مادر گرگانی رفت... رفت و از رنج ها و دردهای بیشماری که طی این سالیان بدوش میکشید، راحت شد. او که بعد از شهادت دو دخترش در عملیات فروغ جاویدان دیگر خاموش شده و سکوت کرده بود.... او که زمینگیر شده بود... او که درد هایش را چون صلیبی بدوش میکشید. هرگز نتوانستم روبروی این زن بایستم و تحت تاثیر نگاه بیصدا .. خاموش... و مهربانش قرار نگیرم. دستش را در دست میگرفتم و بی صدا کنارش می نشستم. وقتی دستش را در دست داشتم گاه بدون دلیل زبان می گشود و با صدای آهسته در گوشم حرف میزد. از تنهایی و بیقراری اش سخن میگفت. هر وقت در آغوشش میگرفتم بی اختیار بغض می کردم. بدنی که دیگر چیزی از آن نمانده بود. بیقرار و هراسان به هر کجا می نگریست. گویا روحی بیقرار بود که در جسمی ناتوان اسیرش کرده بودند. بعد از رفتن بچه هایش هیج کس را نداشت. تنهای تنها بود.
امروز صبح که خبر را شنیدم در آرشیوم گشتم تا عکس هایی را که از او گرفته بودم پیدا کنم. ولی هر چه گشتم کمتر یافتم. میخواستم یکبار دیگر به عکسش با لباس سیاهی که همیشه به تن داشت بنگرم.. به چشمهایش که هزاران حرف در خود داشت.
میدانم که هرگز نخواهم توانست آن نگاه بیصدا ... خاموش.... و نگران ...را فراموش کنم. آن نگاه در خاطرم برای همیشه نقش بسته است. آن نگاه...خسته... که هنوز انتظار دو دختر غرقه در خونش را میکشید. میدانستم از زمان مرگ مادر کوشالی که به او مهربانانه می رسید تنهاتر از همیشه شده است...
نمیدانم چه بگویم...اما زخم هایی که بر روح و روان داشتی را فراموش نخواهیم کرد.... بدرود مادر گرگانی عزیزم...دردهایت عاقبت بپایان رسید..... چو از کویر وحشت به سلامتی گذشتی... به سپیده ها.... به باران.... به پدر و مادرها و تمام آشنایانی که در آنسوی مرز هستی در انتظارت هستند.....برسان سلام ما را....
با درد – عاطفه اقبال – 16 دی 91 برابر با 6 ژانویه 2013
۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه
بدرود مادر گرگانی بدرود
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر