کودکی و نوجوانی دنیای خودش را داشت. از اینطرف عاشق می شدیم و خودمان را سرکار می گذاشتیم و از طرف دیگر سریع فراموش می کردیم و دنبال عشقی تازه تر می رفتیم. انگار نه انگار که اصلا کسی آمده و کسی رفته است. اصلا زیبایی عشق های آن زمانها همین بود. گور بابای وابستگی و دل بستن همیشگی. عشق دو روزه رو صفا!
آن زمانها هنوز بلوتوث و تلفن دستی و یوتوب با انواع ویدئوهایش اختراع نشده بود. ما برای گوش کردن موزیک به همون کاست هایی که نوار قهوه ای داشت و گاهی گیر میکرد و ترانه به جیغ تبدیل میشد، بسنده میکردیم. کلی تکنیک هم بلد بودیم که مثلا برای باز کردن گره، خودکار رو بندازیم وسطش و مهندس بازی در می آوردیم که بله ما اینیم و آنیم... چنینیم و چنانیم... هر کس کارش گیر می کرد می اومد که مشکل کاست ما را حل کن!
آن زمان ها مد بود که پشت ترانه های چند صدایی گاهی یک پشت صدا هم بود که بصورت بم، کسی پشت خواننده میخواند. زد و ما عاشق یکی از این صداهای بم پشت صدای خواننده شدیم. روزگار خودمون و اطرافمون را سیاه کرده بودیم انقدر که نوار را عقب و جلو می کردیم تا اون یک لحظه صدا رو بشنویم و در عالم رویا فرو بریم. گوگلی هم که نبود بریم بگردیم که بابا این آقای خوش صدا کیه که دل ما رو برده. باید می موندیم و در درد عاشقی می سوختیم تا زمانی که پسر دانشجوی شهرستانی خوش بر و رویی که در خانه ی سر نبش کوچه ما که به خانه مهندس معروف بود، اطاق کرایه کرده بود، از راه رسید و صاحب صدا را از دل ما با یک لگد بیرون انداخت و خودش خوش نشین شد در دل بی صاحب ما!
عاطفه اقبال – 10 ژوئیه 2024
- این دختر ریگوی لاغر هم منم در زمان عاشقی حدودا سیزده چهارده سال- کلاس هفتم دبیرستان
- پیراهنم را هم خواهر جان دوخته است با هنرمندی تمام یک فکل صورتی هم روی آن زده. این پیراهن را خیلی دوست داشتم.
کامنت ها:
Efat Eghbal
چقدر زیبا
و اون پیرهن که دختر زیبا پوشیده را من دوختم با روبانهای صورتی
درست یادمه برای درست کردن و دوختن فوکول جلو چقدر تلاش کردم
Aghdass Shabani
در بوشهر ما سالن فرهنگ و هنر داشتیم که بین دو دبیرستان مهم پسرانه و دخترانه واقع شده بود. عصرها بعد از مدرسه همیشه در هفته یک برنامه تاتر یا کنسرت از طرف دختران و پسران هنرمند در این سالن برگزار میشد. چه شوری بود و چه دل های پر التهابی. درسته عاطفه جان آن زمان عواطف ما خیلی زیبا پیدا و پنهان بود و شورانگیز. یادش بخیر.
Soroor Sahranavard
دل نوشته هات عالین .....ساده بی ریا
Gi Ta
خاطره تون بسیار زیباست
و تصویرتون ازون هم زیباتر
اردشير رحماني
خیلی م زیبا بودین.
Morteza Rahbar
چه دورانی بود
Ali Radboy
Ali Araami
نوارها کاست هم اگر پاره میشه با چسب نواری ترمیم می کردیم من کلی نوار دارم
Miche Rezai
من هیچ عکسی از زمان کودکی و نو جوانی یا بطور کلی از ایران ندارم. چند تا عکس دوران دانشجویی را دوستان که در ایران هستند برایم فرستادهآند. اما، براستی در ایت عکس خیلی شبیه عکسی هستید که من یادم است با پیراهن آبی با خالهای سفید داشتم و انگار که ما دوقولو بودیم. شاید که در مورد آن عشقهای دوران دبیرستان روزی بنویسم.
Azar Ojagh
چه شباهتی با من در این عکس و در این سن!
Massi Shrfti
لايك قلب براي عكس ات عاطفه جان
Ahmad Moghimi
من فکر می کردم که؛ فقط ما پسرا شیطون بودیم!
Hassan Fakhari
مرسی، عالی بود
Zhina Hosenezhad
چقدر زیبا
Shayan Mihan
فقط بعضی خاصیت یا توانایی را دارند ک میتوانند عاشق شوند بقولی عاشق عاشق شدنند !!! درمورد عشقهای ۲ روزه با شما موافق نیستم !
ای کاش شرایط طوری بود ک میشد همان اولین عشق کودکانه را محکم نگاه داشت و میتوانست دو طرفه باشد یا لا اقل عشق بعدی و بعدی هرچه کهنه تر بود جالبتر بود
در آین میان شرایط موقعیت توانایی کاش طوری بود ک از ابتدا میشد همان عشقهای اولیه را نگاه داشت
هرچه گذشت دروغ و تضویر و پول و ریا عشق ناب را ازبین میبد
Leila Chamankhah
چه صورت زیبایی
Rajab Tanbal
هيچ فكر كرده يي كه شايد در ان دوران خيلى ها هم عاشق خودت بوده اند؟
Atefeh Eghbal
نه در دوران کودکی زیاد به این توجه نداشتم. بیشتر سرگرم عشق های خودم بودم تا اینکه گوشه چشمی هم به کسی که مرا میخواهد داشته باشم. اما در دوران جوانی دروغ چرا کم نبودند . موارد آنرا نوشته ام و منتشر خواهم کرد.
Bijan Abhari
هنوز ۳۰۰ تاشون را دارم و نمیدونم باهاشون چیکار کنم؟ - نوار کاست-
Atefeh Eghbal
من همه رو به دیجیتال تبدیل کردم و ریختم تو کامپیوتر. البته اونهایی رو که نیاز داشتم. دستگاه های کوچک ارزانی برای اینکار است.
چه جانانه به رویایم کشاندی
مرا عاشق نمودی خود نماندی
ترانهای که با من میسرودی
اگرچه خواندی اما نیمه خواندی
هماکنون بداهه سروده شد!
.............
دوستم بدار تا دوستت بدارم!!
.............
عاطفه جان! با این عکس زیبای دوران طلایی نسل ما و این واژههایی که سفینهگون کسی بمانند مرا به دوران کودکی و نوجوانی بسیار رویایی و زیبایم کشاندی که آنجا در کوچهپسکوچههای خاطرات رها گردم...
هنوز ترانهها و آهنگهای آن دوران که از آن کاستهای اکثرا مارک (سونی) که سرخ و سفیدرنگ بودند در گوش جانم طنیناندازند...
هنوز من بر این باورم که کاست ریچارد گلایدرمن را من خریدم و نه برادر بزرگترم حمید که در کانادا به جاودانگی پرواز کرد و عجبا که تا همین اواخر وقتی از آن کاست حرف میزدیم باز هیچکدام حاضر به عقبنشینی نبودیم که کاست را من یا او خریده بود ... در حالی که اصلا فرقی نمیکرد چون کاست مال خانه بود و همه گوش میکردیم و شاید درست به همین دلیل که کاست بسیار محبوب بود هر کسی دوست داشت بخشی از این پیروزی را از آن خود سازد!
تا آنکه برای نخستینبار حس کردم دیگر دختر همسایههامان لج مرا در نمیآورند تازه برعکس یکی از آنها مدام همراه من است و در یاد من است و من چقدر از شنیدن نامش لذت هم میبردم... خیلی برایم عجیب بود.
آخر تا آن موقع اصلا دوست نداشتم حتی با آنها صحبت کنم! برای همین این حادثه برایم بسیار بسیار عجیب بود... تا آنکه نخستین حماقت عشقی خود را مرتکب شدم و بر روی همان کاست مورد بحث صدایم را با دستگاه ضبطصوتی که تازه به بازار آمده و پدر آنرا به خانه آورده بود که امکان ضبط صدا را هم به تو میداد، جملهای با صدای خودم ضبط کردم و آنرا به دخترک رساندم!
دخترک هم آنرا به مادر خود تحویل داده بود و نهایتا آن کاست بدست مادر من رسید که جملهاش شد بلای جان دوران خروجم از کودکی به نوجوانی و تا مدتها دختران محل آنرا بعنوان متلک علیه خودم استفاده میکردند!... اگرچه اکنون که توسط این متن زیبای تو به آن دوران رفتم غرق در لذت به یاد آوردن آن دورانم، اما در آنروزها از شنیدن این جمله بسیار ناراحت میشدم و سخت خود را شماتت میکردم که چرا دست به این حماقت زدم...
شیرینی ماجرا اما اینجاست که نادر پسر همسایهی روبرویی که چند سالی هم از من بزرگتر بود عاشق همان دختر بود و من غافل از این ماجرا که او سخت کینهی مرا در دل دارد که چرا عاشق کسی که او عاشق اوست شدهام...
روزی به هنگام برفبازی با آنکه قرار گذاشته بودیم در گلولههامان سنگ نگذاریم، به دو دسته تقسیم شدیم و نادر همگروهی من بود!
اما در یک بزنگاه که من و او پشت دیواری برای به دام انداختن افراد گروه مخالف ایستاده بودیم ناگهان متوجه شدم که نادر با گلولهبرفیهایی که سنگ هم در لای آنها قرار داده بود مرا گلولهباران کرد و بر سر و رویم میکوفت!
فریادم به گوش برادرم حمید و دیگر بچههای همبازی رسیده بود که به دادم رسیدند و جلوی یک قتل عشقی! ناموسی را گرفتند!! اما نکتهی جالب این ماجرا این بود که نادر با همان شدتی که بر سر و رویم گلولهبرفی میزد با غیض و خشم همان جملهای که در آن کاست ضبط کرده بودم را مدام تکرار میکرد...
در صورتی که آن جمله شرطی هم بود! یعنی به شرط چاقو مانند خرید هندوانه با آن دختر صحبت کرده و جملهی تیتر را گفته بودم: دوستم بدار تا دوستت بدارم!!
سپاس از تو عاطفه جان برای فرستادنم به این خاطراتی که در انباری ذهنم خاک میخوردند... گمان میکنم ما آخرین نسلی بودیم که چنین دورانهای متفاوتی را دیدیم و در جهانهای موازی زندگی کردیم...
مجید رحیمی ۱۳جولای۲۰۲۴ مونیخ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر