۱۳۹۷ خرداد ۲۱, دوشنبه

آن کودک شیرخواره در آغوش لاجوردی جلاد



هنوز یادم هست. در زندان قزلحصار بود که ناگهان از تلویزیون آن خبر تلخ و دردناک را شنیدیم. لاجوردی همچون جغدی شوم بر سر کشته شدگان ۱۹ بهمن سال ۶۰ قدم میزد و کودکی در آغوشش بود. او را جلوی دوربین نمایش می داد بعنوان، نماد پیروزی خود بر مجاهدین. جسد موسی خیابانی و اشرف ربیعی زیر پایش بودند و فرزند اشرف و مسعود در آغوشش. آنروز لاجوردی آواز مرگ را بر سر پیکرهای پاک موسی و اشرف و ...... سر داده بود. او فکر میکرد جاودانه است. سالها بعد وقتی از دادستانی معلقش کردند، به دست اکبر اکبری در خیابان از پای درآمد و به جهنم وجود سیاه و نحس خود پیوست.

هنوز چهره معصوم آن کودک یادم هست. محمد (مصطفی ) پستانکی بر دهان داشت. کلاهی سیاه بر سر و در پتویی زرد پوشیده شده بود. همچنان که لاجوردی با خبرنگار حرف میزد، او گاه گاه ناله ای از گلو بیرون می داد. لاجوردی مقابل دوربین سعی میکرد، خود را با او مهربان جلوه دهد. ولی ما سیاهی وجود او را می شناختیم. در راهروی بلند قزلحصار از خشم بخود می پیچیدیم. شب در طبقه سوم تختم آهسته سرم را در بالش فرو بردم و گریستم. روز بعد گروه هایی از زندانیان اوین را به تماشای پیکرهای آن دلیران بردند. تعدادی از آنها به موسی و اشرف و دیگران، با خواندن سرود، سلام نظامی داده بودند. آنها را از همانجا به میدان تیرباران بردند. از میان آنها بیژن کامیاب شریفی را که هم محله ای ما بود، می شناختم. پسر نوجوان پانزده – شانزده ساله ای که دوست برادر کوچکم بود و همیشه به خانه ما رفت و آمد داشت. دلم آتش گرفت.

بیژن کامیاب شریفی

از سرنوشت مصطفی بی خبر بودم. تا اینکه سالها بعد فهمیدم او را به پدر و مادر مسعود رجوی تحویل داده و مجاهدین بصورت مخفی از ایران خارجش کرده اند. بعدها مصطفی را نزد مادر جون ( مادر مریم ) در بغداد دیدم. اشرف دختر مریم نیز آنجا بود. سودابه از مسئولین بالای مجاهدین، مسئولیت حل مسائلشان را داشت. خواهر مجاهدی بنام سیما نیز شبانه روز نزدشان بود و کارهای آنها و مادرجون را حل و فصل میکرد. بچه ها به سیما که دختری مهربان و خوشرو بود، علاقه ای خاص داشتند. مصطفی و اشرف، بعدها همراه با بچه های کوچک به خارج کشور منتقل شدند. سیما و مادرجون هم با آنها به فرانسه رفتند. آنجا آنها را به یکی از بهترین مدارس آن منطقه گذاشتند. هر دو با حفاظت به مدرسه تردد میکردند و از شاگردان ممتاز و درسخوان بودند. تا جایی که میدانم معلم خصوصی هم داشتند که به درسهایشان کمک میکرد. من آنزمان همراه با مجاهدین در عراق بودم. اما خواهرم عفت و چند نفری از اطرافیان که در فرانسه بودند و به اور رفت و آمد داشتند، گاه آنها را میدیدند.


سالها بعد، آندو نیز همراه دیگر نوجوانان از درس و مدرسه خود جدا شده و به تشکیلات مجاهدین در عراق بازگردانده شدند. آنچه بر آنها در عراق گذشت، در این نوشته نمیگنجد. من آنروزها از مجاهدین جدا شده بودم. و اخبار را از راه دور دنبال میکردم.

بیش از پانزده سال، زندگی این نوجوانان در عراق از دست رفت و وقتی به آلبانی یا دیگر کشورهای اروپایی رسیدند، جوانانی بودند که سنشان از سی گذشته بود. جوانانی که زندگی نکرده بودند. بعدها وقتی پای صحبت های بسیاری از آنان نشستم، درد و تنهایی را در نگاهشان دیدم . آنها کودکی و نوجوانانی شان در کوره ای که به انتخاب خودشان نبود، سوخته بود. پای صحبت هر کدامشان که می نشستم از سنگینی تجاربشان که از سن و سالشان بیش بود، تعجب میکردم. امروز بسیاری از آنها جدا شده اند. فرزندان اکثر فرماندهان مجاهدین بیرون آمده اند و میخواهند آزاد زندگی کنند. محمد رجوی نیز از همین جوانان است.

محمد نیز از مجاهدین جدا شده و میخواهد زندگی تازه ای را بدور از هیاهو آغاز کند. من اساسا موافق وارد کردن این جوانان به های و هوی دنیای سیاست نیستم. میدانم آن کودکان دیروز و این جوانان امروز بسیار سختی کشیده و از هر نظر آسیب دیده اند. دلم میخواهد آنها بتوانند به زندگی باز گردند. انتخاب های جدید برای امروز و فردای خود بکنند تا خنده و شادی به دنیایشان راه یابد.

از آنها انتظار نداشته باشیم که با وارد شدن به درگیری ها و افشاگری های سیاسی، امروز خود را نیز تباه کنند. آنها به حد کافی زجر کشیده اند. مطمئن باشیم که روزی اغلب آنها، کتاب خاطرات خود را منتشر خواهند کرد. محمد رجوی با باز کردن صفحه ی فیسبوکش و همان چند نوشته کوتاه، همه ی حرفهایش را زد. از او انتظار بیشتری نداشته باشیم. همین صرف جدا شدن ”فرزند مسعود رجوی“ که میخواستند او را جزو ایدئولوژیک ترین نفرات مجاهدین معرفی کنند و از فدیه های مخصوص رهبر عقیدتی جا بزنند. خود معنایی بسیار سنگین برای مجاهدین دارد. تمام تلاش این بوده که اگر نتوانستند محمد را تبدیل به یک مجاهد ایدئولوژیک و جانشین پدر کنند. حداقل از او یک شهید بسازند تا فدیه و علی اصغر، کربلای مسعود در عراق باشد.

بیخود نبود که شایعه می کردند، محمد با آخرین گروه از لیبرتی خارج شده است! در حالیکه به علت مخالفت هایش مجبور شده بودند او را با اولین گروه بفرستند. یا زمانی که بچه ها را در جنگ خلیج به اروپا فرستادند به ما در عراق گفتند، محمد با اصرار خودش در عراق مانده و گفته من مسعود را تنها نمیگذارم! و ما باور کرده بودیم! من بعدها وقتی جدا شدم فهمیدم که محمد را همان زمان به فرانسه فرستاده بودند و تمام اینها یک داستان سرایی برای ما در تشکیلات، با هدفی مشخصی بود.



محمد اما! آگاهانه وارد این بازی ها نشد و جدا شدنش از مجاهدین پاسخی تکان دهنده از طرف او بود. همان پیامی که مجاهدین آنرا بخوبی دریافت کرده اند. حالا اگر محمد ( مصطفی ) رجوی، فرزند اشرف ربیعی، ناچار شود صفحه اش را نیز به هزار و یک دلیل ببندد، دیگر مهم نیست. اگر امروز حرف دیگری هم نزند، باز هم مهم نیست. اگر ناچار شود حتی آنچه که نوشته است را نیز انکار کند، باز هم مهم نیست. مهم این است که او از تشکیلات مجاهدین جدا شده است. وگرنه بسیاری از حرفها را اکثر جداشدگان زده اند. شاید زمانی کتاب خاطرات او منتشر شود.
به تصمیم محمد هر چه که باشد احترام بگذاریم. نفس جدا شدن او از این سازمان، به تنهایی و به صفت خاص "تنها فرزند رهبر عقیدتی" خود معنایی بسیار عمیق دارد. مجاهدین اینرا بخوبی دریافته اند. ما نیز دریابیم. و او را به مثابه ” تنها فرزند و یادگار اشرف ربیعی ” که برای نجات جانش او را در میان آتش دشمن، در وان حمام گذاشت، پاس بداریم.

عاطفه اقبال – ۱۱ ژوئن ۲۰۱۸




کامنت ها در فیسبوک

Moj Taba
همه کلام همین است. تمام

Gérer
Reza Dargahi
ممنون از شما

Gérer

Fara Bahar
درود عاطفه جان بسيار بجا و صحيح حق مطلب را بيان كردى ، اين نوشته بسيار لازم و ضرورى بود مستقيم بدور از هرگونه رمز و تمثيل
پايدار باشي

Gérer

Arsalan Afrakhteh
ممنون از اطلاعات مفيدتون و از رشادتتون. هر چند ديدن عكس چهره اون مرد كثيف و اون بچه معصوم در دستش تا مغز استخوانم را متاثر كرد. ولي اين ورقي تلخ از تاريخ ماست كه بايد با دقت خوانده شود هر چند خواندنش از تحمل انسان خارج باشد.

Gérer

Atefeh Eghbal
با تشکر از شما ارسلان گرامی. منهم هر وقت این عکس را می بینم سرشار از خشم میشوم و یاد آن شب پرالتهاب در قزل حصار می افتم. درود بر شما

Arash Faryadazadi
با تشکر از شما،با اینکه مخالف خشونت هستم وای خوب به حساب لاجوردی رسیدگی شد روحش شاد هرکه زد،
کاش میشد به دور از هیاهو بود،کاش سایه سنگین خاطرات قبل وزنه ای نبود بر قلبمان،کاش وقتی چهار تا صندلی و چند تا ادم میدیدم نشستهای فرمانروای بعد از خدا برایم تداعی نمیشد،قلبم چنان میزند که گویی از سینه بیرون میپرد و پای را به فرار میگذارد.کاش میتوانستم فراموش کنم خاطرات زیبای زندان بد سر انجام را،کاش مهتابی زندان تا صبح زوزه نمیکشید کاش ان زوزه لحظا ای ارام گذاردم...کاش
Gérer

Atefeh Eghbal
بله میدانم آرش عزیز نمیتوان فراموش کرد. من حرفم بیشتر این است که اجباری روی هیچکس نباشد. هر کس هر زمان که خودش مایل بود میتواند خاطراتش را بیان کند. ولی اینکه دیگران روی او فشار بیاورند به نظر من درست نیست. باید به تصمیم هر فرد احترام بگذاریم. ضمنا من همیشه خاطراتی که شما می نویسید را میخوانم. واقعا آنچه گذشته است دردناک است.
Gérer


Arash Pirouz
عاطفه عزیز درود بر تو که روی اصل موضوع رفتی میدانیم که مجاهدین تمام امکاناتشان را بسیج کرده اند که صدای محمد را خاموش کنند با انواع تهدید و تمهید وعده و وعید ولی محمد وظیفه خودش رو انجام داد حتی اگر مجبورش کنند که صفحه فیسبوکش رو هم ببنده او کاری را که باید میکرد کرد هزاران درود بر محمد این مرد بزرگ
Gérer
Atefeh Eghbal
ممنون آرش عزیز، خوشبختانه صدا خاموش شدنی نیست. مجاهدین سرمایه گذاری بیهوده کرده اند.
Gérer


Reza Gooran
خانم اقبال از روي تجربه اي كه شخصا دارم اكثر به اتفاق جدا شدها از تشكيلات رجوي دچار مشكلات رواني هستيم
اواسط دوهزار سه من از تشكيلات گريختم و بدست ارتش امريكا اسير و زنداني شدم
تا اوايل دوهزار و هشت ازاد شدم و اواسط همين سال سر از نروژ در اوردم سالها به رونكاوي مي روم و روانكاو بعد از شنيدن بلاهاي كه بر سرم اورده بودند قاطي كرد و بازنشسته شد
وقتي از زندان و شكنجه خميني و رجوي مي گفتم از درون تشكيلات و نشست هاي عمليات جاري و ديك و قابلمه مي گفتم ترجمه گر و روانكاو هر دو قاطي كردند و مي گريستند
باور كنيد سه سال با دكترهاي رونكاو جلسه داشتم اما الان هم در خواب شكنجه گران خميني و رجوي ميان خوابم
پس ماها نه مي توانيم از ته دل خوشحال و شاد باشيم و بخنديم و نه مي تونيم مثل يك انسان معمولي بشويم
من يكي روي دست خودم موندم
تا انجايكه خبر دارم خيلي ها مثل من مشكل دارند و هرگز به حالت عادي بر نمي گرديم و اين از بركت انقلاب ايدئولوژيك مهر هميشه تابان و رهبر عقيدتي نوك پيكان تكامل! است
Gérer

Atefeh Eghbal
بله متاسفانه رضای عزیز اینطور است که میگوئید. نشست های دیگ و حوضچه و غیره چنان فشاری روی بچه ها آورده که زمان می خواهد برای خوب شدن این زخم ها. و اینهم از برکات همان انقلاب ایدئولوژیک میباشد.
Gérer

Reza Gooran
من از تلويزيون رژيم همين صحنه را كه توصيف كرديد ديدم و با خواندن اطلاعات مفيد شما ياد ان ايام درد اور افتاد
لاجوري رفت جهنم پيش خميني دجال اما بايد ريشه يابي كنيم كه چه كساني عامل و باني اين همه خشونت بودند
در سي خرداد كه رجوي اغاز كرد و گريخت و همه را زير تيغ بي رحم خميني و دژ خيمانش وا نهاد و ان را مبارزه ناميد سر اغاز تمامي جرم و جنايتي است كه مردم ايران در چهار دهه گذشته به خود ديده
ممنون
Gérer

Atefeh Eghbal
رضای عزیز البته باعث و بانی همان خمینی جنایتکار و کسانی که حکومت را در دست داشتند بودند که از زمان انقلاب تا سی خرداد شصت بدون اینکه مجاهدین حتی یک گلوله شلیک کنند آن تعداد از معترضین را در کوچه و خیابان کشتند. من خودم از دستگیر شدگان سال 59 بودم. زمانی که هنوز مبارزه ی مسلحانه ای در کار نبود. انبوهی از زندانیان قبل از تظاهرات سال 60 دستگیر شده و در زندان بودند. مجاهدین در دام آنها که میخواستند مبارزه مسلحانه شروع شود افتادند. بعدها بسیاری اسناد در این رابطه رو شد که چگونه جناحی در حکومت میخواست مجاهدین را به دام مبارزه مسلحانه بکشاند تا بتواند با دست باز آنها را از میان بردارد.
Gérer
Reza Gooran Atefeh Eghbal اگر اگر سازمان مجاهدين رهبري خردمند و سياست مدار با تجربه اي داشت هرگز به دام مبارزه مسلحانه گرفتار نمي شد و دست رژيم بسته مي شد و ان همه انسان بي گناه قتل عام نمي شدند

ممنون از توضيحاتتون
Gérer

Atefeh Eghbal Reza Gooran درست است، اما این هیچ از جنایتکاری و بانی و باعث بودن رژیم در کشتار زندانیان کم نمی کند. آن زمان مسعود رجوی و رهبران سازمان چندان سنی نداشتند میانگین سنی همه 20 تا 30 سال بود. در دام کسانی افتادند که توطئه برای حذف تمامی مخالفین کرده بودند.
Gérer

Shamsi Mashkori Atefeh Eghbal
د
خيانتي كه مسعود رجوي به جنبش و خلق كرد هبچ زمان قابل بخش نيست و نخواهد بود
از بيست و سه خرداد شصت و سي خرداد شصت جامعه اي كه هنوز در مذهب گم شده بود إعلام جنگ مسلحانه كردن و جوانان را به قربانگاه فرستادن ورخودش فلنگ را بستن و در رفتن
آن زمان اگر رهبر ان سازمان سني نداشتن چرا و به چه دليل جنگ مسلحانه را راه انداختد
مسلمه كه ورهبران سازمان شناختي از جامعه خودشان نداشتند
دلم به حال پدران و مادران ما ميسوزه كه ناخاسته و تدانسته در مرگ فرزندانشان به سوگ نشستند
Gérer


Sedigheh Sharifi
درست این جوانان زندگی نکردند الان باید دنبال زندگی خودشان بروند
Gérer

Javad Riahi
درود بر عزم و اراده مستقل این جوان جویای حقیقت.
Gérer


Syrus Kar
این یکی از دردناک ترین صجنه هایی بود که در تلویزیون دیدم. بچه بر اثر اشترس انگشت حود را میمکید!!! و این مزدور جلوی دوربین جولان میداد !؟
Gérer

تقدیر ِ اجباری غم انگیز است
Gére


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر