ادوارد مونک در رابطه با این اثر هنری می نویسد :
"با دو دوست در طبیعت قدم می زدم. خورشید در حال غروب کردن بود. ناگهان آسمان به رنگ خون درآمد. ایستادم. خسته. به یک نرده تکیه دادم. خون و آتش در بالای فلات آبی و سیاه و از شهرزبانه می کشید. دوستانم به راه ادامه دادند. و من با لرز و اضطراب در حالتی برجا ماندم که طنین فریادی بی نهایت را احساس میکردم. فریادی که از جهان عبور کرده و طبیعت را از هم می گسست."
و من امروز در برابر آنچه در جهان می گذرد چنین فریادی را با تمام وجودم احساس می کنم و می شنوم. فریادی که از سوریه. عفرین. عراق. یمن. ایران و .... عبور میکند و بر جان و روح و وجدان انسانی می نشیند. فریادی که نه فقط طبیعت بلکه تار و پود انسانی مرا نیز می گسلد.
عاطفه اقبال – 27 اسفند 96
متن اصلی - ترجمه از خودم
le cri de la nature. L’artiste écrira dans son Journal, le 22 juillet 1892 : « Je me promenais sur un sentier avec deux amis – le soleil se couchait – tout d’un coup le ciel devint rouge sang – je m’arrêtai, fatigué, et m’appuyai sur une clôture – il y avait du sang et des langues de feu au-dessus du fjord bleu-noir de la ville – mes amis continuèrent, et j’y restai, tremblant d’anxiété – je sentais un cri infini qui se passait à travers l’univers et qui déchirait la nature. »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر