دایی
اصغر هم رفت .به همین زودی چهل روز شد. بازم ما نتونستیم بر سر پیکر بیجان
عزیزی در وطن اشک بریزیم. سرمون رو روی خاکش بگذاریم و زار بزنیم. دایی هم
رفت... مثل دایی عبدالله که چند ماه پیش رفت.
دایی اصغر رفت... از همون کوچه های بچگی مون پر کشید... از همون کوچه هایی که خاطرات کودکی مون توش دفن شده... و من هر چه کردم در این چهل روز دستم به قلم نرفت که براش بنویسم... خبر را که شنیدم. خشکم زد... بغض به همه وجودم هجوم آورد... درد به جانم نشست... سرم را روی میز گذاشتم و در خلوتم هق هق زدم.... دایی خوب ما رفته بود .... همونی که وقتی در اون کوچه های قدیمی مرا میدید بغلم میکرد و با مهر می بوسید... همونی که همه اهل محل دوستش داشتند... همونی که وقتی در میزد و می اومد .... خونه پر از بهار میشد.
دایی اصغر رو سی سال ندیده بودم... آخرین بار بهار سال شصت بود ... منو بعد از آن ضربه ای که در اوین به سرم زده بودند به بیمارستان شهربانی منتقل کرده بودند.... دایی اصغر اومد و منو در اون اطاق کوچک بیمارستان دید... این دیدار آخر بود... بعد دیگه زندان بود و دربدری و خروج از ایران... بعد از سی سال وقتی اونو در پاریس دیدم... اون جوون رشید، چالاک و خوش تیپ خاطرات من روی کمرش یک خمیدگی نشسته و گرد پیری روی صورتش گذر زمان رو رقم زده بود... دایی پیر شده بود و من باورم نمیشد... باید سی سال جدایی رو در چند لحظه می پیمودم...اما قلب مهربون دایی اصغر عوض نشده بود... عشق و محبتش و تمام نجابت چهره اش تغییر نکرده بود.. من دیگه بچه نبودم ولی با همون شور و شوق سرم رو روی شونه اش گذاشتم و گریستم... از شوق و از جدایی سی ساله گریستم... دایی در دیدن ما و بخصوص مادر، فقط یک افسوس داشت که بارها و بارها با صدای گرفته بیان می کرد : چرا زودتر نیومدم شما را ببینم! چرا زودتر نیومدم خواهرم رو ببینم! کاش!...
اما بعد از اون دیگه عهد کرد که سالی دو بار بیاد و ما رو ببینه... دو بار به عهدش وفا کرد ولی بار سوم در بستر بیماری افتاد... آنقدر ناگهانی که کسی باورش نمیشد... وقتی هم که رفت، باز هم باورمون نشد.... ولی دایی رفته بود.
میدونم که دایی خیلی ها رو در ایران فقر زده زیر بار و پر گرفته بود. میدونم که خیلی ها با بودنش سر گرسنه بر زمین نمی گذاشتند. میدونم .......
دایی اصغر رفت... از همون کوچه های بچگی مون پر کشید... از همون کوچه هایی که خاطرات کودکی مون توش دفن شده... و من هر چه کردم در این چهل روز دستم به قلم نرفت که براش بنویسم... خبر را که شنیدم. خشکم زد... بغض به همه وجودم هجوم آورد... درد به جانم نشست... سرم را روی میز گذاشتم و در خلوتم هق هق زدم.... دایی خوب ما رفته بود .... همونی که وقتی در اون کوچه های قدیمی مرا میدید بغلم میکرد و با مهر می بوسید... همونی که همه اهل محل دوستش داشتند... همونی که وقتی در میزد و می اومد .... خونه پر از بهار میشد.
دایی اصغر رو سی سال ندیده بودم... آخرین بار بهار سال شصت بود ... منو بعد از آن ضربه ای که در اوین به سرم زده بودند به بیمارستان شهربانی منتقل کرده بودند.... دایی اصغر اومد و منو در اون اطاق کوچک بیمارستان دید... این دیدار آخر بود... بعد دیگه زندان بود و دربدری و خروج از ایران... بعد از سی سال وقتی اونو در پاریس دیدم... اون جوون رشید، چالاک و خوش تیپ خاطرات من روی کمرش یک خمیدگی نشسته و گرد پیری روی صورتش گذر زمان رو رقم زده بود... دایی پیر شده بود و من باورم نمیشد... باید سی سال جدایی رو در چند لحظه می پیمودم...اما قلب مهربون دایی اصغر عوض نشده بود... عشق و محبتش و تمام نجابت چهره اش تغییر نکرده بود.. من دیگه بچه نبودم ولی با همون شور و شوق سرم رو روی شونه اش گذاشتم و گریستم... از شوق و از جدایی سی ساله گریستم... دایی در دیدن ما و بخصوص مادر، فقط یک افسوس داشت که بارها و بارها با صدای گرفته بیان می کرد : چرا زودتر نیومدم شما را ببینم! چرا زودتر نیومدم خواهرم رو ببینم! کاش!...
اما بعد از اون دیگه عهد کرد که سالی دو بار بیاد و ما رو ببینه... دو بار به عهدش وفا کرد ولی بار سوم در بستر بیماری افتاد... آنقدر ناگهانی که کسی باورش نمیشد... وقتی هم که رفت، باز هم باورمون نشد.... ولی دایی رفته بود.
میدونم که دایی خیلی ها رو در ایران فقر زده زیر بار و پر گرفته بود. میدونم که خیلی ها با بودنش سر گرسنه بر زمین نمی گذاشتند. میدونم .......
دایی اصغر در آخرین روزها که هنوز توان حرف زدن داشت ... زنگ که میزد وعده
میداد، به محض اینکه حالش خوب شود ویزا بگیره و بیاید.... شوق دیدن ما رو
داشت... شوق دیدنش رو داشتیم.... دلمون پیشش بود. بخصوص مادر که دیگه هر
چند روز یکبار باید صداشو می شنید. ... دایی اصغر رفت... نفهمیدیم چی شد که
رفت....
مادر این روزها سوگواره... در سوگ برادری که بعد از سالها تونسته بود بالاخره اونو ببینه... وقتی از دایی حرف میزنه دلش میگیره...صداش می شکنه.... بعد بیتاب میشه و میگه یعنی من فرصت خواهم کرد محمد رو ببینم؟ پس چرا محمد نمیاد!؟ چرا هیچ خبری نیست ؟ پس کی قراره از عراق بیان؟ ....چرا حداقل یک زنگ نمی زنه؟..... سئوالاتی بی پاسخ...... و من از خودم می پرسم براستی به چه کسی باید گفت که مادری در این سن ... در انتظار شنیدن صدای پسرش از لیبرتی چشم به تلفن دوخته است!..... به چه دلیل مادر باید حتی از شنیدن صدای پسر بزرگش برای تسلی دادنش محروم باشد؟ آیا این حداقل ها نیست؟
مادر این روزها سوگواره... در سوگ برادری که بعد از سالها تونسته بود بالاخره اونو ببینه... وقتی از دایی حرف میزنه دلش میگیره...صداش می شکنه.... بعد بیتاب میشه و میگه یعنی من فرصت خواهم کرد محمد رو ببینم؟ پس چرا محمد نمیاد!؟ چرا هیچ خبری نیست ؟ پس کی قراره از عراق بیان؟ ....چرا حداقل یک زنگ نمی زنه؟..... سئوالاتی بی پاسخ...... و من از خودم می پرسم براستی به چه کسی باید گفت که مادری در این سن ... در انتظار شنیدن صدای پسرش از لیبرتی چشم به تلفن دوخته است!..... به چه دلیل مادر باید حتی از شنیدن صدای پسر بزرگش برای تسلی دادنش محروم باشد؟ آیا این حداقل ها نیست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر