۱۳۹۶ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

یک عکس با دنیایی خاطره


این عکس را در یکی از روزهای  زمستان سال ۵۷ جوانی بنام احمد در خانه شان در گود مرادی از من  و مادرش و یکی دیگر از زنان گود گرفت.  گود مرادی از مجموعه گودهای دروازه غار در جنوب تهران بود که با سی پله به اعماق زمین راه میبرد. روزهایی که باران می بارید خانه ها پر از آب میشد و من وقتی به یاری مردمی می شتافتم که خانه هایشان در آب فرو رفته بود قلبم درد میگرفت. مدتها قبل از انقلاب، برای آشنا شدن با وضعیت زندگی مردم به گودهای دروازه غار و منطقه خزانه در جنوب تهران رفت و آمد می کردم. به مرور با اکثر آنها از نزدیک آشنا شده بودم. مرا مهربانانه پذیرفته و از دردهایشان با من سخن می گفتند. کودکان و نوجوانانشان که بسیار روی آنها متعصب بودند را با اطمینان خاطر به من می سپردند تا آنها را به کوه و گردش ببرم. بعد از انقلاب حسن و احمد هم به من پیوستند.  گروه صمیمانه و کوچکی بودیم که عشق به مردم به دستهایمان گرمی می داد. آنروزها برای  کودکان و جوانان  کلاس های مختلف در گودها بپا کرده بودم. برای بچه ها در مسجدی که بالای گود بود و آنرا  به کتابخانه تبدیل کرده بودیم، کتاب می خواندم. ماهی سیاه کوچولو که با خنجری کوچک دل نهنگ را می شکافت و در دریا به پیش می رفت. برایشان میگفتم که فقر حق آنان نیست. هستند کسانی که جیبشان را از فقر آنها پر کرده اند. که وقتی در زمینی صاف و هموار، از یک قسمت بردارند و روی قسمت دیگر بریزند. یک قسمت می شود گود یعنی جایی که آنها زندگی می کنند و قسمت های دیگر رو به بالا سر میکشند و سهم بالا نشینان می شوند، در نتیجه نابرابری بوجود می آید. این تعریف ساده از گودی که به زندگی در آن محکوم شده بودند آنها را به فکر وا میداشت. با چشمهای معصومشان در سکوت به من می نگریستند. در همان مسجد به تعدادی از زنان و گاهی مردان  سواد می آموختم. و با آنها حرف میزدم.


آن روز بعد از انقلاب را به یاد می آورم که پاسداران کمیته هرندی به مسجد کوچک ما حمله کردند و مرا به جرم بدآموزی به مردم گود، منافق نامیدند و دستگیرم کردند!  با اینکه خوب می دانستند که من هیچ رابطه ای با گروه های سیاسی ندارم.  منافق آنروزها نام مشترک کسانی بود که برای برابری و عدالت تلاش می کردند و مخالف زورگویی و انحصار طلبی بودند. هنوز پایشان را از مسجد بیرون نگذاشته بودند که مردم گود یکی پس از دیگری از پله ها  بالا آمدند و مرا تا کمیته همراهی کردند. از ترس مردم نتوانستند مرا به کمیته مرکزی منتقل کنند. آنها آنقدر مقابل کمیته به تحصن نشستند که مجبور به آزادیم شدند. وقتی بیرون آمدم مهر و محبت بود که نثارم می شد و من از عشق لبریز می شدم. مسجد را پاسداران مصادره و مهر و موم کردند و ما بسرعت در زمینی که در کنار تنها مغازه خواربار فروشی گود قرار داشت به کمک بنایی که در گود زندگی میکرد، کتابخانه ای ساختیم. آن روزها پر از شور و حال بودیم. همه مردم گود به شکلی کمک می کردند. آن " بنا" به ما یاد میداد که چگونه آجر روی آجر بگذاریم. برای من که بسیار کنجکاو بودم ساختن یک چهار دیواری از ابتدا تا به انتها بسیار هیجان انگیز بود. بالای داربست  ها می رفتم و از آن بالا به پائین می نگریستم و غرق هیجان می شدم. یک شب وقتی آهک درست می کردیم در حین ریختن آب ، آهک به چشم من پرید و دیگر جایی را ندیدم. حسن و احمد مرا به سرعت به درمانگاه رساندند و چشمهایم را شستشو دادند. فردا که به گود برگشتم همه را نگران یافتم. کار کتابخانه را متوقف کرده و منتظر من مانده بودند. کار را از سر گرفتیم و کتابخانه را تمام کردیم. کتاب های محدودمان را در آن چیدیم و برنامه هایمان را از سر گرفتیم.

در مدت ساختن کتابخانه، احمد خالقی تنها نفر شاغل گروه ما، برای من که میخواستم تا تمام شدن ساختمان کتابخانه در گود زندگی کنم، اطاقی در همانجا اجاره کرد. خودمان رنگش کردیم. روبروی اطاقم هفت عمله زندگی می کردند که گاهی شبها به اطاقشان می رفتم و در آبگوشتشان سهیم می شدم. چقدر گرم و صمیمانه مرا می پذیرفتند و از خانواده هایی که در ده بجا گذاشته بودند، برایم سخن میگفتند. گاه در حیاط در صف توالت آفتابه به دست روی کناره حوض می نشستیم و با من درد دل می کردند. یادم نمی آید هیچ شبی توانسته باشم تنها در آن اطاق بمانم یا بخوابم. چون علاوه بر حسن و احمد، بقیه بچه های گود هم با ما می ماندند. بطوری که جا برای دراز کشیدن نبود و هر کدام در گوشه ای به دیوار تکیه می دادیم. بچه های کوچک روی پاهایم بخواب می رفتند. چقدر دوستشان داشتم. عمله ها گاه که خسته از کار بازمیگشتند، با اصرار، به ما در کار ساختن کتابخانه کمک می کردند. من جز عشق و محبت از این مردم فقیر ندیدم. عاشقانه دوستشان داشتم. همان روزها بود که جرقه انتشار نشریه ای که انعکاس درد های مردم گودنشین باشد در ذهنم شکل گرفت و آنرا به همراهی بچه های گود به معرض اجرا گذاشتم. در آن روزها  برخوردی با مجاهدین پیش آمد که مرا به فکر وا داشت، ناگهان روزی فاطمه فرشچی که از زمان شاه با هم آشنا بودیم و بعد از ازدواجش با ابوذر ورداسبی با هم در اطاق کوچکشان کار آموزشی می کردیم.  به گود آمد و مرا به گوشه ای کشید و گفت : عاطفه، مجاهدین مرا فرستاده اند که بگویم خوب نیست تو همراه پسرها در گود کار میکنی! و شنیده ایم که شبها هم  در یک اطاق با هم می مانید!! من که از این برخورد ارتجاعی عصبانی شده بودم به او گفتم : فاطمه جان، تو که مرا می شناسی، من از این دگم ها مثل مجاهدین ندارم برای همین هم هست که قبول نکردم به تشکیلات مجاهدین وارد شوم و ترجیح داده ام همیشه مستقل کار کنم. فاطمه که مهربانانه میخواست برخورد مجاهدین را توجیه کند، گفت: مجاهدین نگران عکس العمل مردم گود هستند چون مردم گود بسیار متعصبند. برای همین میگویند که تو بجای اینکه با اورکت به گود بیایی بهتر است چادر سر کنی که با فرهنگ اینها آشنا تر است!! به او پاسخ دادم : من با مجاهدین وارد گود نشده و قبل از آنها در این محل بوده ام و بسیار هم خوب با این مردم آشنایی دارم. اینها تصورات و دگم های مجاهدین است نه من  و نه مردم گود! این مردم مرا خیلی خوب می شناسند و ا زابتدا نیز مرا با اورکتم پذیرفته اند! فاطمه که مرا خوب می شناخت گفت، من پیام مجاهدین را آوردم و حرفهای تو را هم به آنها منتقل میکنم. به او گفتم من نیازی به تائید آنها ندارم. بعد از رفتن او، دختر صاحبخانه به من گفت که چند روز پیش دو نفر از طرف مجاهدین آمده بودند در مورد من  تحقیق کنند و از او پرسیده بودند که عاطفه شبها با چه کسانی در این اطاق می ماند؟ او با خنده می گفت : منهم  جواب دادم، مگر بچه های گود فرصت می دهند که عاطفه تنها در اطاق بماند. آنها بقدری زیاد هستند که مجبورند شبها درب اطاق را هم  باز بگذارند! مجاهدین بعدها چندین بار سعی کردند با فرستادن چند تن از خواهران مجاهد که با چادر سیاه به گود رفت و آمد می کردند، آنجا را در دست بگیرند و گروه کوچک ما را از هم بپاشانند. از آنطرف هم رژیم گروه های اسلامی را به محل می فرستاد که ما را بنام منافق از آنجا بیرون کند! ولی هیچ کدام موفق نشدند و این مردم بودند که آنها را نپذیرفتند. 

آری آن زمان من به جداسازی زنانه مردانه ای که هم خمینی و هم مجاهدین می خواستند تحمیل کنند، معترض بودم و خلاف آن عمل می کردم. نمونه های بسیاری در رابطه با  درگیری هایم با پاسداران کمیته هرندی و دیگر کمیته ها، همچنین با مجاهدین در خاطرات من وجود دارد که بتدریج منتشر خواهم کرد. از همان روزها بود که با انتشار فریاد گودنشین برخوردهای من و شورای نشریه که متشکل از بچه های گود بود، از یک طرف با رژیم که میخواست نشریه را به تعطیلی بکشاند و از طرفی با مجاهدین که با انحصار طلبی کامل  برای تصاحب فریاد گودنشین  تلاش می کردند، اوج گرفت که خود داستانی جداگانه است.

آن روزها بسرعت باد  گذشت. بعدها به گروه کوچک ما دختر جوانی بنام فرزانه اضافه شد.علی یحیوی هم گاهی با ما همراه می شد. من بعدها با محمود محبوبی ازدواج کردم. عوامل رژیم گودها را از دست ما بیرون آوردند و مرا کشان کشان در وسط خیابان دروازه غار با ضرب و شتم روی زمین می کشیدند که عبرتی برای دیگران باشم. آنروز مردم مرا خانه به خانه از دست پاسداران فراری دادند. هنوز نمیدانستم چه چیزی در انتظارمان می باشد!

مرداد که فرا میرسد، داغی آن روزها بیادم می آید. دوستی ها... دوست داشتن ها... عشق ... ازدواج ... درگیری ها .... دستگیریم  و سپس کم کم در خاطراتم خون جاری میشود.... بوی تابستان شصت.... بوی دهه شصت و من هنوز در کابوس هایم صدای گلوله ها و قدم ها را می شنوم.  از آن روزها و از آن جمع کوچک ما، حسن محبوبی و احمد خالقی بعد از در بدری ها و بی جایی های بسیار اعدام شدند. عارف اقبال برادرم در خیابان به گلوله بسته شد و اولین شهادت دهنده جنایت سی خرداد شصت شد. محمود محبوبی همسرم را بر اثر شدت شکنجه، در حالیکه نمی توانست روی پاهایش بایستد، بر روی برانکارد به تپه های اوین بردند و تیرباران کردند. 

و من ماندم با کوله باری که هنوز سنگینی اش، شانه هایم را خم میکند.

عاطفه اقبال – ۱۷مرداد ۹۶ برابر با ۸ اوت ۲۰۱۷


۳ نظر:

  1. عاطفه ی عزیز! اونقدر زیبا و با احساس نوشتید که قدم به قدم همراه شما در این ماجرا بودم... چه خوب است که انسانهای نیک صفتی چون شما در این جهان هستند و مخلصانه از آرزوهای خود میگذرند و با آرمانهای بشری خدت میکنند... این خدمت زیباترین خدمت است که به جای ماهی دادن به انسانها به آنها ماهیگیری بیاموزیم!! یعنی بیداری! درودهای بسیار دوست گرامم

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. این نوشته مرا به محله ی گود برد. چیزی که امروزه بدان نیازداریم!. گود ۳۰ متر زیرزمین بود، اماصفا وصمیمتی را می دیدیم که گویی روابط خواهر وبرادرن کوچک با هم دارند را، بازتاب میداد. اینک خمینی ورجوی ما را به ۳۰متر گنداب ولجن ، فساد وجنایت برده اند. من هم به گود آمده بودم . اگرندیده بودم چنین باوری نداشتم که گود بالاترین آسمانی انسانی است که دیده ام. پس ازنزدیک به ۴ دهه نوشتن چنین متنی، برای ما بسیارسخت ودرد آور است. گود خیلی روشن و زیبا بود. اما گودالی که رجوی خلق کرد برای هیچیک ازما قابل باورنیست. سزاور این مردم، سزاوارچنین نسلی که همه چیزشان را درطبق اخلاص این رهبری ناپاک گذاشتند، این نبود که چنین، همه چیز را به گنداب قدرت وفساد خویش آلوده کند. درحالی که خمینی جنایتکار چنین تسمه ازگرده ی مردم کشید واکنون نیز راهش را ادامه می دهند، سزاور نبودکه رجوی چنین برگرده این نسل سوارشود. سزاوارنبود....

      حذف
  2. مرسی . نوشته ی بسیار خوبی ست

    پاسخحذف