۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

نوشته ای از خواهرم عفت اقبال : بهار آزادی و ما باز پشت درب های اوین در انتظار ملاقات

 در آستانه فرارسیدن نوروز خاطره ای کوتاه، دردناک اما پر افتخار از دفتر خاطراتم را با شما مرور میکنم.  

نوروز سال 1360خواهرم عاطفه در زندان اوین بود. آنروزها ارتجاع حاکم بی محابا بر علیه مبارزین و مخالفین خود میتازید. یادم می آید که آنروز لاجوردی جلاد برای اینکه به خیال خود خانواده ها را با خود همراه کند تا به ملامت و نصیحت زندانیان خود بپردازند و آنها را راضی به نوشتن عفو نامه کنند به خانواده ها ملاقات حضوری داده بود. گفته بود بیایید از بچه هایتان بخواهید عفو بنویسند، دستشان را بگیرید و با خود ببرید. معلوم بود که از دست این زندانیان سیاسی که جوانانی کم سن و سال بیش نبودند، جانشان به لب رسیده است. من با دو کودکم همراه پدر و مادر و محمود محبوبی همسر عاطفه که مدتی زیادی از ازدواجشان نگذشته بود. بشوق دیدن عاطفه در صف انتظار ملاقات ایستاده بودیم.

 بهار تهران بود و نوروز و آسمان آبی رنگ، اما دل من گرفته تر از ابر بهاری بود و هر لحظه در انتظار رعد و برق هولناکی بسر میبرد. آخرچطور میتوانستم باور کنم که در میهنم انقلاب شده ولی خواهر کوچکترم که در لحظه لحظه های این انقلاب سهیم بود و وقتی دیر بمنزل می آمد و نگرانش بودیم، دوستانش خبر میدادند که در بهشت زهرا بوده و یا در کنار بیماران زخمی در بیمارستانها و یا در حال برنامه ریزی تظاهراتها با دوستانش. او که شهید زنده 17 شهریور خونین سال 57 بود، که در صف اول تظاهرات به گلوله بسته شده بود و بصورت معجزه آسایی نجاتش داده بودند. او که از بعد از انقلاب یک لحظه آرام و قرار نداشت و در گودهای جنوب کشور به همراه دوستانش به کمک مردم محروم جنوب شتافته بود. اینک عاطفه که چند ماه بیشتر از ازدواجش نمیگذشت، در زندان در دست لاجوردی ها اسیر بود و من از خود می پرسیدم چرا؟ چراهایی که پاسخ نمی یافت.

عید بود و ما در انتظار دیدن عاطفه در زندان اوین!! پدر با لاجوردی که اصرار داشت ما عاطفه را نصیحت کنیم درگیر شد و اعتراض کرد .و بالاخره بعد از چندین ساعت ایستادن در صفهای طولانی بدون آب و غذا، نزدیک ظهر عاطفه را در حیاط برای ملاقات با ما آوردند. در فرصتی که او مشغول صحبت با مادر و پدر و همسرش محمود بود، خانم جوانی که با هر کنار رفتن چادر سیاهش لباسهای گرانقیمت و ناخنهای بی اندازه بلندش جلب توجه میکرد بنام فرزانه نوربخش بسراغ من آمد و گفت : تو که خواهر بزرگ عاطفه هستی با او صحبت کن که کوتاه بیاید ما را کمتر اذیت کند!! تا هر چه زودتر آزادش کنیم چون در زندان تشکیلات براه انداخته و بهیچ عنوان از مواضعش کوتاه نمی آید. حیف است! او که جوان است و تازه ازدواج کرده، روزهای جوانی را در زندان بسر ببرد!! این خانم در نگاه اول با شیوه حرف زدنش به نظرم بسیار مهربان و دلسوز آمد، برای همین من که هنوز شخصیت اصلی او را نمی شناختم ، تحت تاثیر مهربانی و حرفهایش وقتی عاطفه را دیدم به او گفتم : چرا حرف خانم نوربخش را گوش نمیکنی و با او کنار نمی آئی تا آزاد بشی؟ آدم خوبی بنظر می آید؟

میدانید جواب عاطفه چه بود ؟

او بلافاصله از تحت تاثیر قرار گرفتن من منقلب شد و با صدای بلند بطوریکه فرزانه بشنود پاسخ داد : ......این خانم بیجا کرده که حالا دلسوزی بحال ما میکند!! او با همان ناخنهای بلندش سینه مرا تکه تکه کرده، میخواهی نشانت دهم؟ اینها ما را غیر قانونی دستگیر کرده اند و باید بدون هیچ شرطی آزاد کنند.

دیگر نمیدانم چه شد؟ سر گیجه عجیبی گرفتم و تمامی توانم را از دست دادم. لحظه ای بعد دوباره این زن زندانبان و بازجو در فرصتی بسراغم آمد تا به خیال خود مرا سراغ عاطفه بفرستد و مرتبا تکرار میکرد که خواهرت را راضی کن کوتاه بیاید تا زودتر آزادش کنیم!!! اما من دیگر آن خواهر بزرگ عاطفه نبودم و او بود که بمن درس پایداری در مقابل دیکتاتوری را با مقاومت بر حقش آموخته بود

عفت اقبال 4 فروردین 90 - 24 مارس 2011




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر