امروز در حال رانندگی اتفاقی برایم افتاد که مرا به فکر فرو برد. بعد از
یک چراغ راهنمایی که سبز شده بود، از یک چهار راه عبور میکردم. قاعدتا چون
تازه براه افتاده بودم سرعتم بسیار کم بود. اما بیکباره وسط چهارراه یکنفر
جلوی ماشین من پرید. نفهمیدم از کجا بیرون آمد. بصورت ناخودآگاه روی ترمز
کوبیدم. قلبم بشدت می زد. با نگاهم مرد را دنبال کردم. او که لباس ارتشی
پلنگی به تن داشت، بسیار لاغر ولی چابک می
نمود. با اینکه اصلا به او برخورد نکرده بودم. جلوی ماشین من چرخید، چند
معلق در هوا خورد و روی زمین افتاد. پاهایش روی شکم جمع شده بود. نفسم بند
آمده بود. ناگهان مرد به همان فرزی که روی زمین افتاده بود. از جایش پرید.
کلاهش را برای من دلقک وار برداشت و لبخندی زد. و من تازه فهمیدم که تمام
اینها یک نمایش و دلقک بازی در وسط خیابان بوده است. ماشین پشت سرم که صحنه
را ندیده بود و
نمیدانست که چرا من وسط چهارراه توقف کرده ام بوق میزد. دوباره براه افتادم. ولی قلبم در سینه می کوبید. درد به شقیقه هایم میزد. یک لحظه با خود فکر کردم که زندگی به لحظه ها وابسته است. یک لحظه کافیست برای پایان یک زندگی....
نمیدانست که چرا من وسط چهارراه توقف کرده ام بوق میزد. دوباره براه افتادم. ولی قلبم در سینه می کوبید. درد به شقیقه هایم میزد. یک لحظه با خود فکر کردم که زندگی به لحظه ها وابسته است. یک لحظه کافیست برای پایان یک زندگی....
بچه ها خواهشا در رانندگی دقت کنید. بخاطر زندگی خودتون و دیگران. یک لحظه غفلت گاهی زندگی را ویران می کند.
عاطفه اقبال - 22 فوریه 2014
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر