هر کس که از زندانهای مختلف جمهوری اسلامی
گذر کرده باشد.
بی شک داستانهای بی شمار از فداکاریها و حماسه های این نسل در دل دارد. این داستانها گاه به همت زندانی از بند رسته ای به نوشته و کتاب تبدیل میشود و گاه در بیشمار داستانهای دیگر این روزگار در دلها کمرنگ می شود و در گوشه و کنار این جهان پر هیاهو در مشکلات بیشمار زندانیانی که هر کدام به نحوی یا بهتر بگویم با معجزه ای از این زندانها جان سالم بدر برده اند، در دلهای حمل کنندگانش دفن میشوند. و صد افسوس : برای اینکه ما تنها حمل کنندگان بار سنگین امانت از زندانهای دهشتناکی هستیم که صدها هزار زندانی هرگز نتوانستند از پشت دیوارهای شکنجه آن عبور کنند و دژخیمان برای همیشه صدای حق طلبی شان را در سینه خاموش کردند. بیشمار حماسه ها هرگز و هرگز نخواهند توانست بازگو شوند، فقط به دلیل اینکه با حمل کنندگانشان در زیر خاکهای سرد مدفون گشته اند. باور دارم که دردناکترین، باشکوه ترین، و زیباترین این داستانها، آنجا در سرزمینم برای همیشه مدفون گشته اند. هستند زنان و مردانی که در سکوت و ناشناختگی مطلق شکنجه هایی را تحمل کردند که ماورای طاقت انسان بود، ولی هیچ کس ندید، هیچ کس هرگز نمیتواند آنرا بیان کند. گمنامانی که رایت شرف انسان شدند، بدون اینکه حتی نامی برای خود بخواهند. رایت شرف یک نسل بپا خاسته، یک خلق در زنجیر. آنها شهدای گمنام این نسل هستند. شهدایی که هرگز اسمشان در هیج لیستی نیامد. از شکنجه هایشان هیچ جا یاد نشد. حماسه پایداریشان بر سرزبانها نیفتاد. آری حماسه گرانی که دیوارهای صدها زندان بزرگ و کوچک در ایرانزمین از آنها خاطراتی بس گران در دل دارند. خاطراتی که هرگز نوشته نخواهند شد. هرگز کسی بر آنها نخواهد گریست. هرگز تحسین نخواهند شد. در اینجاست که گاهی افسوس میخورم که آنها نتوانستند ولی ما که میتوانیم، ما که هستیم، ما که از این جهنم توانسته ایم فرار کنیم. پس باید که لحظه لحظه های گذرمان از این شکنجه گاه ها را فریاد کنیم. باید شاهد زنده ی نسلی باشیم که معصومانه بهای شعار آزادی را با خون خود پرداخت. باید که تک تک کسانی را که از این دهلیزها عبور کرده اند را به تصویر بکشانیم. شاید که این تصویرها بر وجدان بشریت سنگینی کند.
هر وقت که به خاطراتم فکر میکنم. یک اسم کوچک ولی پرطنین در آن پررنگ میشود. زهرا المیر. دلم میخواهد بیشتر در مورد او بدانم. در مورد خانواده اش، در مورد زندگیش، در مورد علایقش، آرزوهایش، اینکه قبل از درگیر شدن در دنیای پرهیاهوی بعد از سال 57 چگونه زندگی میکرده. دلش میخواسته چه رشته ای را بخواند؟ چه نقشه هایی برای آینده اش داشته؟ همچنان که در مورد تک تک کسانی که اکثرشان را فقط در راهروهای اوین، قزل حصار، قصر و کمیته های مختلف رژیم دیده ام. همیشه دلم خواسته بیشتر در مورد این چهره های دوست داشتنی بدانم. ولی افسوس که گاه حتی اسمشان را به طور کامل نمی دانم. کسانی که در میان بیشمار زندانیان سیاسی با هم زندگی کرده ایم. از پشت میله های سلول به هم خندیده ایم. با هم از پشت دیوارها مورس زده و اخبار را رد وبدل کرده ایم. کسانی که حتی بدون دانستن اسم هم حاضر بودیم به جای هم اعدام شویم. بارها دیده بودم که یک زندانی جرم دوستانش را نیز به عهده می گیرد تا آنها کمتر شکنجه شوند و خود تا حد تکه تکه شدن به شکنجه تن میسپارد. بارها دیده ام که زندانی ای به جای زندانی دیگر پشتش را به زیر شلاق های دژخیم سپارده، بدون اینکه آخ و حتی یک کلمه بگوید. اغلب دژخیمان نیز از این ماجراها خبر داشتند و همین بیشتر آنها را عصبانی میکرد. آنها هرگز نمیتوانستند در دنیای کوچک خود فداکاری به خاطر دیگری را بفهمند. ولی این فداکاریها چه لذتی داشت. لذتی که جایگزین با هیچ لذت دیگری نمی توان کرد. آری، عشق به انسان در زندانها طنینی دیگر داشت.
هنوز بعد از سالها، این چهره ها، چهره هایی هستند که در جای جای زندگی من تکرار میشوند و یادشان آتش به جانم می افکند. یکی از این چهره ها زهرا المیر نام داشت. پرنده کوچولو و شیطان قزل حصار. جرمش هواداری از سازمان مجاهدین خلق بود.
یکی از سلولهای کوچک آخر، سمت راست که کنار درب ورودی بند 4 زنان قزل حصار قرار داشت به زهرا المیر شاخص بود. به محض ورود به بند 3، او یکی از کسانی بود که خودشو در قلبمان جا کرد. وقتی درب سلولها باز بود زهرا 14-15 ساله مثل یک گنجشک سبک بال بقدری ورجه وورجه میکرد که از اینهمه انرژی و سرحالی او همه نیرو می گرفتند. به همه سلولها با اون جثه کوچک و فرزش سر میزد، با همه حرف میزد. اصلا این دختر گویا نمی تونست در یک جا بی حرکت بماند. همه در بند دوستش داشتند. مثل خواهر کوچکمان شده بود.
همین روحیه و شاخص بودنش هم بود که با وجود اینکه جرمی نداشت کار دستش داد. فکر میکنم که اواخر تابستان سال 60 بود که حاج داوود رحمانی رئیس وقت قزل حصار او را به اوین فرستاد و ما هرگز دیگر زهرای کوچولو را ندیدیم. بعد از چند ماه، چند نفری که از اوین برگشتند خبر از پرنده ی سبک بال ما آوردند. آری، زهرا المیر را دژخیمان اوین به زیر شکنجه برده و سپس اعدام کرده بودند. به جرم پایداری بر عقاید و ارزش های انسانی اش. از او پرسیده بودند : باید مصاحبه ی تلویزیونی کرده و توبه کنی ؟ وگرنه اعدام خواهی شد.
پرنده کوچک ما جواب داده بود : هرگز، درد گلوله یک لحظه است ولی درد سازش پایان ناپذیر است.
عاطفه اقبال - 5 مارس 2006
- از دوستانی که زهرا المیر را چه در بیرون از زندان و چه در زندان می شناخته اند، درخواست دارم اطلاعات تکمیلی خودشان را در مورد او به ایمیل من بفرستند.
بی شک داستانهای بی شمار از فداکاریها و حماسه های این نسل در دل دارد. این داستانها گاه به همت زندانی از بند رسته ای به نوشته و کتاب تبدیل میشود و گاه در بیشمار داستانهای دیگر این روزگار در دلها کمرنگ می شود و در گوشه و کنار این جهان پر هیاهو در مشکلات بیشمار زندانیانی که هر کدام به نحوی یا بهتر بگویم با معجزه ای از این زندانها جان سالم بدر برده اند، در دلهای حمل کنندگانش دفن میشوند. و صد افسوس : برای اینکه ما تنها حمل کنندگان بار سنگین امانت از زندانهای دهشتناکی هستیم که صدها هزار زندانی هرگز نتوانستند از پشت دیوارهای شکنجه آن عبور کنند و دژخیمان برای همیشه صدای حق طلبی شان را در سینه خاموش کردند. بیشمار حماسه ها هرگز و هرگز نخواهند توانست بازگو شوند، فقط به دلیل اینکه با حمل کنندگانشان در زیر خاکهای سرد مدفون گشته اند. باور دارم که دردناکترین، باشکوه ترین، و زیباترین این داستانها، آنجا در سرزمینم برای همیشه مدفون گشته اند. هستند زنان و مردانی که در سکوت و ناشناختگی مطلق شکنجه هایی را تحمل کردند که ماورای طاقت انسان بود، ولی هیچ کس ندید، هیچ کس هرگز نمیتواند آنرا بیان کند. گمنامانی که رایت شرف انسان شدند، بدون اینکه حتی نامی برای خود بخواهند. رایت شرف یک نسل بپا خاسته، یک خلق در زنجیر. آنها شهدای گمنام این نسل هستند. شهدایی که هرگز اسمشان در هیج لیستی نیامد. از شکنجه هایشان هیچ جا یاد نشد. حماسه پایداریشان بر سرزبانها نیفتاد. آری حماسه گرانی که دیوارهای صدها زندان بزرگ و کوچک در ایرانزمین از آنها خاطراتی بس گران در دل دارند. خاطراتی که هرگز نوشته نخواهند شد. هرگز کسی بر آنها نخواهد گریست. هرگز تحسین نخواهند شد. در اینجاست که گاهی افسوس میخورم که آنها نتوانستند ولی ما که میتوانیم، ما که هستیم، ما که از این جهنم توانسته ایم فرار کنیم. پس باید که لحظه لحظه های گذرمان از این شکنجه گاه ها را فریاد کنیم. باید شاهد زنده ی نسلی باشیم که معصومانه بهای شعار آزادی را با خون خود پرداخت. باید که تک تک کسانی را که از این دهلیزها عبور کرده اند را به تصویر بکشانیم. شاید که این تصویرها بر وجدان بشریت سنگینی کند.
هر وقت که به خاطراتم فکر میکنم. یک اسم کوچک ولی پرطنین در آن پررنگ میشود. زهرا المیر. دلم میخواهد بیشتر در مورد او بدانم. در مورد خانواده اش، در مورد زندگیش، در مورد علایقش، آرزوهایش، اینکه قبل از درگیر شدن در دنیای پرهیاهوی بعد از سال 57 چگونه زندگی میکرده. دلش میخواسته چه رشته ای را بخواند؟ چه نقشه هایی برای آینده اش داشته؟ همچنان که در مورد تک تک کسانی که اکثرشان را فقط در راهروهای اوین، قزل حصار، قصر و کمیته های مختلف رژیم دیده ام. همیشه دلم خواسته بیشتر در مورد این چهره های دوست داشتنی بدانم. ولی افسوس که گاه حتی اسمشان را به طور کامل نمی دانم. کسانی که در میان بیشمار زندانیان سیاسی با هم زندگی کرده ایم. از پشت میله های سلول به هم خندیده ایم. با هم از پشت دیوارها مورس زده و اخبار را رد وبدل کرده ایم. کسانی که حتی بدون دانستن اسم هم حاضر بودیم به جای هم اعدام شویم. بارها دیده بودم که یک زندانی جرم دوستانش را نیز به عهده می گیرد تا آنها کمتر شکنجه شوند و خود تا حد تکه تکه شدن به شکنجه تن میسپارد. بارها دیده ام که زندانی ای به جای زندانی دیگر پشتش را به زیر شلاق های دژخیم سپارده، بدون اینکه آخ و حتی یک کلمه بگوید. اغلب دژخیمان نیز از این ماجراها خبر داشتند و همین بیشتر آنها را عصبانی میکرد. آنها هرگز نمیتوانستند در دنیای کوچک خود فداکاری به خاطر دیگری را بفهمند. ولی این فداکاریها چه لذتی داشت. لذتی که جایگزین با هیچ لذت دیگری نمی توان کرد. آری، عشق به انسان در زندانها طنینی دیگر داشت.
هنوز بعد از سالها، این چهره ها، چهره هایی هستند که در جای جای زندگی من تکرار میشوند و یادشان آتش به جانم می افکند. یکی از این چهره ها زهرا المیر نام داشت. پرنده کوچولو و شیطان قزل حصار. جرمش هواداری از سازمان مجاهدین خلق بود.
یکی از سلولهای کوچک آخر، سمت راست که کنار درب ورودی بند 4 زنان قزل حصار قرار داشت به زهرا المیر شاخص بود. به محض ورود به بند 3، او یکی از کسانی بود که خودشو در قلبمان جا کرد. وقتی درب سلولها باز بود زهرا 14-15 ساله مثل یک گنجشک سبک بال بقدری ورجه وورجه میکرد که از اینهمه انرژی و سرحالی او همه نیرو می گرفتند. به همه سلولها با اون جثه کوچک و فرزش سر میزد، با همه حرف میزد. اصلا این دختر گویا نمی تونست در یک جا بی حرکت بماند. همه در بند دوستش داشتند. مثل خواهر کوچکمان شده بود.
همین روحیه و شاخص بودنش هم بود که با وجود اینکه جرمی نداشت کار دستش داد. فکر میکنم که اواخر تابستان سال 60 بود که حاج داوود رحمانی رئیس وقت قزل حصار او را به اوین فرستاد و ما هرگز دیگر زهرای کوچولو را ندیدیم. بعد از چند ماه، چند نفری که از اوین برگشتند خبر از پرنده ی سبک بال ما آوردند. آری، زهرا المیر را دژخیمان اوین به زیر شکنجه برده و سپس اعدام کرده بودند. به جرم پایداری بر عقاید و ارزش های انسانی اش. از او پرسیده بودند : باید مصاحبه ی تلویزیونی کرده و توبه کنی ؟ وگرنه اعدام خواهی شد.
پرنده کوچک ما جواب داده بود : هرگز، درد گلوله یک لحظه است ولی درد سازش پایان ناپذیر است.
عاطفه اقبال - 5 مارس 2006
- از دوستانی که زهرا المیر را چه در بیرون از زندان و چه در زندان می شناخته اند، درخواست دارم اطلاعات تکمیلی خودشان را در مورد او به ایمیل من بفرستند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر