش خالی بود. اومد خونه و گفت فردا من یه غذای جدید میخام بدم برای سیزده بدر! من گفتم میخای کباب چنجه درست کنی؟ داداش ستارم یه آهی کشید و گفت اونایی که ندارن نون خالی میخورن ما هم مثل اونا! مامانم پرسید مرغ نخریدی؟ که ستار بهش گفت یه آقایی اومده بود التماس می‌کرد به فروشنده مرغ که بهم مرغ بده جلوی زن و بچه ام خجالت میکشم! فروشنده مرغ هم با گفتن اینکه هنوز از قبل بدهکاری قبول نمیکرد که باز نسیه بده بهش. ستار به مامان گوهرم گفت دیدم اگه من بیام خونه جوجه درست کنم نمی تونم بخورم از فکر اون مردو التماسش به فروشنده!مرغ خریدم اومدم بیرون ایستادم! تا اون مرد از مرغ فروشی بیاد بیرون، وقتی اومد بیرون دیدم سرش پایینه و یه حال غریبی داره. اومد بره منم رفتم کنارش و به اون مرد مسن گفتم: «بابا جان من اگه یه خواهشی ازت بکنم بعنوان عیدی برام انجام میدی؟ ستار میگفت اون آقا یه نگاهی کرد گفت: عید؟ کدوم عید؟کدوم عیدی؟» ستار تعریف می کرد چند دقیقه ای از اینطرف و اونطرف باهاش حرف می زدم و مرد اصلا نه گوش می‌کرد و نه توی اون عالم بود. رسیدیم به یک فرعی همین که پیچیدیم توی فرعی گفتم بابا جان من بیشتر از یک ربع هست دارم دنبالت میام یه جواب بده لطفا اگه ازت چیزی بخام بعنوان عیدی بهم میدی؟ داداش ستارم می گفت و توی چشماش اشک حلقه زده بود شاید باور نکنید اما اگه غرورش اجازه میداد زار میزد اینقدر که از این صحنه ناراحت شده بود. بهرحال اون مرد میگه؛ «چی میخای از‌جونم چه عیدی ای میخای من پیش زن‌ و بچه ام خوار شدم تو دیگه چی میخای مثل زالو چسبیدی‌ به من!» ستار گفت: من‌گفتم بابا جان عیدی من چیز سختی نیست فقط یک کلمه است در پاسخ خواسته من بگی باشه! مرد بی خبر میگه پسر دست از سرم بردار چیو بگم باشه؟و ستار میگه این هدیه عید من به شماست و هدیه شما به من هم برای عید یک کلمه است. لطفا قبول کن و بگو باشه! اون مرد قبول کرد و با اصرار به ستار میگه شماره تلفنت رو بده بهم با هم کمی حرف میزنن و شماره ردو بدل میکنن از اتفاق آن مرد یک معمار کار کشته بوده که مدتی بدلیل بیماری نمی تونست کار بکنه و کمی بهتر شده بود و میخاست بعد از نوروز مجددا شروع بکار بکنه. اون سیزده بدر هیچ وقت یادم نمیره. ستار گفت فردا براتون املت کباب درست می کنم و چه لذتی داشت اون روز و اینکار ستار."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر