۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

شترسواری در سنگلج با پدر

امروز صبح، قبل از خوردن صبحانه بیرون زدم تا سری به استخر بزنم. بدنم با دردهای پنهان و پیدای عضلانی فریاد میزد که به شنا نیاز دارد. مدت ها است ، به دلایل گوناگون ، از آب دور مانده ام. اما دیشب به خودم قول دادم که فردا، هر چه پیش آید، خودم را به دل آب بسپارم. هر چه بادا باد.
استخر روزهای یکشنبه فقط تا ظهر باز است، پس باید زود می رسیدم تا از خلوتی صبح استفاده کنم. وقتی به محوطه رسیدم، با پارکینگی پر از ماشین روبه‌رو شدم. با خود گفتم: «شاید باید بی‌خیال شنا شوم». اما وسوسه‌ی آب و اشتیاقی که شب پیش در من کاشته شده بود، رهایم نمی‌کرد. تصمیم گرفتم وارد شوم و وضعیت را از نزدیک ببینم. خوشبختانه، شلوغی مربوط به مسابقه‌ای در یکی از استخرهای بزرگ بود و ربطی به بخش ما نداشت. و من توانستم تا قبل از ازدحام جمعیت به آب بزنم. یکساعت قبل از پایان ساعت بسته شدن، بعد از گرفتن یک حمام بخار، آنجا را ترک کردم. حدسم درست بود، تا وقتی بیرون بیایم، محل حسابی شلوغ شده بود.
امروز اما، مورد دیگری در محوطه توجهم را جلب کرد: چادرهایی که در محوطه بیرونی استخر بر پا شده بودند. نزدیکتر که رفتم، متوجه شدم چادرها متعلق به یک سیرک هستند. تعدادی شتر در داخل حصار دیده میشدند. از سیرک ها و باغ وحش ها که حیوانات را به اسارت و کار اجباری می گیرند، خوشم نمی آید. اسارت حیوانات برای نمایش و پول، همیشه مرا می‌آزارد. اما در میان این افکار، دو شتر که آرام می چریدند، توجه ام را جلب کردند. این صحنه چون فلاش دوربینی، در ذهنم، مرا به گذشته ای دور پرتاب کرد. به خاطره‌ای که مدت‌ها در عمق فراموشی مانده بود.
بسیار کوچک بودم در سنگلج، همراه پدر و مادر و خواهر و برادرانم، به گردش رفته بودیم. آن روزها کوچکترین فرزند خانواده بودم. شترهایی پشت سر هم راه می رفتند. پدر نوبت گرفت و مرا بین دو کوهان یک شتر نشاند. خودش کنار شتر راه میرفت و دستم را گرفته بود که نیفتم. بودن پدر در کنارم به من آرامش و احساس غرور میداد. از آن بلندی، با شوق کودکانه به پایین نگاه می‌کردم. چه لذتی داشت آن لحظه! چه ابهتی داشت آن شترسواری، در دلِ بی‌خیالی و آرامش کودکی.
لبخندی بی‌اختیار روی لبم نشست. مهربانی پدر، لبخند و نگرانیِ نگاه مادر از دور، بازی‌های بی‌دغدغه‌ی خواهر و برادرها... همه در یک لحظه زنده شدند.
اما شادیِ کوتاه آن خاطره، خیلی زود با واقعیتی تلخ سایه‌دار شد. با خودم فکر کردم:
کودکی هر انسانی باید سرشار از چنین خاطراتی باشد. اما کودکیِ بسیاری از بچه‌ها در این جهان وحشی وحشی وحشی، این روزها پر از زخم است.
کودکان کار و فقر در ایران، حتی فرصت خاطره‌سازی ندارند. کودکانی که تنها صدای بلند زندگی‌شان، صدای بوق ماشین‌هاست یا فریادهای صاحبان کار. و آن‌سوتر، در غزه، کودکانی که میان ویرانه‌ها و ترس، دیگر حتی نمی‌دانند کودکی یعنی چه...و کودکانی که در بسیار نقاط جهان زندگیشان با مرگ و ترس در آمیخته است.
با خودم گفتم:
به کجا می‌رویم،
وقتی خاطرات کودکانمان با خون و گرسنگی و وحشت آغشته است!
-------------------------------------------------------------
کودکی،
با رویاها و آرزوهایش،
و روزهای سبکباری و بی‌خیالی‌اش،
در آفتابِ بی‌خبرِ آن روزها
زود گذشت...
امروز، در هیاهوی سیرک‌هایی
که حیوانات را در قفس کرده‌اند،
کودکانی بسیار
حتی معنای شادی را نمی‌دانند؛
با پدرها و مادرهایی
که یا زیر خاک‌اند،
یا زیر بارِ نان.
آه ای خاطره‌ی بلندِ شترسواری،
کجای این جهان
جای امنی برای کودکی مانده است؟
عاطفه اقبال – 4 می 2025
- جالب این جا است که عکس را هوش مصنوعی با استفاده از عکس من و پدر و شتر درست کرد. خیلی کارش عالی است.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر