دلم
برای عاشورا در وطنم تنگه. برای شله زرد و قیمه پلوی نذری که به در خانه
می آوردند..... برای مراسم سینه زنی که به تماشایش می ایستادیم . برای خنده
های مادر بزرگم زیر چادر، وقتی آخونده روضه میخوند و همه فکر میکردند که
مادر بزرگ هم گریه میکنه! ولی مادر بزرگ از زیر چادر به ما چشمک میزد.
چقدر دوستش داشتم..از آخوند جماعت خوشش نمی اومد... دلم برای هیئت تبریزی
ها در میدان توپخانه و برای هیئت هایی که با
لهجه های مختلف خالصانه سینه میزدند و ظهر از سورهایی که براه امام حسین
داده میشد،
دلی از عزا در می آوردند، تنگ شده. برای قیمه پلوی نذری که روز
عاشورا مزه اش برای یکسال زیر زبان می موند...
برای آن روزهایی که هنوز
آخوندها و آخوند صفتان مملکتم را به یغما نبرده بودند... برای روزهایی که
عاشورا نه یک خرافات و اجبار حکومتی بلکه یک سنت مردمی بود و هیچ اجباری
توش نبود....روز عاشورا است و دلم میگرید، نه برای حسین .. برای مردمی که
اعتقادات خالصانه شان را تبدیل به خرافات کردند و دینشان را از خلوت دلها
به دارها و جرثقیلها در خیابانها کشیدند و بنام دینشان جوانانشان را شکنجه
کردند و کشتند...دلم برای حسین این سمبل آزادگی مردمی هم می سوزد که بعضی
ها وقتی شور و فتور انقلابی گری شان بالا میرود، میگویند در مقابل ما!
عاشورای حسین از سکه افتاده است!!... آنها که از حسین، حسین تر شده
اند..... دلم می گرید، نه برای عاشورا، که سالهاست هر روزمان عاشورا و هر
کوچه و برزنمان کربلاست... بلکه برای کسانی که قرار بود روشنفکران و
پرچمداران مردم برای جدایی دین از سیاست باشند ولی ........ دلم می گرید،
نه برای حسین و عاشورا در 1400 سال پیش بل برای عاشورای سال 88.....در این
عاشورایی که شبنم سهرابی ها زیر ماشین له شدند و مادرانشان هنوز بدنبال
قاتل او میدوند . در عاشورایی که حکومت ولایت فقیه با تکیه بر مذهب، فریاد
آزادی مردم را به رگبار بست و آنها که شال سبز بدوش انداختند، به دوران
طلایی خمینی دل بستند و جوانان را بجای اعتراض به سکوت فرا خواندند.
دلم
می گرید ولی نه برای حسین و نه بخاطر عاشورا... که برای خودمان ، برای
کسانی که روزی مبارز و انقلابی نام داشتند و امروز گلادیاتور!! نامیده می
شوند! دلم تنگ است برای روزهای عاشورا در وطنم ..آن روزهایی که عاشورا را
تبدیل به تظاهرات عظیم ضد دیکتاتوری میکردیم... دلم تنگ است نه برای عاشورا
در معنی و تفاسیر مذهبی آن بل برای آن روزهای بی ریا..... آن روزهای
کودکی..... آن روزهای مردمی.....و برای شام غریبان در غروب عاشورا.. و شمع
هایی که جلوه گر کوچه های تاریک میشد... آری دلم تنگ است . و سالهاست که
خاطراتم را در این دیار غربت چون شمعی بر شام های غریبان دور از وطن و در
خاک وطن می آویزم شاید که روشنگر راهی در میان تاریکی ها باشد.
عاطفه اقبال
- عاشورای سال 90 برابر با 7 دسامبر 2011
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر