جمعه از ابر سیاه خون می چکه
جمعه ها خون جای بارون می چکه
روزهایی در زندگی انسان وجود دارد که بسادگی فراموش نمی شود. روزهایی که لحظه به لحظه و ثانیه به
ثانیه ی آن در ذهن گویا تا به ابد حک می شود. هفده شهریور سال ۱۳۵۷ برای من از
اینگونه روزها است.
چه بگویم از روزی
که هنوز از بیاد آوردنش لرزه بر اندامم می افتد و بغضی سخت راه گلویم را می بندد. جمعه خونین، یک جنایت دیگر در تاریخ بشر، جنایتی تکان دهنده، ولی آنروز هنوز
نمی دانستم که چه روزهای خونین تری را با دژخیم جماران در پیش خواهم داشت. هزاران جمعه و شنبه و دوشنبه ی ... دیگر در
هر کوچه و شهر و برزن......
هیچوقت لحظات آنروز از ذهنم پاک نمی شود. من که در تظاهرات بزرگ روز قبل یعنی ۱۶ شهریور زخمی
شده و پایم باندپیچی شده بود. نمی توانستم بدرستی حرکت کنم. همراه مادر که به
درمانگاه رفتم، دکتر تاکید کرد حداقل یک هفته نباید روی پای راستم که تقریبا له
شده بود، راه بروم. ولی گوش کی بدهکار بود. در آن موقعیت به تنها چیزی که نمی
توانستم فکر کنم، درد خودم بود. قرارمان صبح روز جمعه در میدان ژاله بود و من باید می
رفتم.
در همین جا باید تاکید کنم که این تظاهرات را هیچ دسته، گروه و یا آخوندی برنامه ریزی نکرده
بودند، بلکه مردم در انتهای تظاهرات پنجشنبه ۱۶ شهریور به روال آنروزها شعار داده بودند : فردا ساعت ۸ صبح، میدان ژاله....و
به هیس هیس آخوندهایی مثل هادی غفاری هم توجهی نکرده بودند.
بعد از درمانگاه، با پایی که می لنگید، طبق معمول سری به
مسجد محل - مسجد شارعی - که حاج کاظم ارفع پیشنمازش بود، زدم، در آنجا بحث روی این بود که خمینی
تظاهرات را تائید نکرده! ولی کی در آنروزها به فرمان خمینی اگر هم جهت با خواسته ی
مردم نبود، گوش میداد. فقط آخوندها و دار و دسته شان که میدانستند این پیام خمینی
معنی دار است - یعنی پشت پرده بند و بستی صورت گرفته- و اگر آقا صلاح ندانسته یعنی
اینکه خطرناک است و بیضه های اسلام باید خود را از خطر حفظ کنند تا روز موعود
بتوانند بر سر مردم ایران خراب شوند. به پیام های آقا توجه ویژه ای داشتند!
آنشب
خیابانها بوی حکومت نظامی اعلام نشده ای را میداد. ولی با اینحال مردم تا پاسی از
شب در کوچه ها و خیابانها بودند. هوای آنروزها هوایی دیگر بود. گرمی و نزدیکی مردم
به یکدیگر، مردم عادی همه همدل و همزبان بودند. همه به هم کمک می کردند.
شب سرم را با
خستگی روی بالش گذاشتم و به خوابی عمیق فرو رفتم. ساعت پنج صبح با صدای رادیو از
خواب بیدار شدم. مادر که تقریبا تمامی شب را از نگرانی تظاهراتی که میدانست من و
ما شرکت خواهیم کرد، نخوابیده بود، رادیو را روشن کرده و به آخرین خبرها گوش
میداد. از رادیو اعلامیه حکومت نظامی که تظاهرات و تجمعات بیش از سه نفر را از
ساعت شش صبح به مدت شش ماه ممنوع اعلام کرده بود، پخش می شد. رنگ به صورت مادر
نبود. پدر به زمین نشست که امروز میخواهند بکشند. ولی ما تصمیم مان را گرفته
بودیم. رفتن به تظاهرات به هر قیمت ممکن. ما عزم رفتن داشتیم و هیچکس جلو دارمان
نبود. مادر در اوج نگرانی به قرآن پناه برد و آنرا گشود و خواند : " ما به
مادر موسی وحی کردیم که فرزندت را در رودخانه رها کن. ما او را به تو بازخواهیم
گرداند." و با اعتقادی عمیق که به قرآن داشت قلبش آرام گرفت و گفت :
"خدا پشت و پناهتان باشد".
بعد از سالها
وقتی در فرانسه، رویداد آنروز را با مادر مرور میکردیم، به من گفت : اشتباه می کنی
عاطفه، این تو بودی که وقتی نگرانی مرا دیدی، مقابل من نشستی و قرآن را گشودی. آیه
موسی آمد و خودت آنرا برایم خواندی و گفتی : "مامان ما را مثل مادر موسی در
این رودخانه رها کن " و من نمیدانم چرا همیشه در خاطراتم نقش خودم ومادر را
عوض کرده بودم. کم کم به یادم آمد لحظه به لحظه ی آن صبح غمگین را، وقتی نگرانی مادر
را دیدم، تاب نیاوردم، مقابلش نشستم، دستش را گرفتم و چون میدانستم به قرآن اعتقادی
عمیق دارد آنرا گشودم تا قلبش را آرام کنم. آن سوره که آمد، مامان گویا حلقه ای
یافت که در آن هجوم تردید و نگرانی به آن چنگ بزند و دیگر هیچ نگفت.
دو برادرم عارف، محمود، من و پدر هر کدام به تنهایی به سمت میدان ژاله براه افتادیم. برادر بزرگترم محمد به سوی خانه حاج سیدجوادی شتافت، جایی که کارهای مطبوعاتی جهت انتشار اخبار انقلاب را انجام میدادند. محمد آنروزها خبرنگاران خارجی را برای انتشار اخبار انقلاب در خیابانها همراهی میکرد.
دو برادرم عارف، محمود، من و پدر هر کدام به تنهایی به سمت میدان ژاله براه افتادیم. برادر بزرگترم محمد به سوی خانه حاج سیدجوادی شتافت، جایی که کارهای مطبوعاتی جهت انتشار اخبار انقلاب را انجام میدادند. محمد آنروزها خبرنگاران خارجی را برای انتشار اخبار انقلاب در خیابانها همراهی میکرد.
من یقین داشتم که هزاران هزار نفر نیز بدون
اعتنا به حکومت نظامی به تظاهرات خواهند پیوست. من این مردم نجیب را خوب می
شناختم. مردمی که خمینی تمام اعتماد و امیدشان را برباد داد. مردمی که حاضر بودند
هر چه داشتند به پای انقلابشان بدهند و خمینی چه نامردمانه با هرزه آخوندهایش
انقلابشان را دزدید. تیشه به ریشه شان زد. به ریشه ی هر چه امید، اعتماد، عشق،
همبستگی. آخر او از قعر قبرهای نفرت و کینه و سندگدلی آمده بود و جز نوید نفرت و
نابودی و جنگ هیچ نداشت. آه که او خود هیولای مرگ بود. هیولای نابودی چند نسل....
که بودی
خمینی؟ از کجا آمده بودی؟ که این چنین چند نسل را به خاک و خون کشیدی! به پدر و
مادرهای پیرمان رحم نکردی! از کودکان زاده نشده در دل مادران جوان نیز نگذشتی!
جوانان معصوممان را پرپر کردی! آخر چرا؟ کشورم را قبرستان کردی؟ هنوز باور
ندارم. ایران زیبای من با تمامی گلهایش، با تمامی مهربانی هایش مدفون شده. قبرستان
شده. لعنت بر تو، که قلب هایمان را این چنین سوگوار کردی. تاریخ چه هیولاهایی در
دل دارد. باور دارم که او خود شیطان بود. شاید که نه!؟ من شیطان را هرگز این همه
پلید و نابکار نپنداشته بودم!
و اما هفده
شهریور...سر کوچه علایی برای اینکه زودتر برسم، تاکسی گرفتم. با پسر جوانی که
راننده این تاکسی بود تا رسیدن به محل در رابطه با وضعیت سیاسی کشور صحبت میکردیم.
او تاکید داشت که دولت، حکومت نظامی اعلام کرده و بعید است که بگذارد این تظاهرات برقرار
شود. هر چه نزدیکتر می شدیم چهره شهر بیشتر نظامی می شد. تانک های مستقر در خیابان
در دل هراس می پراکندند. فکر میکنم حدود ساعت هفت صبح بود که تاکسی به زحمت توانست
خود را به حوالی میدان ژاله برساند. راننده تاکسی در جایی که دیگر نمی توانست پیش
برود، ایستاد و با نگرانی رو به من کرد و گفت : دختر خانم، ببینید، همه جا را با
تانک بسته اند. همه خیابانهای اینجا محاصره است. من جلوتر نمی توانم بروم. در اوج
جوانی ام ساده و پرشور به او خندیدم. پیاده شدم و در حالیکه که پولش را می دادم،
گفتم : ولی من میتوانم! او چند لحظه مات به من نگریست، پولم را با اصرار بازگرداند
و گفت : پس من چرا نیایم!؟ و رفت تا جای پارک پیدا کند.
من لنگ
لنگان، از کوچه پس کوچه های اطراف خودم را به صف اول تظاهرات در میدان ژاله رساندم
ومثل دیگران روی زمین نشستم. مردم تک تک به میدان می رسیدند و چون تانک ها و
سربازان ماسک به صورت در میدان مستقر شده و در سراسر خیابان ایستاده بودند تا از
حرکت تظاهرکنندگان جلوگیری کنند، مردم به نشانه ی اعتراض و مسالمت روی زمین می
نشستند. هنوز ساعتی نگذشته بود که میدان و خیابانهای اطراف لبریز از جمعیت شد.
تظاهراتی آرام و مسالمت آمیز شکل گرفته بود. ولی تانکهایی که در وسط میدان رو به
ما نشانه رفته بودند، فضا را متشنج می کردند. با این حال هیچ کس فکر نمی کرد که
آنروز، روز قتل عام باشد. هزاران کماندو محاصره مان کرده بودند. فضا سخت خشونت
آمیز می نمود. ولی هیچ کس قصد عقب نشینی نداشت. تظاهرات ما کاملا صلح جویانه و مسالمت آمیز بود. مردم حتی از دادن شعار خودداری
می کردند تا بهانه به دست سربازان ندهند. ما فقط خوش بینانانه منتظر بودیم تا
تانکها و سربازان راه را باز کنند تا براه بیفتیم! در تظاهراتی که بدون هیچ
سازماندهی و تشکیلاتی صورت گرفته بود. مردم خود صفهای منظم تشکیل داده و با هم فعالانه همکاری می کردند. فضای جسارت و عدم ترسی
که در میان مردم بود همه را به شوق می آورد. با وجود اینکه تانکها و کماندوهای
مسلح در صف اول رو به مردم نشانه رفته بودند. با این حال هر کس سعی میکرد خود را
به صف اول برساند! این فداکاری و شور و اشتیاق مردم برای آزادی بی نظیر بود. . از
دیدن جمعیتی که هر لحظه بر تعدادشان افزوده می شد، غروری توصیف ناشدنی به من دست
داده بود، بی اختیار پرده ای از اشک در
چشمانم حلقه زد. یک لحظه با خود فکر کردم، چه چیز می تواند این مردم را از خواسته
ی خود به عقب براند؟ آزادی حق این مردم است که این چنین بپا خاسته بودند و هیچ چیز
جلودارشان نبود. ناگهان صدای شعار مرا بخود آورد: تعدادی که خوش باورانه فکر می کردند
شاید با مهربانی بتوانند نظامیان را جلب خود کنند، فریاد می زدند : ارتش برادر ما
است! و چند نفری جلو رفته و به سربازان گل هدیه می کردند! این هم روشی خودجوش بود
که در عین مظلومیت کامل می خواستند، وجدان سربازان کوکی را بیدار کنند. براستی مگر
نه اینکه ما همگی از یک ریشه و آب و خاک بودیم؟ چه کسی این چنین میان ما جدایی
افکنده بود؟ و این چنین بود که چه در آن روز و چه در روزهای دیگر تعدادی از سربازان
فرار کرده و به مردم می پیوستند.
ولی آن روز
همه چیز غریب می نمود. وجود کماندوهای نقابدار برخلاف روزهای قبل برایمان ناشناخته
بود. چشمانشان از پشت نقاب غریبه می نمود! مردم زمزمه می کردند که از اسرائیل
کماندو برای سرکوب آورده اند! چندین نفر می گفتند که در سرراه سعی کرده بودند از چند سرباز سئوالی بپرسند ولی
آنها نمی توانسته اند به فارسی صحبت کنند! رعب و وحشت کم کم بر سینه ها حکم فرما
می شد. فضای خشن سربازان نشان می داد که امروز مثل روزهای قبل نخواهد بود. کم کم
بوی مرگ می آمد. نفس ها در سینه حبس شده بود. ولی هیچ کس قصد عقب نشینی نداشت. ما
آمده بودیم که حقمان را فریاد بزنیم. و این شاه بود که باید عقب نشینی میکرد. او
که در آن لحظه فکر میکرد که هیچ قدرتی نمیتواند او را از عرشه ی قدرت بزیر بکشد .
و مگر غیر از این است که اکثر قدرتمندان چنین فکر می کنند!؟
جمعیت همچنان نشسته بود. راه حرکت به عقب و جلو بر اثر
تراکم جمعیت بسته شده و تمام کوچه ها و
خیابانهای اطراف تا چشم کار میکرد مملو از جمعیت بود. بگذارید برای حک در سینه ی تاریخ بگویم که آنروز
از آخوندهای خمینی هیچ خبری نبود. حتی یک آخوند هم در تظاهرات ۱۷ شهریور شرکت
نداشت. از بسیاری دیگر نیز که در
تظاهرات شرکت داشتند پرسیدم، همین جواب را به من دادند. تمام عکس های آنروز را
نگاه کنید. هیچ خبری از آخوندها نیست. در بین کشته شدگان ۱۷ شهریور نیز نام هیچ
آخوندی دیده نمیشود. البته بعد از انقلاب برای جلوگیری از آبروریزی چند عکس
از آخوندها را هم در میان عکس ها چسباندند! عکس هایی که فقط در آرشیو بنیاد اسناد انقلاب اسلامی پیدا می شود و جعلی است! همچنین افرادی مانند مسعود بهنود، علیرضا نوری زاده ، ابراهیم نبوی و بسیاری دیگر که امروزه گزارشاتی سراپا
اشتباه از ۱۷ شهریور به نقل از این و آن
می نویسند، بنا به گفته ی خودشان، ماندن در دفتر روزنامه را بر بودن در صحنه و دادن گزارش
مستقیم از صحنه برخلاف اولیه ترین اصول روزنامه نگاری ترجیح داده بودند! آری، آخوندهای عافیت طلب و آخوند صفتانی که فقط
منتظر شیرینی آخر کار بودند، بعد از شنیدن
خبر حکومت نظامی ترجیح دادند طبق فتوای خمینی عمل کرده! و در خانه هایشان
بنشینند! آخر خوب می دانستند که آنروز روز کشتار است. هنوز روز بهره برداری از
انقلاب مردم فرا نرسیده بود!...
یکی از وارونه سازی های" بنیاد اسناد انقلاب اسلامی"
در مورد وقایع " هفده شهریور۵۷ "
میباشد. در اسناد سازی های این بنیاد، تجمع هفده شهریور از خانه شیخ یحیی نوری
شروع شده، شیخ شجاع!! در مقام رهبری مردم به میدان ژاله آمده و مردم به دنبال او
روان شده اند و اساسا دعوت کننده هفده شهریور را شیخ علامه نوری معرفی کرده اند!
کسانی مثل مسعود بهنود و علیرضا نوری زاده هم تا توانسته اند این دروغ تاریخی را
در بوق کرده اند. چون خود نه تنها شاهد صحنه نبوده اند بلکه ترجیح داده اند به اسناد
بنیاد اسناد انقلاب اسلامی استناد کرده و بر اساس آن داستان سرایی کنند. تعجب در اینجا است کسانی که حتی سعی بر بیطرفانه
نوشتن دارند نیز تا بحال برای شرح وقایع هفده شهریور به همین اسناد تکیه کرده اند.
اما حادثه بصورت واقعی چگونه بود؟ من از اولین کسانی بودم
که در میدان ژاله حضور یافته و در صف اول در کنار دیگران بر روی زمین نشسته بودم. برای
همین شاهد فعل و انفعلاتی که در محل صورت می گرفت، بودم. کمی قبل از تیراندازی،
ناگهان در میدان ژاله شاهد تحرکاتی شدیم. ماموران برای کسی راه باز میکردند. کمی
بعد سر و کله آخوندی به همراه ماموران پیدا شد. بله شیخ علامه نوری بود. شیخ خانه اش همان اطراف میدان ژاله بود. او را
آنزمان با توجه به شرکتم در مجالس مختلف به خوبی می شناختم. کار و مبارزات اصلی
شیخ تا آنروز خلاصه میشد در مسلمان کردن بهایی ها و گاه به گاه هم یک زن خارجی را علم میکرد که به همت شیخ مسلمان
شده و حجاب به سر کرده است! از دیدنش تعجب کردم. سربازان شیخ نوری را محترمانه و
با اسکورت تا میدان همراهی کردند و او بعد از گفتگو با یکی از ارتشیان که بنظر
فرمانده می نمود، به کمک سربازان بالای یک *بلندی رفت و با بلندگویی که از سربازان به عاریت گرفته بود،
به مردم هشدارداد که متفرق شوند، و گفت : آقا تظاهرات را تائید نمیکند! یادم می
آید که کاغذی در دست داشت و از روی آن اعلامیه ای از خمینی را خواند و تاکید کرد :
" آقای خمینی تظاهرات امروز را تائید نکرده و حکم جهاد نداده است!" شیخ نوری
وقتی با هو کردن مردم روبرو شد از تانک پائین آمده و با رها کردن مردم به خانه اش خزید. همان بهتر
که رفت. آنروز جای آنها در میان ما نبود. تاریخ می دانست که او و رهبرش خمینی
جایشان در برابر مردم است و نه در میان آنها! اینبار نیز شاه قصد داشت مثل زمان
مصدق با آویختن به دامن مرجعیت و آخوندها مردم را فریب داده و آنها را متفرق کند،
اما این تلاشی ناموفق بود.
شیخ یحیی نصیری معروف به علامه نوری
بعدها وقتی ادعای ثبت شده در " اسناد انقلاب اسلامی
" مبنی بر جلودار بودن شیخ علامه نوری در هفده شهریور را خواندم و ادعاهای
مسعود بهنود و نوری زاده را که تظاهرات از مقابل خانه علامه نوری شروع شده از این
دجال گری ننگین شوکه شدم. چگونه میتوان حقایق را اینگونه وارونه جلوه داد.
آری، آنروز مردم به این فتوا و حاملش خندیدند و از جای خود
تکان نخوردند. آخرین امید شاه نیز در آویختن و همدستی با مرجعیت و توطئه چینی با
استفاده از احساسات مذهبی مردم بر باد رفته بود!! آخر مردم به دستور خمینی و
آخوندهایش به تظاهرات نیامده بودند که آنجا را به فتوای آنها ترک کنند. تظاهرات
مردم خودجوش بود و به آخوندها و فرصت طلبان ربطی نداشت. یادم می آید که با شنیدن
حرفهای آخوند نوری مردم به تمسخر زمزمه می کردند که " حکم جهاد چه ربطی به
تظاهرات دارد!؟" . آنروز از آخوندهایی که امروزه بر مسند این کشور ویران
نشسته اند، خبری نبود. ولی مردم هر لحظه بیشتر و بیشتر می شدند. و این شاه را می
ترساند.
و من به جرات می
گویم که خمینی و آخوندهایش با تحریم علنی تظاهرات و شرکت نکردنشان، در
واقع چراغ سبز را برای قتل عام به شاه دادند!
و این خیانتی است که در سینه ی تاریخ حک خواهد شد.
البته ما آن روز معنی این چراغ سبز را
بدرستی نفهمیدیم. وگرنه چگونه مردمی که در آن لحظه آخوند نوری را به همراه پیام
خمینی هو کردند، فریب دژخیم جماران را خورده و به استقبالش شتافتند! همان
خمینی ای که در هواپیما در اولین عکس العملش بعد از اینهمه فداکاری مردم
گفت که هیچ احساسی ندارد! به دلیل همین چراغ سبز است که من همیشه ۱۷ شهریور را جنایت مشترک شاه و خمینی می دانم.
بدون بند و بست های پشت پرده با خمینی و مراجع مذهبی برای تحریم تظاهرات، امکان نداشت شاه بتواند به سوی مردم در آنروز آتش بگشاید. خمینی با ممنوعیت تظاهرات، به کشتار مردم مشروعیت داد.
به هفده شهریور بازگردیم. فکر میکنم حوالی ساعت هشت صبح
بود. دقیق یادم نمی آید. لحظه ها آنقدر بحرانی و تند می گذشت که ساعت نگاه کردن
یادم رفته بود. ما هنوز آرام روی زمین نشسته بودیم. من نگاهم به تانکها دوخته شده
بود و به نقابداران ...تعدادی از سربازان روی زانو نشسته و اسلحه ها را رو به ما
نشانه رفته بودند. هنوز فکر میکردم که شلیک نخواهند کرد و حرکتشان بیشتر نمایشی
است برای ایجاد رعب و وحشت. هنوز شاه و کارگزارانش را آنطور که باید نشناخته بودم.
در ثانی در تظاهرات بزرگ ۱۳ و ۱۶ شهریور، سربازان در حالیکه حضور داشتند، شلیک
نکرده بودند. به چهره های مردم نگاه می کردم. چقدر دوستشان می داشتم. اکثریت کسانی
که آنجا بودند از جوانان بودند. نگاهم از چهره ای به چهره ی دیگر میرفت. چه قلبهای
پاکی در پشت این چهره های نجیب نهفته بود. هر کدام حتما آشنا، خانواده و عزیزی را
در خانه گذاشته و به تظاهرات شتافته بودند. در هر خانه ای کسی به انتظار عزیزی
نشسته بود. هر کس با امید بازگشت به خانه، صبح بوسه بر چهره ای زده بود.
در فکر خودم غرق بودم که ناگهان صدای رگبار مسلسل، رشته ی افکارم را
از هم گسست. ولی چیزی ندیدم، هیچ کس نیز از جا تکان نخورد. همه زمزمه کردند گلوله ها
هوایی است. ولی برای دومین بار صدای رگبار همه را لرزاند. مات به اطرافم نگریستم.
همه ی کسانی که کنار من نشسته بودند، بر زمین افتاده بودند.
و من نفهمیدم که چگونه بر زمین افتادم. احساس خفگی، تهوع و
گرمی خونی که به گرمی روی صورتم جاری می شد. به من احساس غریبی از مرگ و زندگی را
میداد. گیج و مات بودم . در زیر چندین جسد خودم را به مرگ سپرده بودم. صدای گلوله
ها قطع نمی شد. و من دیگر خودم را نمی فهمیدم. قدرت تکان خوردن نداشتم. صدای پرواز
هلکوپتر را بالای سر می شنیدم. فکر میکردم مرده ام. در حالتی آمیخته به اغما و
بیهوشی به سوی مرگ می رفتم. با صدای گلوله
ها چهره ی عزیزانم در جلوی چشمانم جان می گرفتند : " خبر مرگ مرا آورده بودند و مادر و پدر سر به دیوار می کوبیدند. از بالای سرشان عبور می کردم. در گوشه ای برادران و خواهرانم می گریستند. کوچکترها از ترس کز کرده
بودند. کوچکترین برادرم مثل همیشه سرش را
روی زانوی عارف گذاشته بود ..... تمام این تصاویر در فاصله چند ثانیه در ذهنم
گذشت.
ناگهان کسی مرا تکان داد. گویا از مرگ یکباره به زندگی
بازگشتم. پسر جوانی که کنار من بزمین افتاده بود. سعی می کرد مرا از زیر آنهمه جسد بیرون بکشد. از احساس نفسهای من فهمیده بود
که زنده هستم. صدای گلوله ها برای لحظاتی قطع شده بود و من مبهوت و شوک زده احساس
خلاء می کردم. پسر جوان مرا بزور از زیر جسدها بیرون کشید و دست در کمرم مرا
بدنبال خود می کشید. پای له شده ام یارای دویدن به من نمی داد و من گیج تر از آن
بودم که با او همکاری کنم. در خیابانهای اطراف مردم جسدها را روی سرشان گرفته و
شعار می دادند: می کشم، می کشم، آنکه برادرم کشت. تظاهرات و درگیری در کوچه ها ی
اطراف ادامه داشت و کشتار نیز.... کشتاری بیرحمانه .. گریه کنان در حالت شوک هر
جا عده ای را می دیدم با جسدی
در بالای دست ، میخواستم به آنها بپیوندم. نظامیان در نزدیکی ظهر تمامی
کوچه ها و خیابانهای اطراف را به اشغال خود در آورده بوده و از هلکوپتر رو به مردم
شلیک می کردند. مردم به خانه های اطراف پناه برده بودند. درب اکثر خانه ها بروی
مردم باز بود. پسر جوان که بعدها فهمیدم هم محلی جدیدمان است، به هر قیمتی بود مرا به دنبال خود کشاند و درون
یک ماشین انداخت. مقابل خانه وقتی به
همراه او از ماشین پیاده شدم. کوچه را مملو از جمعیت دیدم. پدر و مادر از شدت
نگرانی رنگ به چهره نداشتند. همه فکر کرده بودند کشته شده ام. از قرار، من
آخرین نفر از اعضای خانواده و کوچه بودم که به خانه بازگشته بودم.
عصر شنیدم که سربازان به خانه های اطراف میدان ژاله نیز
حمله و همه پناه بردگان را دستگیر کرده و با خود برده و عده
ای را نیز در همان خیابان اعدام خیابانی کرده بودند.
آری، من به خانه رسیدم. شوک زده و مبهوت، شاهد وحشیگری بودم
که روح جوانم طاقت و توان باور آنرا نداشت. باور نمی کردم که انسان بتواند تا آن
حد وحشی باشد. در ناباوری معصومانه ام آرزو می کردم که تمامی دیده هایم یک کابوس
وحشتناک بیش نباشد. هر آن منتظر بودم که کسی مرا صدا بزند و از خواب بیدار کند. سنگینی فاجعه را تازه احساس می کردم. آری حقیقت
داشت. جسدهایی که روی من افتاده بود. لبخندهای مردمی که بر روی لبهایشان یخ زده
بود. فریادهایی که به رگبار بسته شده بود. نه، خواب نبودم. بزمین نشستم. خسته و
درمانده. در برابر نگاه پرسشگر اطرافیانم، ناگهان با صدای بلند گریستم. گویا گریه ی
من تمامی یک حقیقت بود. چهره ی وحشت زده و سوخته ازگاز اشک آور من پاسخ تمامی
سئوالاتی بود که روی لبهایشان خشکیده بود.
خبرگزاری
آسوشیتدپرس آنروز در رابطه با کشتار 17 شهریور گزارش داد : «.. پس از دو ساعت زد و
خورد در تهران، کامیونهای پر از کشته شدگان و مجروحان، از صحنه خارج شدند و نزدیک
ظهر، آرامش در تهران برقرار شده، اما هنوز تیراندازیهای پراکنده ای ادامه دارد.
به گفته شاهدان عینی، دست کم یک کامیون پر از کشته شدگان و زخمی ها در میدان ژاله
دیده شد که آنجا را ترک میکردند. جمعیت همچنان فریاد میزد «مرگ بر شاه» بسیاری از تظاهرکنندگان، در نتیجه اصابت گلوله
به زمین افتادند و در خون غوطه ور شدند که مأموران آنها را به داخل کامیونها
کشاندند و از صحنه دور ساختند».
چند ساعت بعد خبر آمد که ساواک قصد حمله به خانه را دارد و
ما خانه را که ترک کردیم. آنجا دیگر برای ما که تقریبا همگی شناخته شده بودیم، امن
نبود. دستگیری های گسترده ای در تمام شهرهای کشور آغاز شده بود. تمام فعالین جنبش
را دستگیر می کردند. هر کدام از ما در معرض دستگیری قرار داشتیم. برادر بزرگترم
محمد از خانه سید جوادی، دیگر به خانه بازنگشت و
در خانه ی آشنایان همسرش مخفی شد. حکم دستگیری اش را داده بودند. همسر
خاله ام " صادق مقصودی " به
دنبال ما آمد و همگی را با اصرار به خانه ی خود برد. در اینجا باید از او یاد کنم
که براستی سمبلی از انسانیت یک مرد عادی و خانواده دوست بود. او هرگز انسانی سیاسی
نبود ولی انسان بود. انسان بودنش همیشه دیگران را تحت تاثیر قرار می داد. وقتی
سالها پیش خبر مرگ زود رس او را بر اثر یک بیماری قابل علاج در بیمارستانهای تهران
شنیدم. بیاد انسانیت و محبت های او که سالهای طولانی موفق به دیدارش نشده بودم،
گریستم. هیچوقت این کار انسانی او در ۱۷ شهریور را از یاد نخواهم برد.
چند روز بعد محمد دستگیر شد. برای دستگیری او تمامی کوچه را
محاصره کرده و از پشت بام به درون خانه
حمله کرده بودند.
منابع رسمی تعداد
کشته شدگان آنروز را ۸۷ نفر و زخمی شدگان را ۲۰۵ نفر اعلام کردند ولی مخالفین دولت این ارقام را واقعی ندانستند و تعداد شهدا را ۳
تا ۵ هزار نفر برآورد می کردند. دکتر
امینی در مصاحبه ای کشته شدگان را بیش از ۲ هزار نفر اعلام کرد. و این مسئله
در مجلس هیاهوی بسیاری بپا کرد. شاه نیز به عادت تمامی
دیکتاتوران تجمع گسترده و عظیم مردم تهران را توطئه ی خارجی اعلام کرد!
جمعه خونین هر گونه سازش ممکن بین شاه و مردم
را از بین برد و شعار " مرگ بر شاه " که در ۱۶ شهریور در خیابانهای تهران طنین افکن
شده بود، در ۱۷ شهریور در فریاد خونین مردم تثبیت شد.
فکر میکنم همان فردای ۱۷ شهریور
بود که علی امینی گفت : " شاه همه ی رشته های بین خود و مردم را پاره کرد." داریوش
همایون می نویسد : " در ۱۸ شهریور
شاه را دیدم، به اندازه ی ده سال پیرشده بود. لرزان راه می رفت ....." –دیروز
و فردا- صفحه ی ۸۴-
کارتر در اینزمان بعد از کشتار بیرحمانه ۱۷ شهریور در پیامی که توسط سولیوان به شاه داده شد از شاه حمایت کرد و دست او را
برای هر گونه سرکوبی آزاد گذاشت و نشان داد که سیاست حقوق بشر او جز
یک سیاست تزئینی چیز دیگری نبوده است. ولی کارتر با تمام مشاورانش هنوز خشم و
کینه ی مردم نسبت به شاه را درنیافته بود. شریف امامی در این رابطه میگفت :
" اوضاع طوری شده که ما می گوییم روز است. مردم می گویند نه، شب است!"
در این میان شاه به سفیر انگلیس در ایران گفته بود که متاسفانه تجربه ی حزب
رستاخیز با شکست مواجه شده است. سفیر انگلیس " پارسونز" مینویسد "
شاه آب رفته بود. از دیدن او ترسیدم..."
آنشب را در مخفیگاه خود خوابیدیم. کابوس میدیدم. کابوس کشتاری که جلویم چشمانم به
واقعیت پیوسته بود. فردا اول صبح قبل از اینکه کسی بیدار و مانعم شود، از خانه بیرون زدم. آنروزها
نمی توانستم یک لحظه در خانه بند شوم. پای له شده ام بشدت درد میکرد و من لنگ
لنگان راه می رفتم ولی میدانستم که نباید آرام بگیرم. سراپا جوش و خروش بودم.
خیابانها همه سوت و کور بود. حکومت نظامی را به قیمت خون برقرارکرده بودند. شاه
امید داشت که با این زهر چشم گرفتن! دیگر کسی جرات بیرون آمدن از خانه را پیدا
نکند. ولی زهی خیال باطل! آتشی زیر خاکستر نهان شده بود. در این میان آخوندها مثل
همیشه خاموش بودند. خمینی اما! به مثابه ی
جلودار همین آخوندها تا پنج شش روز بعد که فضا توسط جوانانی که دست از همه چیز خود
شسته بودند، شکست. جرات اطلاعیه دادن نیز پیدا نکرد. هیچ آخوندی در آن روزها دیگر
سر منبر نمی رفت. در این یک هفته، حوادث بسیاری اتفاق افتاد تا این تاریکی
گسترده بر این شب را شکاف بیاندازد و فریادها دوباره در خیابانها طنین افکند.
آری! اول صبح از خانه بیرون زدم و به بهشت زهرا شتافتم. میدانستم که آنروز فقط در بهشت زهرا امکان تجمع وجود دارد. مطمئن بودم خانواده های کشته شدگان هفده شهریور، آنجا حضور خواهند داشت. و همانطور هم بود
......................
ادامه دارد.
عاطفه اقبال - ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
* در خاطرات
من شیخ نوری به کمک سربازان بالای تانک رفت. ولی چون برایم مبهم بود نوشتم بالای
بلندی رفت.
خواندن این خاطرات مرا به سختی تکان داد. شما باید خاطراتتان را به صورت کامل منتشر کنید تا تجربه ای برای نسل جوان ما باشد.
پاسخحذفخاطرات شما بسیار جزء به جزء تعریف شده است. در انتظار خواندن تمام خاطراتتان هستم. این تجربه را برای مردم ایران بجا بگذارید. با احترام
پاسخحذفخانم اقبال امیدوارم که خاطراتتان را کامل کنید. واقعا تجربه غنی است برای ما جوانان که در آن برهه نبوده ایم. درود بر شما
پاسخحذف