ظهر روز گذشته رفتم دل به آب زدم. چند روزی بود شدیدا هوس استخر کرده بودم اما یا فرصت نمیشد و یا به ساعت باز بودن استخر نمی رسیدم. دیروز از صبح زود بیرون بودم. کارهایم را که کردم ظهر شده بود نگاهی به ساعات استخر روی اینترنت انداختم دیدم باز است. من که همیشه ساک استخرم در پشت ماشین است بسوی میعادگاه شتافتم. خوشبختانه ظهر همیشه استخر خلوت است. از همان بالا در آب شیرجه زدم و یکساعت شنا کردم. هوا بسیار گرم بود و پنجره های رو به بیرون را باز گذاشته بودند. نسیم ملایمی که می آمد شنا را با صفاتر می کرد. وقتی از آب بیرون آمدم تا به زیر دوش برسم ناگهان متوجه شدم که با خودم بصورت ناخوداگاه مدام تکرار می کنم: وه که چه زندگی زیبا است. یک لحظه با خود فکر کردم براستی من برای لذت بردن از زندگیم به همین اندک نیاز دارم. همین شنا. همین پیاده روی در جنگل و کوهستان. همین تنفس سالم و عمیق. کسانی که مرا می شناسند، می دانند که من هرگز اهل خانه و زندگی و بار بندیل سنگین نیستم. در خانه ام هیچ مبل بزرگ و جاگیری وجود ندارد. وسایلم اندک است. دوست دارم دور و برم خلوت باشد و وسیع. نگاه کردن به چند گلدان حسنی یوسف کنار اطاق روحیه ام را شاد میکند. رشد پیچکی که کنار پنجره گذاشته ام برایم سرگرم کننده است. وقتی به گلدانها آب میدهم احساس زندگی میکنم. در زندگیم سادگی نقش اول را داشته است. در عوض برای مسافرت و ورزش و البته وسایل کامپیوتر دست باز عمل میکنم. من هیچوقت برای زندگی کردن به پول زیاد نیاز نداشته ام. اساسا پول جمع نمیکنم. پول برای استفاده کردن از زندگی است. من نه آینده، که امروز برایم مهم است. برای مسافرت هایم چمدان ندارم، یک کوله پشتی کفایتم می کند. دوست ندارم اسیر چمدان باشم. با کوله پشتی احساس سبکبالی و آزادی عمل دارم.
برگردم به شنای دیروز، من وقتی به آب بزنم ذهنم کاملا خالی می شود. به هیچ چیز دیگر فکر نمیکنم. وقتی به پشت روی آب می خوابم احساس سبکی خاصی تمام وجودم را فرا می گیرد. هیچ چیز در آن لحظه نمی تواند آرامش مرا بهم بزند. برای همین تا ببینم اندکی ذهنم آشفته است به آب می زنم. شده نیمه شب وان حمام را پر کرده و در آن خزیده ام و یا زیر دوش خودم را رها کرده ام. برای خالی کردن ذهنم به آب نیاز دارم. اما در میان این همه احساس شعف، وقتی از استخر بیرون آمدم و در ماشین نشستم یک لحظه ذهنم پر کشید به زندانهای ایران. به سپیده فکر کردم. به توماج. به سعید. به زینب و .... براستی چرا آنها باید از این لذت های ساده زندگی محروم باشند. مگر آنها چه میخواهند؟ مگر ما چه میخواستیم که اینهمه سال های زندگیمان را از ما گرفتند؟ یک نفس آزاد. چرا همین شادی های کوچک ما هر بار به رنج و درد گره می خورد و قلبمان را می فشارد. این زنجیر بین ما و آنها در زندانها و در سرزمین ما است که ما را به هم، جدای هر گونه سیاست و ایدئولوژی پیوند می دهد. این عشق مشترک. عشق به آزادی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر