این عکس را که دیدم، یک خاطره از زمان بعد انقلاب در ذهنم پررنگ شد. روزهای بعد از انقلاب سال 57 بود. در خیابان، کمیته چی ها که اکثرا لاتها و چاقوکشهای زمان شاه بودند و در محله آنها را تک به تک می شناختیم.- همه خمینی چی شده بودند و دمار از روزگار هر کس که حرفی از آزادی بیان می زد در می آوردند. یکبار جلوی یک میز کتاب در خیابان شاهپور که خودمان آنزمان به حنیف نژاد تغییرش داده بودیم، بحثی در گرفته بود و یک سری حزب اللهی که مردم به آنها" فالانژ" می گفتند، ریخته بودند و با حالات وحشیانه و بی ادب به همه توهین می کردند، کتابها را روی زمین می ریختند و رو به بچه هایی که پشت میز کتاب بودند و به مردمی که حمایتشان می کردند فریاد می زدند: "شما مزدور آمریکا هستید و امام گفته که قتل شما واجبه"!
من که شاهد صحنه بودم، یک لحظه عصبانی شدم و با صدای بلند خطاب به آنها گفتم : "شماها همه تون فالانژ هستید. ما انقلاب نکرده بودیم که شاه برود و یک مشت چماق بدست حق آزادی ما را بگیرند. "
در این میان یکی از فالانژها که به نظرم سر و هدایت کننده آنها بود، به یکباره مقابل من ظاهر شد. قوی هیکل بود و یک اور کت تنش. بطوری که من در برابرش به جوجه میماندم. در چشمای من خیره شد و با صدای بلند فریاد زد : " تو اصلا میتونی بگی معنی فالانژ چیه؟ " من که به شدت از حمله آنها به میز کتاب عصبانی بودم، بدون هیچ مکثی، خودم را روی پاشنه پا بالا کشیده و یقه او را گرفتم، در حالیکه در چشماش خیره نگاه میکردم، با صدای بلند گفتم : " نمیدونی فالانژ یعنی چی؟ فالانژ یعنی تو! تو معنی دقیق فالانژ هستی"! اینرا که شنید، همچنان با یک ضربه وحشیانه به زمین پرتابم کرد که اصلا تا چند دقیقه نفهمیدم چگونه گذشت؟ فقط یادم می آید که مردم شروع کردند به هو کردن آنها و مرا از زمین بلند کرده و از محل بسرعت دورم کردند. آن روز جان سالم بدر بردم ولی نه روزهای بعد. و این اولین باری نبود که مردم مرا از شرایط این چنینی فراری میدادند، همانطور که بسیاری از دوستان دیگرم را در آنروزها.
از بهمن 57 تا بهمن 59 یعنی زمانی که دستگیر شده و دربدریم از زندانی به زندان دیگر آغاز شد. بسیاری روزهایش را در کمیته های جمهوری اسلامی!! گذراندم. دستگیری - فرار - یا آزادی و باز هم دستگیری به چه جرمی؟ اکثر شبها به مانند بسیاری دیگر از دوستانم با بدنی کوفته و زخمی به خانه برمیگشتم. به چه جرمی؟ جرم همگی ما، مانند جوانانی که اینروزها در دانشگاهها و خیابانها بپا خواسته اند این بود که آزادی می خواستیم، یعنی همان چیزی که برایش اینهمه درد و رنج کشیده و انقلاب کرده بودیم. این عکس را که دیدم یاد لحظه درگیری خودم با آن حزب اللهی که به واقع معنی زنده کلمه " فالانژ" بود، افتادم. و به آن روزها بازگشتم. راستی چه چیزی به ما این شجاعت را میداد؟ و چه چیزی به این دختران و پسران جوان، این شجاعت را میدهد که در برابر چنین سرکوبگرانی، چنین جانانه مقاومت کنند؟ من یک جواب بیشتر برای آن نمیشناسم : آزادی ،آزادی، آزادی
این روزها وقتی تظاهرات و خروش مردم را می بینم. یاد آنروزها برایم زنده می شود. با یک تفاوت. که از ما و مقاومتمان در آنروزها حتی یک فیلم و عکس بجا نمانده است. ولی اینروزها از هر صحنه ای دهها فیلم وعکس بسرعت مخابره می شود و چه شانسی دارند جوانان امروز در برابر تنهایی و مظلومیت آنروزهای ما. ما را در سکوت پاره پاره کردند، و جهان خبردار نشد که بر ما چه گذشت؟ و براستی که امروز باید از این امکانات تکنیکی با تمام توان برای رساندن صدای مردم ایران استفاده کرد. باشد که جهانی را خبردار کنیم که این جنایتکاران چه بر سر ملت ما می آورند!
عاطفه اقبال - 18 آذر 1388 برابر با 9 دسامبر 2009
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر