۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

چشم های خاکستری پدر

https://www.facebook.com/atefeh.egh/photos/a.680649118713181.1073741840.116995998411832/465105453600883/?type=3&theater

هشت سال گذشت، از آن سحرگاهی که پدر در آغوشم جان سپرد...
و من یکی از سخترین لحظه های زندگیم را تجربه کردم... بیقرار سرش را سخت در آغوش گرفتم و گریستم. پدر رفت درست لحظه ای که اولین رگه سپیده در آن شب تاریک، آسمان را شکافت. پدر پرواز کرد. چند شب بود که می خواست برود ولی دلش نمی آمد ما را تنها بگذارد. شبها بالای سرش می نشستم و به او نگاه میکردم. آرزو میکردم دردش را بجان بخرم و او را این چنین بیمار نبینم. دستش را در دستم می گرفتم. بیدار که میشد با اشاره میگفت : عاطفه برو بخواب. و من سرم را روی تختش می گذاشتم و همان جا می خوابیدم. بلند که میشدم دستش روی موهایم بود. نوازش پدرانه اش و نگاه مهربانش مرا در خود ذره ذره آب میکرد. در پریشانی ام فکر میکردم که اگر با پدر بمانم نخواهم گذاشت مرگ به او نزدیک شود. اما مرگ بالاخره آمد و او را برد....و من در آن سحرگاه.... بچشم خویشتن دیدم که جانم می رود... میدانم که آنشب تا صبح با اندک توانی که در بدن نحیفش مانده بود درد را تحمل کرد تا بتواند اولین رگه سحر را در دل آن شب تاریک ببیند. اولین جرقه سحر تاریکی آسمان را شکافت و او را در آغوش خود ذوب کرد. گویا رفت تا با خورشید یکی شود. و من بجا ماندم. در حسرت چشم های خاکستری پدرم که هیچ کس دیگر نداشت... امشب دوباره دلم پریشان است.... پریشان آخرین لحظه ها... آخرین نگاه ها.... آخرین قدمها.... آخرین بوسه های پدر بر گونه ام که اینک اشک بر آن قطره قطره می چکد.......

استوار در راههای تیره شب

در انتهای شب افق لرزید،
مردی که بی قرار رفتن بود، هیبت درد را با شهامت صبورش، به سخره گرفته بود،
تا به اولین سپیده ی صبح لبخند بزند.

ستاره سوسو زد و خاموش شد، صبح خندید، سپیده به دل شب پاشید.
پرنده ای گذشت و خواب لرزان زنی را در دل تاریکی درهم شکست.
مادر به نماز ایستاد. پدر اما به آخرین سفرش میشتافت.
من غمگنانه والعصر را زمزمه میکردم.

اشکی بر گونه ام لرزید. پدر دستم را فشرد و خاموش شد.
از آن شب شش و چهل و چهار دقیقه صبح ساعت آشفتگی شبانه ی من شد.

پدر
در راههای تیره ی شب تا آخرین لحظه استوار ایستادی
شب در شکوه عظمت پایداریت به فجر خندید، صبح آتش گرفت،
سپیده به دامن شب ریخت و تو را با خود برد.
تو را که به پاکی سپیده دمان بودی

من هنوز در انتهای شب در غم رفتنت هق هق می زدم.
تو اما، چه زیبا به سپیده ی صبح می خندیدی و میرفتی.
تو میرفتی و من
حسرت دیدن دوباره چشم های زیبای خاکستریت را- که هیچ کس دیگر نداشت- با خود به خوابهایم می بردم.

تو میرفتی و من به قامت مردی می نگریستم که با بدنی در هم شکسته و بیمار،
با درنوردیدن مرز طاقت انسان،
بار دیگر به شب " نه " گفته بود.
مردی که طلوع خورشید را در دل تیره ترین شبها نیز باور داشت.

مردی که لبخند زیبای خود را در دلها بجا میگذاشت.
آری، پدرم زیبا بود، به زیبایی صبحی که در آن به ابدیت پیوست.

عاطفه اقبال - 14 اکتبر 2013

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر